eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
. . اهـم اهـم👀 میـگم ڪھ . . .😍☝️ پـروفایـل کانال رو نـونوار کردیم گم‌مون نڪنید یوقت!😉💞🌿 . .
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مےپرسے: کدامین احساس در ؏ـشق شگفت‌انگیز است❓ مےگویم: "اَمنیت"💚 اینکه حس کنے کسے "قلبـ🫀ــت" را تنگ در آغوش مےگیرد نه دستانت را... . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح جمعه شده و باز سـلامـ✋🏻 باز بانام تـ❤️ـو شد صبح من آغــاز سلام😇 تو جوابـے بده برمن🙏🏻 که بگیرد از تــو😍 این مرغ دلــ💓ـم قدرت ‌پـ🕊ـرواز . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• من بے همے هیچ ندانم که کجایم اے از بر من دور ندانـم که 💚 🤲🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دیشب بابام تعریف می‌کرد: بچه که بودم از تاریکی میترسیدم... الان که قبض برق میاد، از روشنایی میترسم 😐😢 . . •📨• • 834 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
ایتـــااااا را خدا آزاد کرد😌😂✌️
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• چشمهایت را ببند👀 به روزهای آمدنش بیندیش🕊 به گل‌هایی که روز دیدارش💐 در دست داری🌿 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌وهشتم احمد خندید و گفت: قربون حر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست روی دست احمد گذاشتم و پرسیدم: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: تا چی باشه به خاطر شرایطی که داشت حساس و زود رنج شده بود. دستش خالی بود و هر کاری نمی توانست بکند. مگر یک کارگر کشاورزی چه قدر حقوق داشت؟ همان که در می آورد را هم یا از سر زمین کمی میوه و صیفی جات بر می داشت یا از اهالی تخم مرغ یا شیر می گرفت. می دانستم پول زیادی در بساط ندارد و دستش خالی است. آب دهانم را قورت دادم و از خدا خواستم یاری ام کند هم حرفم را بزنم هم غرور مردم را خرد نکنم و او را نشکنم. _با آقا غلام صحبت کن اگه میذاره هم یه مستراح درست حسابی بسازی هم یه اتاق دیگه و بزرگتر درست کنی این اتاق خیلی کوچیکه و جامون تنگه _رقیه جان ما موقت اینجاییم. یکم تحمل کن _موقت یعنی تا کی؟ احمد نگاه به جایی غیر از صورت من دوخت و گفت: نمی دونم ... امیدوارم ان شاء الله زود اوضاع درست بشه از این جا بریم _موقت یا غیر موقت بالاخره چند وقت اینجاییم شما که میخوای با آقا غلام صحبت کنی برای مستراح اجازه بگیری اجازه اتاق رو هم بگیر می سازیم اگر موندیم زندگی می کنیم اگر نموندیم یک مسلمانی میاد ازش استفاده می کنه احمد از جا برخاست و گفت: بنایی که الکی نیست مصالح لازم داره... چند وقت کار داره من که بنایی بلد نیستم باید اوستا بنا بیاریم _می دونم احمد جان ... همه اینا رو می دونم احمد با شرمندگی،سر به زیر انداخت و گفت: من یه کارگر ساده ام الان نه حقوقم زیاده که از پس هزینه هاش بر بیام نه پس اندازی دارم بر فرض اگر خودمم بنایی بلد بودم بازم نمی تونستم خودم بسازم چون باید از کارم سر زمین بزنم و این جوری چند روز کار نمی کنم و درآمدی ندارم احمد به سمت اتاق رفت و من هم دنبالش رفتم. چراغ نفتی را روشن کرد و گوشه اتاق به پشتی تکیه داد. روبرویش نشستم که به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: برات از سر زمین طالبی آوردم به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم: دستت درد نکنه زحمت کشیدی _زحمتی نبود. شرمندتم که بیش از این از دستم بر نمیاد.فردا صبح میرم ده بالا گیلاس چینی اگر شد میگم جای دستمزد بهم گیلاس و میوه بدن برات بیارم برای مستراح هم با آقا غلام صحبت می کنم ببینم اجازه میده یا نه _دستت درد نکنه احمد در اتاق نگاه چرخاند و گفت: ظرفا کجاست؟ سینی و چاقو بده طالبی رو ببریم سر به زیر گفتم: راستش ... اون قدر چندشم شده بود همه ظرفا رو گفتم نجسه بردم ریختم بیرون از خونه احمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: عجب کارایی می کنی مگه تو توی آبی که ظرفا رو شستی خود نجاستا رو دیدی؟ اون آب پاکه به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم:پاک یا نجس فرقی نمی کنه من دیگه دلم بر نمی داشت تو اون ظرفایی که با اون آب شسته شده چیزی بخورم همه رو ریختم بیرون که بعدا با آب تمیز شسته بشه احمد نفسش را بیرون داد و گفت: خیلی خوب اشکالی نداره پاشو الان آماده شو بریم مسجد نماز بعد نماز خودم برات آب تمیز میارم ظرفا رو هم دوباره برات می شورم خوبه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست خودم نبود که سوال کردم: آب از کجا میخوای بیاری _از جوی آب دیگه _من دلم نمیره از این آب استفاده کنم _آب دیگه ای تو روستا نیست _مگه نگفتی قنات هست از قنات آب بیار احمد کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: عزیز دلم قنات دو تا روستا بالاتره تا من برم و برگردم آب بیارم نصفه شب شده اذیت نکن دیگه دلم برای خستگی هایش سوخت ولی دست خودم نبود. واقعا از این آب بدم می آمد. احمد تکیه از پشتی برداشت و کمی خود را جلو کشید و گفت: الان که شب میشه دیگه کسی سر جوی چیزی نمی شوره آب تمیزه من میرم از سر روستا برات آب میارم که مطمئن باشی تمیزه خوبه؟ هر چند ته دلم حس بدی داشتم ولی سر تکان دادم و گفتم: خوبه احمد از جا برخاست و گفت: پاشو بریم مسجد. از جا بلند شدم و گفتم: من وضو ندارم احمد کمی عصبی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودش را نگه دارد بد حرف نزند گفت: حتما دلتم نمیخواد با آب جوی وضو بگیری ... با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: دست خودم نیست ... بدم میاد آخه نمیشه تیمم کنم؟ احمد دبه خالی گوشه اتاق را برداشت و گفت: جایی که آب هست تیمم باطله بیا بریم اول روستا اونجا هم من دبه رو آب کنم هم شما وضو بگیری چادرم را سرم کردم و هم قدم با احمد راه افتادم شیخ حسین پیش نماز مسجد آمده بود و صدای اذانش در روستا طنین انداز شد. اهالی به سمت مسجد می رفتند و ما به سمت دیگر از این که احمد را از نماز اول وقت انداخته بودم عذاب وجدان داشتم ولی دست خودم نبود. انگار به آب روستا ویار پیدا کرده بودم. با هزار اکراه وضو گرفتم و زمانی که به مسجد رسیدیم نماز جماعت تمام شده بود و شیخ حسین در حال بیان احکام بود. قرار شده بود صبح های دوشنبه هم خانم ها دور هم جمع شویم و هم جلسه تلاوت قرآن داشته باشیم هم من احکام مخصوص خانم ها را بگویم. گوشه ای از مسجد مهر گذاشتم و به نماز ایستادم. بعد از اتمام سخنرانی و حال و احوال با اهالی به خانه برگشتیم. هوای اتاق گرم بود و دم داشت. گاهی بادی از سوراخ بالای سقف گنبدی به داخل می وزید. من در اتاق نشستم و احمد بیچاره ظرف ها را برد تا بشوید ظرف ها را که آورد بشکه بزرگ را از پشت اتاق برداشت و لب جوی رفت. بعد از ساعتی برگشت. چندین بار بشکه را با فاب (پودررختشویی) شسته بود تا تمیز شود. دلم برایش سوخت. تا از سر روستا آب آورد و بشکه را پر کرد نیمه شب شده بود. خسته و کوفته با لباس هایی که خیس شده بود وارد اتاق شد و دراز کشید. جلو رفتم و دست های زبر و خنش را بوسیدم و تشکر کردم کمی شانه هایش را برایش مالیدم که تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه بی زحمت شام بیار خیلی خسته ام صبح زودم باید برم ده بالا سیب زمینی های سرخ شده با تخم مرغ را از روی پیک نیک برداشتم و سفره را پهن کردم. بشقاب گوجه های خرد شده را هم در سفره گذاشتم و گفتم: کارت زیادی طول کشید اینا سرد شده احمد کنار سفره نشست و گفت: اشکالی نداره دستش را به سمت روسری ام دراز کرد و گفت: اینو در بیار دلم برای موهات تنگ شده به در باز خانه نگاه کردم و گفتم: نمیشه در بازه می ترسم با همه خستگی اش از جا برخاست. در را بست و گفت: از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت همش روسریت به سرت و چادرت دور کمرت بوده حق با او بود. جز زمانی که موهایم را شانه می زدم دیگر روسری ام را در نمی آورم حتی در خواب مدام می ترسیدم کسی پرده را کناربزند و مرا بی حجاب ببیند. احمد آه کشید و گفت: دلم برای روزای خوشی که کنار هم داشتیم تنگ شده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌باب ميل منى🥰 و محو تماشاى توام🌱 من اگر ميل تو😌 و باب تو باشم چه شود😉᚛•• طاهره داوری ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1278» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• جاے ساعت🕖 صداے "تـღـو"🎧 هر صبـ⛅️ـح بیدارم مےڪند😊 هراسے از چرخش عقربھ ها نیست🙄 بگذار صداے "تـღـو"🎼 مُدام زنگ بزند🔔 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• تفاوت سن چقدر مهمه؟ خانم بزرگتر باشه یا آقا...؟ چند سال تفاوت سن داشته باشند؟ هم‌سن باشن چی...؟ چندتا نکته: 💜 اول اینکه معمولا گفته می‌شه که خوبه آقا سه تا چهار سال بزرگتر باشه؛ اما این مساله رو نمیشه به همه تعمیم داد و لزوما کی چند سال از کی بزرگتر باشه‌، معنی خوشبختی نیست 💜 دوم اینکه معمولا هرچی فاصله سنی زن و مرد کمتر باشه احتمال بیشتر هست. چون دید افراد توی سن‌های مختلف متفاوته و نزدیک بودن سن می‌تونه زمینه تفاهم بیشتر و درک متقابل باشه 💜 سوم اینکه معمولا اینکه مرد از زن بزرگتر باشه نوعی توازن رفتاری بین دو طرف ایجاد می‌کنه و تعادل بیشتری توی وضعیت افراد و خانواده وجود داره 👆🌸 با توجه به موارد بالا در حالت عادی، بزرگتر بودن مرد با فاصله کوتاه، از همسن‌بودن بهتره و تفاوت سن در فرهنگ ما و از دید مشاوران ازدواج اهمیت داره 👇🌸 اما بطور کلی 💚 اصل تفاهم، به همفکری و سازگاری دو طرف هست و دختر و پسری که در سن ازدواج قرار دارند، مهمتر از اینکه با تفاوت سنی خاصی باشند، باید از نظر فکری در یک سطح قرار داشته باشند ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•