eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
دَرِ قلــب من بسـتـہ بود ...🫀🚪 تو از ڪـدام در وارد شــدۍ؟🥺🫂🔑 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 💎 پيامبر خـدا صلى‌الله‌عليه‌وآله : 🔅) إنَّ أولَى الناسِ بِاللّهِ و برسولِهِ مَن بَدَأ بِالسلام 😇( نزديكترين مردم به خدا و رسول او كسى است كه آغازگر ســـلام باشد. ⇦بحارالأنوار، ج۷۶، ص۱۲ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
👀 نفرین خواستگار بعد از شنیدن جواب منفی🥺 👈 حق انتخاب دختر: بدون تردید یک طرف ازدواج دختر است. پس همان طور که پسر به خودش حق میدهد که با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کند دختر هم حق دارد انتخاب کننده باشد و با پسری ازدواج کند که به او علاقه دارد.🥰 👈 ضرورت محبت دو طرفه: پسر مطمئن باشد که اگر با دختری ازدواج کند که به او علاقه‌ای ندارد و فقط از ترس نفرین تصمیم به ازدواج گرفته، نمی‌تواند عاشقانه زندگی کند.😔 👈 نگران نفرین او نباشید: اگر طرف مقابل معیارهای شما را نداشت و یا به هر دلیلی به دل شما ننشست و شما به او جواب منفی دادید نگران نفرین‌های او نباشید و از ترس نفرین، جواب مثبت ندهید.❌ 📚 از من بودن تا ما شدن ✍️محسن عباسی ولدی @Asheghaneh_Halal
👜 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 طرز صدا کردن مادر من زمانی که غذا آماده است😋: 😊تخم مرغ: عزیزم الهی مادر فدات بشه بیا غذا حاضره .. 😊کوکو: عزیزم غذا آماده است .. 😊خورشت: بیا دیگه غذا یخ کرد .. 😔 مرغ: ما الان میخوریم جمع میکنیم ها .. اومدی اومدی! 😳 کباب: اصن صدا نمیکنن! بعد میگن هرچی صدا کردیم نیومدی😏😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1076 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃دونفره‌هاےویژه‌بامامان‌بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 👜 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من با کسی دعوا میکنم که می خوام تو زندگیم نگهش دارم وگرنه اگه مهم نباشه که میزارم و میرم ، پس بدون وقتی باهم بیشتر دعوا میکنیم ، یعنی بیشتر دوستت دارم : )🧡📎 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . زِ دلـــم 💕 خـیال رویـت🌝 نــرود بہ هیچ وجهـے ...🥺 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ به آسمان تو پر می‌زنم که هر شب و روز نگاه لطف تو ای عشق، روزی‌ام باشد... . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدودوازده برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم می
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :تو روشویی بود... :_وای مسیح خیلی تند رفتی... +:ببین از کی کمک خواستیم... :_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف خواستگارش... از احساس بدی که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم. +:مانــــــــــی؟ :_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش عصبی میشی؟ +:مثل اینکه نیکی زن منه ها... :_ولی صوری! +:هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده ازش... مانی،نگاهم میکند،طوری که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را نفهمیده... +:مانی خودتو بذار جای من.. :_ مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی... +:نمیخوام چیزی بشنوم.. اگه میتونی کاری کن از اتاق بیاد بیرون.. :_پس نگرانشی... سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود. :_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟ +:باشه.. بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم. از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روی بشقاب های پر از ماکارونی خیره میماند. برمیگردد و نگاهم میکند :_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل کلافه هوای ریه هایم را بیرون میدهم. وارد آشپزخانه میشوم و روی صندلی نیکی مینشینم. نگاهم روی بشقاب غذایش متوقف میشود.. ِ حتی دل سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لعنت به تو شریفی... صدای در زدن میآید و بعد صدای مانی :_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟ چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روی در میکوبد :_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟ نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم. به مانی نگاه میکنم. مانی کف دستش را روی در میکوبد و میگوید :_زنداداش؟؟ نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه‌ی محکم روی در میزنم . +:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوی؟ دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بی‌فایده است! بلند میگویم +:نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟ تپش های قلبم، بی حساب بالا رفته... مانی میخواهد آرامم کند. :_مسیح آروم باش.. شاید خوابه... دوباره روی در میزنم +:نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی.. لحنم به التماس میزند. صدای چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم میکند. در آرام باز میشود،نیکی با چادر سفید با گل های کوچک بنفش،در قاب در ظاهر.. عقب میکشم،مانی هم. به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد. آرام میگوید:سلام زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم. نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را بزنم،نمیتوانم حتی سلام بگویم... چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم. من همان پسر بی‌احساسِ مغرورم؟ چرا با بی‌تفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟ چرا به رفتارهای کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟ چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟ اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟ چرا دهانم قفل شده؟ سکوت بدی حاکم است.. مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم... نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخوندم... مانی میگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یه سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه دوری بزنیم نیکی نگاهی سرسری به من میاندازد،پر از دلخوری و آزردگی... نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم. میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از دعوتتون مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... روی منو زمین نندازین دیگه.. نیکی میگوید:آخه آقامانی... دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون نمیآییم... اما این تنها راهیست که مانی دارد... مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول نکشه.. بریم دیگه،باشه؟ راه فرار ندارد... سرش را تکان میدهد. میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ی آریا شده... *نیکی* ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عجب پیشنهاد مسخره ای.. الآن وقت گشت و گذار است؟ بین دو برادر دیوانه ی آریا گیر افتاده ام... یکی فریاد میکشد و صدای خشنش را به رخم میکشد،دیگری بذر محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد! الحق که دیوانه اند... زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیب میزنم که حواسم به فکر هایم باشد... در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ی لباس پوشیدن را ندارم. اولین پالتویی که روی رگال میبینم،برمیدارم. مانتو کرم و روسری صور تی ام را برمیدارم. نگاهی به صورتم در آینه میاندازم. زیر چشم هایم گود افتاده... سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ی فکر کردن را ندارم... چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم. باید از فاطمه خواهش کنم یک روز برای خرید چادر،همراهی ام کند. این روزها،رسما یک بانوی چادری ام! و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاری میکند. از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روی مبل نشسته اند و مسیح،در فکر فرو رفته. نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم :_آقامانی من آماده ام. نگاهم میکنند. سرم را پایین میاندازم. بلند میشوند. مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره چیزی نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش... نفسم را بیرون میدهم. نباید فکر کنم،حتی از یادآوری اش اعصابم بهم میریزد. از خانه بیرون میرویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝