💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدویازده
نگاهی به آینه میاندازم،چقدر از تصویر داخل آینه متنفرم وقتی صدای مردانه اش را به رخ نیکی
کشیده...
نگاهم به شلف میافتد.
برق انگشتر خیره ام میکند،حلقه!
دست میبرم و برش میدارم.
مثل گنج گران بهایی در مشتم فشارش میدهم و بیرون میآیم.
باید همانطور که ریتم آرام زندگی ام را پر از تشنج کردم،به حالت اول برش گردانم.
باید نیکی را
نیکی،آخ نیکی!
خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کرده ام.
ِ همچنان به در بسته ی اتاقش نگاهی میاندازم.
سری تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم.
باید به مانی خبر بدهم.
گره این مشکل به دستان مانی باز میشود.
موبایل را برمیدارم،روی همان مبل مینشینم و شماره ی مانی را میگیرم.
سه بار تماس گرفته..
بعد از بوق دوم،صدای پرانرژی اش میآید.
:_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم
+:کبکت خروس میخونه..
:_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناری بخونه.. ببین تا منو داری غم نداری که.. با یکی از
کارمندای شهرداری منطقه حرف زدم.. قرار شد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا
تو بیای.. دو روز وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده این همه
اشتباه داره نقشه تون...
سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم
+:ممنون
مانی صدایش را پایین میآورد
:_مسیح،تو خوبی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدودوازده
برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم
+:گند زدم مانی
:_درست بگو ببینم چی شده؟
نفسم را محکم بیرون میدهم
+:قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی
گفت،بعدم که تو زنگ زدی.. من همه ی عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم ...
:_مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا
بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟
+:مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟
:_ای بابا..حتما یه چیزی گفته که تو این همه ناراحتی دیگه...
+:با من که حرف نزد.. اگه حرف میزد،از پشت تلفن میکشتمش... ولی میخواست بره پیش
عمومسعود..
:_آها...یعنی از نیکی خواستگاری کرد!
دندان هایم را روی هم فشار میدهم.
حالم بدتر میشود،میغرم
+:خفه شو مانی..
:_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟
نگاهم باز به اتاقش میافتد.
از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظر میرسد.
+:اتاقش..
:_خیلی خب الآن اومدم...
موبایل را کنارم روی مبل پرت میکنم..
این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت...
آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته...
★
:_حالا راستی حلقه اش کو؟ تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم..
حلقه را از جیبم در میآورم و نشانش میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
#صبحونه
دَرِ قلــب من
بسـتـہ بود ...🫀🚪
تو از ڪـدام در
وارد شــدۍ؟🥺🫂🔑
#نزار_قبانی
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
💎 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله :
🔅) إنَّ أولَى الناسِ بِاللّهِ و برسولِهِ مَن بَدَأ بِالسلام
😇( نزديكترين مردم به خدا و رسول او
كسى است كه آغازگر ســـلام باشد.
⇦بحارالأنوار، ج۷۶، ص۱۲
#سلام
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
👀 نفرین خواستگار بعد از شنیدن جواب منفی🥺
👈 حق انتخاب دختر:
بدون تردید یک طرف ازدواج دختر است. پس همان طور که پسر به خودش حق میدهد که با دختر مورد علاقهاش ازدواج کند دختر هم حق دارد انتخاب کننده باشد و با پسری ازدواج کند که به او علاقه دارد.🥰
👈 ضرورت محبت دو طرفه:
پسر مطمئن باشد که اگر با دختری ازدواج کند که به او علاقهای ندارد و فقط از ترس نفرین تصمیم به ازدواج گرفته، نمیتواند عاشقانه زندگی کند.😔
👈 نگران نفرین او نباشید:
اگر طرف مقابل معیارهای شما را نداشت و یا به هر دلیلی به دل شما ننشست و شما به او جواب منفی دادید نگران نفرینهای او نباشید و از ترس نفرین، جواب مثبت ندهید.❌
📚 از من بودن تا ما شدن
✍️محسن عباسی ولدی
#مجردانه
@Asheghaneh_Halal
👜
⏝
֢ ֢ #منو_مامانم ֢ ֢
.
📩 طرز صدا کردن مادر من
زمانی که غذا آماده است😋:
😊تخم مرغ:
عزیزم الهی مادر فدات بشه
بیا غذا حاضره ..
😊کوکو:
عزیزم غذا آماده است ..
😊خورشت:
بیا دیگه غذا یخ کرد ..
😔 مرغ:
ما الان میخوریم جمع میکنیم ها ..
اومدی اومدی!
😳 کباب:
اصن صدا نمیکنن!
بعد میگن هرچی صدا کردیم نیومدی😏😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1076 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃دونفرههاےویژهبامامانبفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
👜
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
من با کسی دعوا میکنم که
می خوام تو زندگیم نگهش دارم
وگرنه اگه مهم نباشه که میزارم و میرم ،
پس بدون وقتی باهم بیشتر دعوا میکنیم ،
یعنی بیشتر دوستت دارم : )🧡📎
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
زِ دلـــم 💕
خـیال رویـت🌝
نــرود
بہ هیچ وجهـے ...🥺
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
به آسمان تو پر میزنم که هر شب و روز
نگاه لطف تو ای عشق، روزیام باشد...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدودوازده برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم می
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیزده
:تو روشویی بود...
:_وای مسیح خیلی تند رفتی...
+:ببین از کی کمک خواستیم...
:_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به
تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف خواستگارش...
از احساس بدی که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم.
+:مانــــــــــی؟
:_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش عصبی میشی؟
+:مثل اینکه نیکی زن منه ها...
:_ولی صوری!
+:هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده ازش...
مانی،نگاهم میکند،طوری که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را نفهمیده...
+:مانی خودتو بذار جای من..
:_ مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی...
+:نمیخوام چیزی بشنوم.. اگه میتونی کاری کن از اتاق بیاد بیرون..
:_پس نگرانشی...
سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود.
:_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟
+:باشه..
بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم.
از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روی بشقاب های پر از ماکارونی خیره میماند.
برمیگردد و نگاهم میکند
:_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل
کلافه هوای ریه هایم را بیرون میدهم.
وارد آشپزخانه میشوم و روی صندلی نیکی مینشینم.
نگاهم روی بشقاب غذایش متوقف میشود..
ِ حتی دل سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهارده
لعنت به تو شریفی...
صدای در زدن میآید و بعد صدای مانی
:_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟
چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روی در میکوبد
:_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟
نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم.
به مانی نگاه میکنم.
مانی کف دستش را روی در میکوبد و میگوید
:_زنداداش؟؟
نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربهی محکم روی در میزنم .
+:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوی؟
دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است!
بلند میگویم
+:نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟
تپش های قلبم، بی حساب بالا رفته...
مانی میخواهد آرامم کند.
:_مسیح آروم باش.. شاید خوابه...
دوباره روی در میزنم
+:نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی..
لحنم به التماس میزند.
صدای چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم
میکند.
در آرام باز میشود،نیکی با چادر سفید با گل های کوچک بنفش،در قاب در ظاهر..
عقب میکشم،مانی هم.
به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد.
آرام میگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝