eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• آقایون عاشق اینن ک از استایل و قیافه و بازوهاشون تعریف کنین💪😉 حتی اگر هم آنچنان بازویی ندارن شما باز تعریف کنین😜🤌 و اینکه هرکسی فرق تعریف الکی با واقعی رو متوجه میشه💁‍♀ سعی کنین از چیزاییش تعریف کنین که هیچکس تعریف نکرده باشه 🙃 مثلا 👇 ✖️ نگید چ پیرهن قشنگی گرفتی ✔️بگید واقعا سلیقت بی نظیره (البته اگه سلیقت خوب نبود منو نداشتی😜) ✔️یا بگین ک الهی قربونت برم ک هرچی میپوشی بهت میاد😍 یادتون باشه اگه شما ازش تعریف نکنین، محبت نکنین یکی دیگه این کارو میکنه🤷‍♀ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• در خلوتی صحن، شنیدم با دل غوغای «دعایمان کنِ» مردم را . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوچهل‌وشش کت و دامن آجری ام را روی تخت میاندازم،عکسش
•𓆩💞𓆪• . . •• •• (نه سیاوش حالش از تو بدتر بود...سه ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم خودش رو جمع و جور کرد). ناخودآگاه لبخند میزنم. صدای زنگ در میآید،از جا میپرم...سریع تایپ میکنم (عموجان اومدن..من برم..دعا کنین) مینویسد (توکل یادت نره،عروس خانوم)! روسری ام را سر میکنم. لرزش دست هایم غیرقابل انکار است. تا حالا اینطور نشده بودم. بیشتر،از رفتار مامان و بابا نگرانم... مطمئنم رضایت نخواهند داد،اما خب. .... آرام و باطمأنینه از پله ها،پایین میروم. وارد سالن میشوم. حاج خانم و آقاسیاوش کنار هم و مامان و بابا روبه رویشان نشسته اند. آقاسیاوش سرش را پایین انداخته و دانه های درشت عرق روی پیشانیاش نشسته. با دستمال پاکشان میکند . متوجه حضور من نشده اند. دسته گل بزرگ روی میز توجهم راجلب میکند. جلو میروم و سعی میکنم صدایم نلرزد :_سلام حاج خانم و آقاسیاوش از جا بلند میشوند. جلو میروم و با حاج خانم روبوسی میکنمـ، کت و دامن شیری ـپوشیده و لبخند گرمی روی لب هایش نشسته. +:چقدر خانم شدی نیکی جان... خیلی بزرگتر شدی آقاسیاوش هم زیر لب سلام میدهد. بابا میگوید:بفرمایید میخواهم بنشینم که بابا میگوید: :_نیکی جان چرا با آقاسیاوش دست ندادی؟ خشکم میزند،سیاوش از تحیر سرش را بالا میگیرد و به صورتم نگاه میکند. ...من را نشانه رفته اند... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• زیرلب مینالم:بـــابــــا مامان آرام طوری که همه بشنوند میگوید: ای بابا مسعود مگه نمیدونی،نیکی نمیتونه با ایشون دست بده،به هرحال یه نگاه به ریش و یقه ی لباسش بنداز . طوری میگوید(نمیتونه با ایشون دست بده) که نزدیک است خودم هم باور کنم که با همه دست میدهم جز سیاوش.... سرم را بالا میگیرم تا واکنشش را ببینم،از چشمانم بخواند که نباید باور کند. اما او سرش پایین است و لبخند کمرنگی روی لب هایش. یعنی باور نکرده؟ بابا در جواب مامان میگوید: آها،راس میگی... اما خب مگه شما آقاسیاوش،تو این سالا که لندن بودین،یعنی تا حالا با هیچکس،چی میگین شما... آها،مصافحه نکردی؟ سیاوش سرش را بالا میگیرد و بااعتماد به نفس میگوید: نه ،اصلا بابا پوزخند میزند:نه بابا؟ مگه میشه؟نکنه دست دادن هم گناهه؟ سیاوش دوباره سرش را پایین میاندازد. حاج خانم میگوید:آقای نیایش،من از پسرم مطمئنم... بابا کمی روی مبل جابه جا میشود و پای چپش را روی پای راستش میاندازد. به طرف حاج خانم برمیگردد و با لحن تمسخرآمیزی میگوید:از کجا اینقدر مطمئنین؟پسر پیغمبر که نیس...به هرحال جوونه،اونجام که مثل ایران نیست.. حاج خانم با اطمینان میگوید: از تربیتی که کردم...از نون حلالی که بابای خدابیامرزش سر سفره مون گذاشته..همونطور که شما از نیکی مطمئنین. بابا آرام میشود،جواب حاج خانم محکم اما شمرده شمرده بود. منیر چای میآورد،بابا دوباره شروع میکند : :_خب پسر... بگو ببینم چی داری؟ ضربان قلبم،هرلحظه بالاتر میرود. چرا جمعمان،شبیه مجالس معمولی خواستگاری نیست؟ آقاسیاوش میگوید +:والّا یه خونه خریدم تو تهران،ولی سرمایه ام هنوز اونجاست.. :_ارزش کل سهامت چقدره؟ با دستمال،پیشانی اش را پاک میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * عمری‌ست که⏳ در موسم طوفان حوادث♨️ * دلبسته‌یِ آرامشِ🦋 چشمان تو هستیم💚 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1474» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• روشـنـی را بچشـیم صبـح‌ها وقتـے خورشـید در می‌آید مـتولّـد بشـویم🔆 در بـہ روی بشر و نور و گیاه و حشـره باز ڪـنیـم 🦚 هـیجان‌ها را پـرواز دهیـم...🫀💕 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌ز حال من چه می پرسی نمی دانی که تو چه سوزی در درون قلــ❤️ـب و مغز استخوان دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• *طـرز تهیـہ خیـارشور یڪـ روزه🥒* مـواد لازم : نخـود ۱۰ عدد🫛 خـیار تازه ۱ کیلو🥒 سـیر حدود ۴ حبه🧄 ترخـون و شوید چند ساقه🌿 نمڪـ ۴ ق غ سر خالی فلـفل تند ۲ عدد سرڪــہ ۱ پیمانه آب ۳ پیمانه ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• [ مرا وعده دیداری بده در یک صبح به بوسیدن دستهات .. ]❤️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• از تپش های قلبم خواستنت را كه بگیرم ، می ایستد . . ! 🌱🔗 :) . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩𓆪• . . •• •• «خوش‌خلقی نصف دینداری است.» ✨️پیامبر مهربانی‌ها 📚نهج‌الفصاحه . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) فرمودند: اخلاق بد، نابودگر اعمال است؛ مانند سرکه‌ای که شیرینی عسل را از بین می‌برد 🍃🌸 . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوچهل‌وهشت زیرلب مینالم:بـــابــــا مامان آرام طوری
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:دقیق نمیدونم ولی اونقدری هست بتونم تو ایران یه شرکت درست و حسابی بزنم... :_شنیدم ارزش سهامتون تو بورس اومده پایین... +:آقای نیایش،سه سال پیش هم دقیقا این اتفاق افتاد،دو ماه بعدش سهام ما شد پرسودترین سهام.. مطمئن باشین این بار هم همین اتفاق میافته... :_حاضری کل سهامت رو ببخشی به نیکی؟ جامیخورم...این چه حرفیست؟...مگر معامله است؟ میگویم:بابا؟ :_نیکی شما هیچی نگو سیاوش میگوید +:بله آقای نیایش،حاضرم... بابا میگوید :_مسئله ی من این حرفا نیست.... ببین پسر،این نیکی من،این شکلی نیست... بالاخره یه روز میشه همون دختر سابق،مثل من و مادرش میشه.. الآنشو نبین شبیه شماهاست... قبول دارم یه مدت طولانی رو مقاومت کرد..اونم به خاطر لجبازی ش و حرفای عمووحیدشه.. ولی بالاخر ه برمیگرده... +:آقای نیایش،من قول میدم که ایشون رو... بابا به طرف حاج خانم برمیگردد :_خانم متأسفم،پسرتون اصلا بلد نیست وسط حرف بزرگتر نپره... دستم را مشت میکنم،همه ی فشار روحی ام را در انگشتان میریزم. ناخن هایم در پوستم فرو میرود. حاج خانم میگوید:سیاوش جان نگاهم به مامان میافتد،دستش را روی پیشانی اش گذاشته،حتی او هم از این شرایط راضی نیست... ِ شما اجازه ی ازدواج دخترو بابا ادامه میدهد: ببین پسر،فکر دختر منو از سرت بیرون کنه... دین دست باباش گذاشته و انصافا در این مورد کارخوبی کرده...منم محاله اجازه بدم.. بیخودی،وقت خودت رو هدر نده...برو دنبال زندگیت... بابا بلند میشود تا برود،سیاوش هم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:آقای نیایش،هرشرطی داشته باشین،من انجام میدم. قول میدم خوشبختشون کنم... بابا به طرفش برمیگردد،کف دستم میسوزد،جای ناخن هایم... :_شرط؟ پسرجون این حرفا واسه قصه هاست... دختر من با امثال تو خوشبخت نمیشه... نگاه کوتاهی به من میاندازد و ادامه میدهد :_اگه واقعا به فکرشی،دست از سرش بردار.. خانم خدانگه دارتون... حاج خانم بلند میشود و کیفش را برمیدارد. بابا به سرعت از سالن خارج میشود. مامان به طرف حاج خانم میرود. :_از اتفاقی که افتاد،واقعا متأسفم... ببینین مسعود،هر حرفی بزنه،پاش میمونه،محاله که کسی نظرش رو تغییر بده ... حاج خانم میگوید +:نه،ایشون هم حق دارن...بااجازتون... از کنار من که رو میشود،سرم را پایین میاندازم :_شرمنده حاج خانم،میزبان خوبی نبودیم با پشت دستش گونه ام را نوازش میکند +:دشمنت دخترم...همه چی درست میشه،خداحافظ پشت سرش سیاوش میآید. از کنارم که رد میشود،زیرلب می گوید:راضیشون میکنم،قول میدم و سریع از خانه خارج میشود... نگاهم به جای خالیشان میافتد و به دسته گل روی میز... دلم میخواهد محکم باشم،من انتظار جواب منفی را داشتم،اما انتظار توهین و کنایه و تحقیر را نه... دلم شکست،خرد شدم... احساس حقارت میکنم... یاد مهمان نوازی های حاج خانم و آقاسیاوش... آن وقت من حتی احترامشان را هم نگه نداشتم.. کاش به دعوتشان اصرار نمیکردم. کاش نمیگذاشتم غرور مردانه ی سیاوش بشکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * واکنش جالب رهبر انقلاب به آمدن باران حین سخنرانی ایشان . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 •📲 بازنشر: •🖇 «1475» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• آدمــے در عالَــم خاڪــے نمی‌آیـد بـہ دست عالَمــے دیگر بباید ساخــت وَز نو آدمــے !♥️🌻 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• اگه بهم بگن از این دنیا باید یه چیز انتخاب کنم دست رو میگیرم و صحنه رو ترک میکنم🤚🏻💕✋🏻 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• سـبزِ شامی گیلانی با سـس مخصوصش فـوق‌العــاده‌سـت🌱😌 مــواد لازم: گــوشت چــرخ ڪـرده ۳۰۰ گرم🥩 سبـزے۲۵۰ گرم شامل : وارنـبو و چوچاق و گـشنیز و جعفرے🌿 پـیاز ۱ عدد 🧅 تخـم‌ مرغ ۱ عدد🍳 نمڪــ و فلفل سیاه و زردچوبـہ مواد سـس :سیر ۳ حبه🧄 رب گوجـہ ۱ قاشق غذاخوری🍅 آب انــار ۱ استکان ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• روایت همسر محترم شهید : سـال 95، در سـالـروز مــیــلاد پـربـرکــت امام حسن عسکری(ع)، در جوار شهدا بود که خطبه محرمیتمان خـوانـده شـد حال و هــوای بـهــشـتـی بــهــشت شـهدا حال و هــوایـمــان را عـــوض کــرده بــود. هرچه بـود آرامـش بـود و آرامش. با هم عـهـد بـسـتـیـم هـمراه و کـمـک حـال هم باشیم برای رسیدن بـه خـدا و رضایت او ایـن روز مـصـادف بـود بـا ســالــروز تـولـد قـمـری شهید مدافع حرم، رسول خلیلی و ارادت هر دوی ما به این شهید بزرگوار شیرینی این روز را برایمان دوچندان و به یـادمـانـدنـی‌تـر کـرد. روز قبل از مـحرمـیت آمـده بـود بـهشـت و شهدا را برای مراسـم دعـوت کـرده بـود. می‌گفت حتی شـهـدای شـهـرستانی را هــم دعـوت کردم. بـه قـول خـودش آن لـحـظات بـیـن زمین و آسـمان تـــرافـــیـــکـــی شــــده..(: ♥➣ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• او حق نداشت..‌‌. تو حق داری...💚 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• خوشبحال هر کس که شما رو داره عزیزترینم.✨️ . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوپنجاه +:آقای نیایش،هرشرطی داشته باشین،من انجام میدم
•𓆩💞𓆪• . . •• •• کاش... * روسری را با حرص از سرم میکشم. خودم را روی تخت میاندازم و گریه میکنم. به حال خودم میدانستم جواب،دلخواه من نیست،اما اصرار کردم... دل بستم به ضرب المثلی که.... من اخلاق پدر و مادرم را میدانستم من نباید اصرار میکردم... نباید سیاوش را هم امیدوار میکردم... حس تلخ عذاب وجدان،قطره قطره چشمانم را میسوزاند.. جمله ی آخرش،می ترساندم (راضی شون میکنم).... دلم نمیخواهد تلاش بیهوده کند،نمی خواهم امید ببندد به در این خانه... نباید بیشتر از این اجازه بدهم تحقیر شود،این، دندان لق را باید دور بیندازم... باید بشکنم دلم را تا غرور او نشکند... سرم را بین دستانم میگیرم و فشار میدهم. سردرد امانم را بریده. چند ساعت است همینطور نشسته ام؟ نمی دانم... کاش میشد از آشپزخانه مُسکن یا خواب آور میآوردم،اما پای رفتن را هم ندارم. صدای لرزش موبایل روی میز چوبی،باعث میشود سرم را بلند کنم. اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به ساعت مچی‌ام و عقربه های شبرنگش میاندازم . سه و بیست دقیقه ی بامداد... به طرف موبایل کشیده میشوم،گوشی را برمیدارم.. عمووحید است... دکمه ی سبز اتصال را فشار میدهم و موبایل را کنار صورتم میگیرم. روی تخت دراز میکشم و تا حدامکان،سعی میکنم لرزش صدایم به چشم نیاید. :_الـــ...ــــو +:الو نیکی..کجایین پس شماها؟؟ بغضم را قورت میدهم تا با غصه هایم درون اسید معده‌ام حل شود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• :_سلــام عمــو +:جون به لبم رسید... از سر شب،گوشی سیاوش که خاموشه،روی زنگ زدن به حاج خانم رو هم که ندارم.. مسعود هم سایه‌ام رو با تیر میزنه..تو که اصلا جواب نمیدی... :_ ببخشید عمــــو +:چی شد؟تعریف کن ببینم... بغض لعنتی،خودش را تا گلویم بالا میکشاند،حس میکنم گلویم و بعد از آن چشم هایم میسوزد. :_هیچی... من...من اشتباه کردم عمو....نباید...نباید اصرار میکردم... نباید از ....بابا...میخواستم....من... هق هق صدایم،کلامم را منقطع میکند. عمو با نگرانی میپرسد +:مسعود چی گفت؟ +:آب ... پاکی رو...ریخت رو دستـــمون دستم را به سمت یقه ام میبرم، تنگ نیست اما حس میکنم هوا به قدر کافی به مجاری تنفسی‌ام نمیرسد. بلند و عمیق،نفس میکشم. +:نیکی...الو... نیکی من همین فردا میام تهران... عموجان تو غصه نخور...من همه چیزو حل میکنم، بهت قول میدم...الو...نیکی........نیکی صدامو داری؟؟ میآید؟درست شنیدم؟عمووحید گفت که میآید؟ کمی قدم میزنم و چشم به ورودی پروازهای خارجی میدوزم. نگاهم به سرامیک‌های کف سالن است و به کفش هایم و به بال چادرم.. سرم را بلند میکنم که نگاهم به چشم های آشنایش میافتد. مثل دیدار اولمان،درست همین جا. فقط آن موقع،ریش هایش کوتاه بود و لباس اسپرت پوشیده بود،با کوله. این بار کت و شلوار پوشیده و سامسونت در دست دارد،ریش هایش هم کمی بلند است،اما مرتب. جلو میروم و سعی میکنم اضطراب درونم را پشت لبخند کمرنگم پنهان کنم. :_سلام عموجون،رسیدن بخیــر... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * رهبر انقلاب: از ساعت ۵صبح کارم را شروع می‌کنم! + برنامه یک روز کاری رهبر‌انقلاب . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 •📲 بازنشر: •🖇 «1476» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•