eitaa logo
عاشقانه‌ های‌ حلال 🇵🇸 ꨄ
15.5هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
80 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• نــور خـورشـید ز چـشمان تـو دیـدن دارد👀 چـاۍ هـل‌دار ز دسـت تو چشـیدن دارد🍵 گفـتن صبـح بخیرۍ کہ همہ مےگویند :) از لـب حادثہ خیز تو شـنیدن دارد💝 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• باورهای نادرست 4: گفتیم که توی ذهن خیلی از ما، باورهای نادرستی وجود داره که باعث ایجاد مشکل برای ازدواج میشه ادامه مطلب: 🍁 هفتمی‌ش: 😌 این باور نادرسته که «بچه‌دار شدن زن و شوهری که دچار اختلاف هستند، رضایت اونها از ازدواجشون رو زیاد می‌کنه و مانع طلاق میشه» حقیقت اینه که طبق تحقیقات، پراسترس‌ترین زمان در زندگی زناشویی، بعد از تولد بچه اوّله... البته در مقایسه با زوج‌های بدون فرزند، اونهایی که فرزند دارند، کمتر در معرضِ خطر طلاق هستند، اما این کاهش خطر، اونقدر نیست که باعث بشه افرادی که با هم اختلافات جدی دارند، بخاطر بچه‌ مشکلشون حل یا فراموش شه... هشتمی‌ش: 🍁 ! 😎 خیلی از افراد، داشتن بحث و دعوا رو 🍃 نقطه پایانی خوشبختی می‌دونند؛ خیلی از اونها بخاطر همین تفکر، اختلاف نظرها رو توی دلشون نگه می‌دارند و می‌خوان با سکوت، جلوی مشکل رو بگیرند درحالیکه یه زوج خوشبخت، می‌تونند اختلافشون رو به راحتی با هم در میون بگذارند و حتی در فضای احترام و دوستی، با منطق، نظرشون توی اختلافات، پیروز شه ..✌️🏻 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🍃💐/ مِعمار نیستَم اَما دُنیایے ڪِه فَقَط در کنارَم باشے/ 💐🍃 💕💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• چــیـپس و پنیر😍😌 مــواد لازم : چیــپس🥔💛 نمــک ۱ ق چ🧂 فلــفل دلمه‌ای🫑 پودر سیــر ۱ ق چ🧄 فلفــل سـیاه ۱ ق چ تخـم گشنـیز ۱ ق چ🌿 پـودر پــیاز ۱ ق چ🧅 قــارچ و زیتون🍄🫒 آویشــن ۱ ق چ پنــیر پیتزا کالبــاس🌭 کراکــف ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بچه‌ام گفت مامان بریم «مگازه» پاستیل بخریم؟😋 گفتم مامان به خدا جون ندارم رو پاهام وایستم😢 رفت بیرون اتاق، برگشت گفت: «میدونی دفترنقاشیم کجاست؟ می‌خوام عسک اون موقع رو بکشم که دختربچه‌ی شادی بودم»😐😅 . . •📨• • 901 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانم ها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خودت رو با خودت مقایسه کن😌✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ۱۲ سـال از زندگـی ما گذشت.♥️ ولـی آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم که متوجه گذر آن زمان نبودیم.✨ خانه ما طوری بود که به جرأت می‌توانم بگویم شایـد ۲ روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچ‌گاه غـم در آن جا داشته باشد.🫂❤️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای اذانی که از مسجد محل به گوش می رسید چشم باز کردم. در جایم نشستم و به بدنم کش و قوسی دادم. طبق معمول احمد مشغول نماز و دعا بود. از جا برخاستم و روسری ام را پوشیدم خواستم به حیاط بروم که صدای نق و نوق علیرضا بلند شد. بی توجه به نق و نوق های او به حیاط رفتم. آفتابه دستشویی را برداشتم تا از حیاط آبش کنم اما شیر آب حیاط از سرما یخ زده بود. می دانستم اگر زودتر به اتاق برنگردم صدای گریه علیرضا بلند می شود. در حیاط نگاه چرخاندم. چراغ اتاق همه همسایه ها خاموش بود. پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم تا آفتابه را از آن جا آب کنم و در دل دعا می کردم کسی بیدار نشود و دوباره شر درست نشود. می شد یخ حوض را بشکنم و آفتابه را از حوض آب کنم اما آب حوض به نظرم کثیف بود و دلم بر نمی داشت از آن استفاده کنم. از ترس این که کسی بیدار نشود بدون این که چراغ روشن کنم به آشپزخانه رفتم و آفتابه را آب کردم. قلبم از اضطراب به شدت می تپید. از آشپزخانه که بیرون آمدم چراغ اتاق خواهر حاج خانم روشن شده بود. فقط دعا می کردم هنوز بیرون نیامده باشد و مرا نبیند. سریع به سمت دستشویی رفتم و در را بستم. به ثانیه نکشیده بود که تقه ای به در خورد. بیا بیرون ببینم خودش بود. دلم نمی خواست سر صبحی شر درست بشود و همسایه ها از صدای ما بیدار بشوند. چادرم را روی سرم مرتب کردم و از دستشویی بیرون آمدم و زیر لب آهسته به او سلام کردم. بدون این که جواب سلامم را بدهد پرسید: آفتابه آب داره؟ با همه ترس و اضطرابی که داشتم فقط توانستم به تایید سر تکان بدهم. مرا کنار زد و وارد دستشویی شد. بی خیال دستشویی و وضو به اتاق برگشتم. احمد علیرضا را بغل گرفته بود و راه می رفت. به او سلام کردم جواب سلامم را داد و گفت: بیا بگیرش گرسنه است. کتری را از روی چراغ برداشتم و داخل کاسه فلزی آب ریختم و گفتم: یکم دیگه نگهش دار وضو بگیرم. _با آب داغ چه جوری میخوای وضو بگیری؟ مگه بیرون وضو نگرفتی؟ کاسه را از در اتاق بیرون گذاشتم تا زودتر خنک بشود و گفتم: نشد وضو بگیرم. دستشویی هم هنوز نرفتم بخوام بچه رو هم شیر بدم نمازم میره برای دم روشن شدن هوا یکم نگهش دار من نمازم رو بخونم احمد در حالی که علیرضا را تکان می داد تا آرام شود گفت: دست بجنبون این گرسنه اس باز حاج خانم برای صداش اعتراض نکنه در اتاق را باز کردم و سریع با کاسه آب وضو گرفتم و گفتم: باشه ولی به پسرت بگو یاد بگیره دم اذان گرسنه نشه منو از نمازم بندازه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امین علی یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سریع به نماز ایستادم و بعد از نماز از احمد خواستم علیرضا را در بغلم بگذارد. دستم هنوز کمی درد می کرد احمد که نمازش تمام شد گفتم: فکر کنم وضوم باطل بود به سمتم برگشت و پرسید: چرا باطل باشه؟ به مچ دستم اشاره کردم و گفتم: با هزار ترس و لرز تو تاریکی سریع شستمش هنوز چربه موقع وضو یکم چربیش رو حس کردم ولی گفتم ولش کن الان عذاب وجدان گرفتم خدا کنه علیرضا زود شیرش رو بخوره من بتونم دوباره نمازم رو بخونم احمد از شیشه در به بیرون نگاهی انداخت و گفت: نگران نباش هنوز تا طلوع خیلی مونده کتری را از روی چراغ برداشت و چای دم کرد. دو لیوان چای شیرین درست کرد و سفره را پهن کرد و پرسید: میخوای برات نیمرو درست کنم؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه دستت درد نکنه همین نون و چای شیرین هم خوش مزه است هم خوبه بسه احمد با شرمندگی گفت: امشب حتما یکم خرید می کنم _حالا دیر نمیشه هر وقت بدهیت صاف شد بعد _چیز زیادی ازش نمونده تو بچه شیر میدی درست نیست که هر روز و هر شب فقط تخم مرغ و نون چایی بخوری حالا فعلا گوشت نمی تونم بخرم ولی شب یکم پنیر و سیب زمینی و این جور چیزا حتما می گیرم میام _دستت درد نکنه پس هر چی خریدی صابونم بخر برای لباس و کهنه بشورم _چشم می خرم ولی فعلا چیزی نشور تا دستت خوب بشه _کهنه رو که باید هر روز بشورم وگرنه کم میارم. احمد لیوان چایش را سر کشید و گفت: خودم کهنه هاش رو هر روز می شورم تا دستت خوب بشه ظرف و استکانا رو هم بذار شب اومدم می شورم از جا برخاست داخل کاسه کمی آب جوش ریخت و کاسه را روی طاق گذاشت و گفت: اینو میذارم این جا خنک بشه دستت رو بشوری دوباره وضو بگیری کتش را پوشید و به طرف در اتاق رفت که پرسیدم: هنوز که زوده کجا میری؟ _میرم کهنه ها رو بشورم دیگه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غلامرضا اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• من روبروی گنبدتان گفتم «السلام» آقا شنید جان و دل من جواب را✨️❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•