eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• دوست قشنگم 🌸برای عذر خواهی همیشه پیشقدم شوید، زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید❌☺️ 👈🏻 اگه مدت زیادی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشه و راه آشتی کم کم مسدود میشه🥺 ب این میگن طلاق عاطفی💔 خوشگلا سعی کنید همیشه ب زندگی هاتون عشق و محبت و گذشت بپاشین💕 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
۱۱ اسفند
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دوازده سال پیش(سال سوم راهنمایی) من تو انتخابات شورای مدرسه کاندید شدم خیلیم زرنگ و درس خون بودم💼 خلاصه هرجور می‌شد تبلیغات میکردیم؛ یه روز یه فکری به سرم زد؛ از مامانم پول گرفتم و رفتم صدتا لواشک خوشمزه😋 گرفتم هزارتومن😳 به کل سال اولیا و دومیا دادم و گفتم باید به من رای بدین! روز رای گیری که رسید، اونایی که نشسته بودن پشت میز رای بگیرن از بچه های هم کلاسیای خودم بودن؛ منم با یکیشون هماهنگ کردم، رفتم زیر میز و از اونجا هرکس میومد کاغذ رایشو بگیره پایین مانتو شو میکشیدم که منو ببینه😂 و آروم میگفتم به من رای بده؛ جوری که معلما متوجه نشن! از قضا کل مدرسه بهم رای داده بودن😌 خودمم به خودم رای دادم و شدم رییس شورا😁😂 اون روز یکی از معلمامون که از قضیه لواشک دادن من خبر داشت، توی سالن منو دید و با لبخند گفت: کارد بخوره به اون شکماشون بالاخره لواشکا کار خودشو کرد😅 موقع برگشتن به خونه یه حسی داشتم در حد نماینده مجلس😎 . . •📨• • 846 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
۱۱ اسفند
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام زمان(عج) فرمودند: فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِکُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخبارکُم ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست🌿 📗 بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
۱۱ اسفند
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌ودوم احمد سکوت کرد و کم کم خوابید
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با این که احمد دور دور شده بود و حتی سایه اش هم دیگر در دیدم نبود ولی ایستاده بودم و مدام برایش آیه الکرسی می خواندم. قبل از رفتنش آن قدر او را بغل گرفتم و خودم را محکم به او فشردم که شکمم درد گرفته بود. از رفتنش دلشوره گرفته بودم و می ترسیدم تا برگردد از دلشوره جان دهم. مدام زیر لب آیه الکرسی می خواندم و سعی می کردم با انجام کارها سرم را بند کنم ولی بی فایده بود. امید داشتم با جلسه دوره قرآن که امروز داشتیم دلم آرام بگیرد. کارهایم را کردم و در اتاق را بستم و به مسجد رفتم. مشغول جارو کردن مسجد بودم که کم کم خانم های روستا آمدند. با آمدن شان جارو را از دستم گرفتند و نگذاشتند من جارو بکشم. خودشان مسجد را جارو کردند و تا همه جمع شوند به صحبت نشستیم. این که من از شهر آمده بودم برای شان جالب بود. از خانه مان در شهر می پرسیدند، از پدر و مادر و خواهر برادر هایم از شغل احمد در شهر و .... کم کم تلاوت قرآن را شروع کردیم. خانم های مسن که سواد قرآنی هم نداشتند و فقط گوش می دادند و جز یکی دونفر ده نفر دیگر به سختی می توانستند قرآن بخوانند. بعد از تلاوت یک جزء از قرآن برای شان در مورد آفرینش حضرت آدم و حوا گفتم. احمد گفته بود هر جزئی که می خوانیم یکی از داستان های قرآنی همان جزء را برای شان تعریف کنم و بعد کمی از احکام غسل برای شان گفتم. خانم های مسن مدام زیر لب استغفرالله می گفتند و جوان تر ها در خلال هر مساله شیطنت می کردند و بحث را به حاشیه می کشیدند. به آن ها گفتم که ما حمام ساخته ایم و هر وقت لازم بود برای غسل به خانه ما بیایند و به خاطر پول حمام و دور بودن راه غسل واجب شان را به تاخیر نیندازند. با داخل شدن وقت نماز ظهر خواستم به نماز بایستم که متوجه شدم دو سه نفر از خانم ها در ایام عادت ماهانه اند و به خاطر جلسه به مسجد آمده اند. سعی کردم با روی خوش طوری که ناراحت نشوند به آن ها بگویم که حضورشان در مسجد حرام است و هر چه سریعتر از مسجد خارج شوند. یکی از آن ها گفت: رقیه خانم ما شنیده بودیم اگر ضرورتی باشه میشه وارد مسجد بشی و مشکلی نداره الانم این که ما بیاییم از شما احکام یاد بگیریم ضروری بود. در حالی که دلم برای نمازم می جوشید لبخند زدم و گفتم: بله درسته گاهی ضرورتی پیش میاد مثلا وسیله ای توی مسجد دارین که اگر برش ندارین از بین میره و کسی دیگه نیست جای خودتون بفرستین یا کسیو فرستادین ولی پیداش نکرده خودتون فقط می دونین کجاست این جا رو میگن برای این که اون وسیله تون از بین نره وارد مسجد بشید بدون این که تو مسجد توقف کنید و بمونید سریع وسیله تون رو بردارید بریدوگرنه اصلا تو این ایام نباید وارد مسجد بشید دیگری گفت: خوب رقیه خانم گاهی ضرورتای دیگه هم هست. مثلا من بابام که از دنیا رفت مریض بودم ولی به خاطر مراسمش و غذا و پذیرایی مجبور بودم بیام مسجد.من صاحب مجلس بودم نمی شد که تو مجلس بابام نباشم و خدمت نکنم لبخند زدم و گفتم: خدا پدرتون رو بیامرزه درسته شما صاحب مجلسی باید باشی ولی اگر جای عادت ماهانه سر تا پات گلی بود کثیف بود پا توی مجلس ختم میذاشتی؟ _معلومه که نه _اینم مثل همونه یه آلودگیه که درسته دیده و فهمیده نمیشه ولی با حرمت و شأن و منزلت مسجد که خونه خداست منافات داره دیگری گفت: پس رقیه خانم ما وقتی عذر دایم چه جوری تو جلسات شرکت کنیم؟ کمی فکر کردم و گفتم: اگر موافقید جای مسجد جلسات رو توی خونه هامون بگیریم. هر هفته خونه یکی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی باکری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۱۱ اسفند
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تردید به من نگاه دوختند که گفتم: این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود. چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند. به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم. حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم. تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم. هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم. زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم. احمد گفته بود تا شب بر می گردد. از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم. با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم. در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود. در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند. با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت. بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم. بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت. از خستگی روی زمین نشستم. چرا نمی آمد؟ چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟ نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟ از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۱۱ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌نقشِ او🥰 در چشمِ ما🥲 هر روز🗓 خوش‌تر می‌شود..✋🏼᚛•• سعدی ✍🏼 [پ.ن: اشک های یک خبرنگار هنگام رای دادن رهبر انقلاب] . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1292» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
۱۱ اسفند
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• دفتر‌صبـ🌤ـح از سطرےشروع میشود ڪه بنـام بزرگ تـــ💚ـو تڪيه‌ڪرده‌‌است😌☝️🏻 به نام تو‌﷽ اےخـداے صبحـ⛅️ اے خـداےروشنــ✨ـے اے خـداے زنــدگــــ🌈ـے . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۱۲ اسفند
•𓆩💌𓆪• . . •• •• اشتباهات‌دخترانه1: توی دوران پیش از ازدواج بعضی فکرها و رفتارها می‌تونه ما رو دچار تصمیم نادرست کنه گروهی از این اشتباهات 🎀 بیشتر مخصوص دخترهاست و باید مراقب باشند.... _ به چند موردش اشاره می‌کنیم_ 💛 یک. اگه تا یک سنّی ازدواج نکردین و حالا فکر می کنین دیر شده و دیگران شما رو زیر ذره بین قرار دادند، می‌تونه شما رو به این اشتباه بندازه که فورا و بدون فکر، به اولین خواستگار، بله بگین... در حالیکه زیادند افرادی که توی سن بالا، ازدواج خوب و موفق دارند... 💛 دو. مقایسه، همیشه کار رو خراب می‌کنه! اگه دائم خواستگارهاتون رو با هم یا با افرادی که اطرافتون هستند مقایسه کنین، مطمئنا نمی‌تونین تصمیم درستی بگیرید... شرایط افراد با هم متفاوته... 💛 سه. ! اگه از آن دسته آدم‌هایی هستین که دو دستی به غم و غصه یا گذشته‌تون چسبیدین، از این کار دست بردارین... اگه بهر دلیل موقعیتهایی رو در گذشته از دست دادین، دیگه بهش فکر نکنین! شاید براتون اتفاق بهتری در راه باشه... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
۱۲ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ اسفند
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• و در حالے که بــ🌧ـارانے چگــــونه قلبــ💓ــم شـکـوفــ🌸ــه نزنــــد؟ ☔️😍 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
۱۲ اسفند
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏زمان انتخابات نمایندگان مجلس بود؛ یه روز مامانم زنگ زد و از آنجائی که من تو ستاد بودم شماره ی همراه کاندیدای نماینده مجلس رو که پست مهمی هم داشت🤑 ازم خواست. منم بدون کنترل شماره دقیقا بخاطر تشابه اسمی، مسئول یه قالیشوئی(!) با این آقای کاندیدددد🙃 شماره مسئول قالیشویی رو فرستادم. از آنجائی که دم عید بود و سر هر دو مسئول شلوغ😬🤣، مامانم هی تماس میگرفته و ایشون جواب نمی داده؛ به من ماجرا رو گفت؛ منم گفتم با پیامک درخوستها تونو بنویسین🤣 از قضا مشکل سربازیه داداشم، بازنشستگی پدرم، درخواست وامش همه و همه رو به قالیشوئی میفرستاده🥴 بعد که رفتم خونه، گفت من دیگه به این آقا رای نمیدم، اطرافیانمم نمیذارم😤 در صورتی که کلی سفارششم به کاندید کرده بودم، حقو بهش دادم🤭 پیاماشو خوندم کلا بی جواب! شماره رو دیدم ایرانسله و تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم😂 فقط نمیدونستم چطور ازش بخوام سیم کارتشو بسوزونه، کل زندگیشو کف دست قالیشوئیه گذاشته بود🤣 بنظرتون امکان داره بازم بهم اعتماد کنه؟!!😝 . . •📨• • 847 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
۱۲ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• با خدا رفاقت کن...💚🪴 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
۱۲ اسفند
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) محبت کردن و دوستی با مردم را ارزشمند می‌دانستند و می‌فرمودند: اساس دانایی، بعد از ایمان به خدا، جلبِ دوستی مردم است 🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
۱۲ اسفند
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌وچهارم با تردید به من نگاه دوختند
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هر چه منتظر ماندم انگار صحبت های شان تمامی نداشت. با چشم های خیس اشک خودم تنها به سمت خانه راه افتادم. جرات نداشتم تنهایی وارد اتاق تاریک شوم. همان جلوی در نشستم و با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم. انتظار داشتم احمد هم مثل خودم دلتنگ شده باشد و سریع پیش من بیاید. در این روستا که من کسی غیر او نداشتم و همین مرا به شدت به او وابسته کرده بود. از دور سایه کسی را دیدم که به سمت اتاق می آمد. احمد بود و با دیدن من به سرعت قدم هایش افزود. دلم کمی ناز کردن می خواست برای همین با دیدنش به پشت اتاق رفتم و نشستم. صدایش را شنیدم: خانم خوشگله ... رویم را به سمت دیگری کردم. کنارم ایستاد و سلام کرد. بدون این که نگاهش کنم جواب سلامش را دادم. کنارم نشست و گفت: چرا نموندی با هم برگردیم از مسجد؟ جوابی ندادم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: الان چرا اومدی این پشت؟ چرا نرفتی تو اتاق؟ بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: چون از تاریکی اتاق می ترسم. تو هم که حرفات با شیخ حسین تمومی نداشت مجبور شدم خودم تنها برگردم. احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: شما به بزرگواری خودت ببخش یه مساله مهمی بود .... _منم برات مهمم؟ با تعجب خیره ام شد و گفت: این چه حرفیه می زنی عزیزم؟ معلومه که تو برام مهمی تو همه زندگیمی _می دونی از صبح تا الان چه حالی داشتم؟ چه قدر دلتنگت بودم؟ می دونم کارت مهمه حرفات مهمه ولی حداقلش انتظار داشتم یه دقیقه بیای پیش من دلم از دیدنت آروم بگیره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمید باکری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۱۲ اسفند
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت: آخه شیرین من، به من حق بده من اگه میومدم پیشت اون قدر دلتنگ و بی تابت بودم که دیگه نمی تونستم ازت دل بکنم برم پیش شیخ حسین برای همین مجبور شدم روی دلم پا بذارم اول برم پیش شیخ حسین که بعد با خیال راحت و بدون دغدغه بیام پیشت. می دونم از صبح نگرانی کشیدی حالت خوب نبوده ولی حال منم دست کمی از تو نداشته. تو همه وجودمی که من تو رو تنها تو این روستا ول کردم و رفتم. تمام مدت دلم مشغول فکر و ذکر تو بود و دعا می کردم به خاطر تو هم که شده سالم برگردم خدا رو شکر الانم پیش همیم جای اخم و تخم کردن یکم روی خوش نشون بده که از صبح دلم برای خنده هات تنگ شده بود. اخم و گریه اصلا بهت نمیاد دلم میخواد هر وقت می بینمت لبت خندون باشه چون با خنده های قشنگت همه خستگیام در میره من همه تلاشم رو کردم زود برگردم اگه دیر کردم و نگرانت کردم تقصیر من نیست تقصیر داداشت بود. با تعجب پرسیدم: داداشم؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره ... محمد امین گفت یکم امانتی هست باید برات بیارم لازم داری نمی دونم چیه ولی یک گونی بزرگه تا به دستم رسوند و آوردمش طول کشید. از جا برخاستم و با خوشحالی گفتم: وسایلامه. کو گونی رو کجا گذاشتی؟ احمد هم از جا برخاست و گفت: گذاشتم تو اتاق با خوشحالی به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم. احمد با خنده پشت سرم وارد اتاق شد و گفت: فکر کنم گفته بودی از تاریکی اتاق می ترسی کنار در ایستادم و گفتم: نه وقتی که شما هستی و قراره چراغو روشن کنی تو تاریکی تنها بودن ترسناکه وقتی تو باشی هیچ ترسی وجود نداره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی باکری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۱۲ اسفند
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌دنیا دوباره با حماسه روبرو شد😎 یک رأی ما، یک تیر بر قلب عدو شد🎯 ایرانیان قهرمان سنگر به سنگر🗳 طی کرده اند این جاده را همراه رهبر❤️ در جبهه ی ایمان ما لطف حبیب است🌱 نَصْرُ مِنَ الله آمد و فَتْحٌ قَریِب است👌 جمهوری اسلامی ایران، عزیزان🇮🇷 با اقتدار بیشتر آید به میدان🧩᚛•• محمود تاری(یاسر) ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1293» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
۱۲ اسفند
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح یعنے با قنارے همصدا🕊 عاشـ💕ـقے را نغمہ‌ے باران ڪنے خود بخندے😊 و لب پرخندہ را👌🏻 هدیہ‌اے بر جمع دلـ😍ـداران ڪنے . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۱۳ اسفند
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تا دستــ🖐🏻ــت را مےگیرم بے اختیار دست مےکشم از تمـــــام دنـیـــــــا 😌 💐 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
۱۳ اسفند
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• شما ازدواج نمیکنید که مدام کسی را کنترل کنید❌ ازدواج برای آرامش است👌♥ اگر مدام در امورات همسرتان سرک بکشید 😐👇 به زودی نسبت به هم سرد خواهید شد😒 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
۱۳ اسفند
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یه فرهنگ غلطی که حتی امروزه هم اطرافمون می‌بینم، تفاوت میزان توجه به مادران، با توجه به جنسیت بچه است. مثلاً از نظر یه عده خانم‌های پسرزا مورد احترام‌تر از خانم‌های دخترزا هستن😏 ولی ببینید دوستان، دخترزا یا پسرزا بودن مهم نیست؛ مهم پیتزا بودنه🍕🥰 . . •📨• • 848 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
۱۳ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• در این هیاهوی جهان . . .🫀 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
۱۳ اسفند
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌وششم احمد دست هایش را دو طرف صورت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد چراغ را روشن کرد و من بدون این که چادر و روسری ام را در بیاورم به سراغ گونی بزرگ رفتم و طناب دورش را باز کردم. گونی بسیار بزرگی بود و تکان دادنش برای من خیلی سخت بود. احمد که دید تلاش دارم جابجایش کنم گفت: صبر کن سنگینه خودش برایم گونی را جابجا کرد که گفتم: الهی برات بمیرم این به این سنگینی رو چه جوری آوردی احمد لپم را کشید و گفت: خدا نکنه قربونت برم. من هم مثل شما بار شیشه ندارم هم مردَم زور بیشتری خدا بهم داده. دستم را داخل گونی کردم و گفتم: بذار اینا رو ببینم چیه بعدش خودم برات کمرت رو می مالم خستگیت در بره. وسایل داخل گونی را بیرون آوردم. لباس هایم، حوله ام، چادر مشکی ام که در حرم به محمد حسن دادم تا بپوشد، لباس های فرزندم، پتو و لحاف و تشکش، کهنه ها و قنداقش، کلی تنقلات، مواد غذایی و گوشت خشک شده و کمی پول همراه یک نامه درون گونی بود. نامه را باز کردم به خط آقا جان بود. چند بار نامه را بوسیدم. دلم برای آقاجانم، برای خانواده ام تنگ شده بود و از شدت دلتنگی به گریه افتادم و نتوانستم نامه را بخوانم. نامه را به دست احمد دادم و گفتم: بی زحمت برام بخون. احمد که با دیدن خوراکی ها و پول درون گونی کمی ناراحت و گرفته به نظر می رسید نامه را از دستم گرفت. آه کشید و خواند: بسمه تعالی دختر دردانه ام رقیه جان سلام. حالت خوب است؟ جایت بسیار خالی است. همه مان دلتنگ تو هستیم و تنها با این امید که کنار احمد حالت خوب است این دلتنگی ها و دوری را تحمل می کنیم. امیدوارم و هر شب دعا می کنم به زودی مشکلات حل شود و پیش ما برگردی. چون در ماه های آخر بارداری هستی مادرت اصرار داشت همه وسایل مورد نیاز برای زایمان و تولد فرزندت را برایت بفرستیم. این تنقلات، تقریبا همان چیزهایی است که بعد از زایمان خانواده دختر برای او تحفه می برند. مادرت کمی روغن هم کنار گذاشته بود که نشد برایت بفرستیم. گوشت های خشک شده و برنج و حبوبات هم هم همان مواد غذایی خانه خودتان است. بقیه مواد غذایی تان که ممکن بود فاسد شود را به نیت سلامتی و حال خوب تان صدقه دادم. راضی باشید. گفتم حیف است نعمت خدا بماند و از بین برود. این پول ها را هم حاج علی داده و گفته به دست احمد برسانیم. گفت بارهای داخل انبار را فروخته و پولش را برای تان می فرستد دیگر به جز ابراز دلتنگی و آرزوی دیدارتان حرفی نیست. خدا نگهدارتان احمد نامه را تا زد و آه کشید. اشکم را پاک کردم و گفتم: دست شون درد نکنه از همون راه دور هم هوامون رو دارن و به یاد مون هستن 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد علی رجایی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۱۳ اسفند
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اشکم را پاک کردم و رو به احمد که سر به زیر نشسته بود پرسیدم: راستی تونستی حاج بابات رو ببینی؟ احمد بدون این که سر بالا بیاورد به گفتن یک نچ اکتفا کرد. خودم را کنارش کشیدم و پرسیدم: چرا نشد؟ احمد دستم را در دست گرفت و گفت: گفتن خطرناکه. فقط تو حرم از دور دیدمش. خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده. تو حرم دلم شکست گفتم کاش می شد فقط از دور ببینم شون موقع نماز تو چند صف عقب تر آقام رو دیدم. آه کشید و گفت: فقط تونستم نگاهش کنم. نشد برم جلو دستش رو ببوسم ... آقام این چند وقته خیلی پیر و شکسته شده ... اولش شک داشتم خودش باشه گفتم لابد دارم اشتباه می بینم ولی خودش بود ... دست احمد را فشردم و گفتم: اتفاقی که برای مادرت افتاد بابات رو پیر کرد. احمد سر به زیر گفت: خدا از من نگذره که باعث این اتفاقا شدم _تو باعثش نبودی و نیستی الکی خودت رو سرزنش نکن و مقصر ندون همین که تونستی آقات رو ببینی خیلی هم خوبه و باید حسابی خوشحال باشی. حاج بابات هم تو رو دید؟ احمد کمی سرش را بالا گرفت و گفت: دیدن که دید ولی نمی دونم شناخت یا نه وقتی از دور بهش سلام کردم یکم مشکوک نگاهم کرد و با اشاره سر جواب سلامم رو داد ولی نمی دونم شناخت یا نه چون دیگه به سمتم نگاه نکرد. از جا برخاستم و زیر کتری را روشن کردم و گفتم: ان شاء الله به زودی زود با هم میریم به دیدن و دستبوسی شون الانم جای غمبرک زدن دمر دراز بکش میخوام پشتت رو برات بمالم خستگیت در بره. احمد به دور اتاق اشاره کرد و گفت: وسط این ریخت و پاشا کجا دراز بکشم آخه؟ لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: پس بی زحمت پاشو کمکم کن اینا رو جمع کنیم بعدش دراز بکش. احمد با لبخند از جایش برخاست. لپم را کشید و بی حرف کمکم کرد وسایل را جمع کنیم و اتاق را مرتب کنیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد باهنر صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۱۳ اسفند
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌گر از یادم رود عالم🌍 تو از یادم نخواهی رفت🌹 به شرطِ آن که گه گاهی👌🏻 تو هم از من کنی یادی😌᚛•• شهریار ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1294» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
۱۳ اسفند
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صـ🌤ـبح مےجویم تـُ🌺 را در هستے و و شعر🎼 تا کہ جــ💖ـان گیرد ز این صبـ⛅️ـح بےآغـاز منـ😍 😊✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۱۴ اسفند
•𓆩💌𓆪• . . •• •• اشتباهات‌دخترانه2: گفتیم که توی دوران پیش از ازدواج بعضی فکرها و رفتارها می‌تونه دخترها رو دچار تصمیم نادرست کنه به سه تا اشتباه دخترانه، اشاره کردیم، حالا هم چندتای دیگه...: 💛 چهار. بعضی‌ها به خودشون اجازه نمیدن کسی رو دوست داشته باشند و این مساله براشون مشکل ایجاد می‌کنه. مثلا ممکنه فردی از بسیاری جهت‌ها مورد تاییدتون و دوست‌داشتنی باشه اما به دلیل حرف و حدیث بی منطق و دور از عقل دیگران، فرصت بله گفتن رو از خودتان بگیرید 💛 گاهی بعضی دخترها اعتماد به نفس پایینی دارن و فکر می‌کنن پر از اشکال هستند و مورد تایید کسی قرار نمیگیرن، در حالیکه اگر به نکات مثبت خودشون توجه کنند، از خیلیا بهتر بنظر می‌رسن 💛 بعضی دخترا انتظار دارند فورا عشق و علاقه شدید و رویایی بین اونها و همسر آینده‌شون بوجود بیاد و بعبارتی طرف مقابل فورا یک دل نه صد دل عاشقشون بشه. وقتی چنین توقعی دارند و زلزله مورد نظر اتفاق نمیفته، فورا دلسرد میشن و عقب میکشن.... ... واقع‌بین باشیم، زندگی با فیلم‌های عاشقونه فرق میکنه... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
۱۴ اسفند
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• بعضے فرشـ😍ــته ها بـــ🕊ـــال ندارن درست مثلِ 👈🏻 ♡ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
۱۴ اسفند
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی مردها احساسی میشن فکر میکنند قله اِوِرست رو فتح کردن😁 همون لحظه که رمانتیک شد بمبارانش کن🙊 بگــو 👇 وااااای عزیزممم چقدر تو مهربونی😍 اینجوری موتورشون گرم میشه و بیشتر مهربون میشن😜 این تکنیک رو روی خیلی رفتارای دیگش هم میتونی اجرا کنی 😌✌️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
۱۴ اسفند
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یه بار با بابام عابر بودیم شب هم بود مسافر بودیم همدان، کارمو انجام دادم زودتر از بابا برگشتم، درو که باز کردم دیدم دو تا چش زققق شده بهم و ماشین راننده داره😂 حالا یه پامم داخل ماشین گذاشته بودم مرده سریع گفت این نیست اون یکیه ماشین شما مادمازل😂🤌 یه ببخشید سریع گفتم درو بستم تا ماشین خودمون دوییدم بابامم بی انصاف کلی بهم خندید:)😂 . . •📨• • 849 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
۱۴ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو . . .(:🌝 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
۱۴ اسفند