eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ با کدامین شانه بهتَر میکُنے دیوانه اَم🙃 موے شـانه کُنم یا سَر نَهے بر شــシـــانه اَم!؟ 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• پفیـ🍿ــلا با سھ³ طعـم خوشمزھ😋 ⇦پنیـ🧀ــرۍ ⇦کـچـ🥫ــاپ ⇦کــ🧈ــره‌اۍ مخصوصِ کوچولوهاا👦🏻👧🏻 و دورهمے‌هاتون🥰🍀 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• لطفا رویاهای همسرتون رو مسخره نکنید ❌ حتی اگر از دید شما احمقانه یا کودکانه به نظر برسه🌸 بجای دلسرد کردن همسرتون ، نشون بدید که چقدر بهش اعتماد و اعتقاد دارید و همه جوره در کنارش هستید😍🤝 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پسر کوچیکم میگه: قول میدی اسکیت بخری برام!؟ میگم باشه میخرم😌 میگه باید قول مامانونه بدی😂 قول مامانونه خیلی جدید بود🥰 . . •📨• • 826 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• جایی بمون که قلبت لبخند میزنه(:♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• -ولی آقای امام رضا: تو همچو من سر کویت هزار ها داری🌸 ولی بدان که گدایت فقط تو را دارد🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیست‌ودوم نگاهم به روی مرد روبرویم که
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که از شدت حالت تهوع دل و روده ام به هم می پیچید و اشک در چشمم جمع شده بود گفتم: فدای سرت ... چند قدمی جلو رفتم که دیگر از شدت تهوع نتوانستم راه بروم. دستم را به دیوار گرفتم و سر جایم ایستادم. احمد کنارم ایستاد و پرسید: خوبی؟ خواستم برای بهتر شدن حالم نفس عمیق بکشم ولی همین بو حالم را بد می کرد و به یک باره بالا آوردم. کنار دیوار خم شده بودم و فقط عق می زدم. احمد کنارم ایستاد و پرسید: چی شد؟ ... خوبی؟ در حالی که از شدت تهوع نفس نفس می زدم و دست و پایم می لرزید گفتم: خوبم .... این بو حالم رو به هم ریخت احمد با ناراحتی سر تکان داد و گفت: ببخش واقعا که مجبور شدی بیای این جا با دستمال پارچه ای که از کیفم بیرون کشیدم دور دهانم را پاک کردم و گفتم: چیز مهمی نیست ... الان بهترم. احمد در آهنی نزدیکم را باز کرد و گفت: بیا برو این جا لباسات رو در بیار به داخلش نگاهی انداختم. فضایی کاملا تاریک و البته با بوی شدید پِهِن (مدفوع) گاو. _اینجا برم؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره ... منم همین جا جلوی در می ایستم. نگاهی به داخلش انداختم و گفتم: خیلی تاریکه ... _اگه می ترسی باهات بیام داخل؟ سر تکان دادم و گفتم: نه ... نمی ترسم. پا به درون آن اتاقک تاریک و بد بو گذاشتم جز نوری که از لای در به داخل می آمد سیاهی مطلق بود و از ترس چشم بستم. احمد را صدا زدم و کیف و چادرم را به دستش دادم و چشم بسته در حالی که زیر لب آیه الکرسی می خواندم سریع لباس هایم را در آوردم. تمام لباس هایم بوی عرق گرفته بودند. در همان تاریکی لباس هایم را تا زدم و درون چارقدی که از کیفم بیرون کشیده بودم گذاشتم و مثل بقچه گره اش زدم. بقچه را زیر بغلم زدم و بعد از پوشیدن چادرم دوباره از طویله بیرون زدم و به بیابان پناه بردم. احمد کمی پیش جوان حمزه نام ماند و با او صحبت کرد و بعد همراه آقا غلام سوار بر موتور سه چرخه بیرون آمدند. همراه احمد پشت موتور سه چرخه نشستیم. راه طولانی بود و آقا غلام، مرد میانسال آفتاب سوخته با لهجه ای که کمی با لهجه مشهدی متفاوت بود بلند بلند با احمد حرف می زد. من زیاد متوجه نمی شدم چه می گوید. هوا تاریک شده بود و ما هم چنان در راه بودیم. به جز صدای موتور و صدای حیوانات وحشی صدای دیگری در این مسیر خاکی و طولانی به گوش نمی رسید. از شدت تکان خوردن های موتور سه چرخه تمام بدنم درد گرفته بود. بالاخره بعد از دو سه ساعت موتور توقف کرد. خودم را به احمد نزدیک کردم و پرسیدم: رسیدیم؟ احمد در حالی که پایین می رفت گفت: نه ... پیاده شو این جا مسجده نماز می خونیم باقی راه خطرناکه صبح میریم. با کمک احمد پیاده شدم. مسجد اتاقکی شاید ‭7-8‬ متری بود که جز زیلویی پوسیده و پاره، یک فانوس و چند مهر چیز دیگری در آن نبود. آقا غلام قبل از ما وارد مسجد شد. فانوس را روشن کرد و پنجره ها را باز کرد. هوای داخل مسجد بسیار گرم بود و دم داشت. آقا غلام به احمد گفت: یک دبه آب پشت موتوره برید وضو بگیرید بیایید نماز بخوانید. همراه احمد رفتم. دلم نمی خواست حتی یک قدم از او دور شوم. احمد دبه آب را برداشت و گفت: بیا بریم اون پشت راحت باشی در اطرافم هر چه چشم چرخاندم دستشویی ندیدم. پرسیدم: مستراح کجاست؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دستارش را از سر برداشت و در حالی که آن را باز می کرد و مثل شال روی شانه اش می انداخت گفت: مستراح نداره وار رفته گفتم: یعنی چی؟ مگه میشه؟ احمد خندید و گفت: بیابونه دیگه کسی نیست بخواد مستراح بره. همین مسجدم خدا خیرش بده هر کی ساخته و وقف کرده برای دستشویی باید بری پشت درختی، پشت سنگی کلافه گفتم: وای نگو احمد مگه میشه؟ احمد با خنده گفت: حالا که شده به سمتی اشاره کرد و گفت: بیا بریم اونجا یه چند تا درخت هست. هر چند اصلا دلم نمی خواست ولی به اجبار راضی شدم. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: پس بی زحمت دبه رو بده احمد جلو آمد و دستش را دور کمرم پیچید و گفت: خودم میارم برات هم قدم با او به راه افتادم. چه قدر دلم برای هم قدم شدن با او، برای لمس او تنگ شده بود. چند متری درخت ها که رسیدیم روبرویش ایستادم و گفتم: دستت درد نکنه دبه رو بده _گفتم که برات میارم. _آوردی دیگه دستت درد نکنه حالا برو ... احمد خندید و گفت: قربون خانم خجالتیم برم من ولی نمیرم .... شما برو کارت رو بکن من این جا هستم از خجالت داغ شدم و گفتم: احمد، جان من اذیت نکن ... برو دیگه ... آدم خجالت می کشه احمد با خنده محکم بغلم کرد و گفت: نمیرم قربونت برم ... خطرناکه تو این بیابون تنهات بذارم. چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود. من هم او را بغل گرفتم که احمد با شیطنت گفت: خدا خیر بده به هر کی واسه مسجد مستراح نساخت ... خودش از حرف خودش خندید. با تعجب در تاریکی نگاه به او دوختم و پرسیدم : برای چی؟ احمد صورتم را بوسید و گفت: سبب خیر شد به هوای مستراح ما بیاییم این جا و بعد این همه دوری رفع دلتنگی کنیم دلم برای صدات، برای حرفات، برای لبخندات، برای تک تک کارات تنگ شده بود. سرم را به سینه اش گذاشتم و گفتم: منم دلتنگت بودم. همه دلتنگت بودیم. بدون تو انگار همه چی کم بود. حال دل همه مون بد بود. نبودنت، ندیدنت خیلی سخت بود احمد. برای من یه جور ... برای پدر و مادرت یه جور ... برای خواهرت ... با یادآوری زینب آه کشیدم و سکوت کردم. احمد مرا از آغوشش فاصله داد و با غم پرسید: حال مادرم خیلی بده؟ با غصه گفتم: حال دلشون داغونتر از حال جسم شونه. خیلی دلتنگتن _راست میگن زینب دیگه نمی تونه حرف بزنه؟ سر به زیر گفتم: خودش ترجیح میده کمتر حرف بزنه. احمد آه کشید و گفت: خدا منو نبخشه که باعث این اتفاقات شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ای صفا و ای وفا در جور عشق🥰 ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق🌹 وحـــدت عشقست این جا نیست دو👥 یا تویی یا عشق یا اقبال عشق😍᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1270» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•