eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🥲 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ╮❥ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭👇🏻 ╟🤍 «Setinom» °یعنی؛ •تکیه گاه و همه‌ی قوتِ دل و زندگیت♥️🍀 :) 𐚁 خوش‌اَست‌اَزهَمه‌باهَرزَبان‌رَوایَتِ‌عِشق ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥲 ⏝
💑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تو به کالبد زندگیم روح و جان بخشیدی به زندگیه تاریکم نور بخشیدی 🥺 به منه بی حس ، حس بخشیدی تو به من امید دادی 💚 تو به من دوست داشتنو یاد دادی تو به من عشقو هدیه دادی 🎁 کلمات قادر به ابراز حسم نیست اما این زندگی فقط با دوست داشتن تو قشنگ میشه با داشتن تو قشنگ میشه🙃 با شنیدن صدای تو با دیدن خنده های تو این زندگیم رنگ میگیره :) ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 مارابِهشتِ‌نَقد،تَماشاۍدِلبَراَست ╰─ @Asheghaneh_Halal . 💑 ⏝
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نی‌نی به سبک بلاگری😉😘✌️ 𐚁 نازُڪ‌تَراَزگُل‌وخوش‌بوتَراَزگُلاب ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🐹 ⏝
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تو تنها معشوقی هستی که هیچکس دیگر عاشقانت را رقیب حساب نمی کند 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . من اون آدمی‌ام که... . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوچهل‌وهشت خدایی که او میپرستد و در زندگی من ، خیلی و
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خاطراتی که هیچگاه شکل نگرفت! خاطراتی که ممکن است با مرد دیگری.. با عصبانیت زیپ کاپشن را بالا میکشم و چانه‌ام بر اثر بالا آمدن زیپ خراشیده میشود. دستهایم را از دو طرف روی پشتی نیمکت میگذارم و سرم را هم از پشت خم میکنم. همین فکر مخرب برایم کافیست.. که او را کنار یک مرد دیگر... چقدر من بدبختم! *نیکی* نفس عمیقی میکشم و چمدانم را روی تخت باز میکنم. صدای عمو در سرم میپیچد :_"نیکی یه مدت صبر کن..باز داری عجله میکنی... +:عمو این راهیه که باید تا تهش برم..خودم،تنها... من اشتباه کردم.به تاوانش هم باید تشت رسوایی‌ام از پشت بوم بیفته زمین... به مامان و بابام همه چیرو میگم. :_نیکی،اشتباه دوم رو نکن...اگه بابات بفهمه،اوضاع بدتر میشه. +:این راهو باید تا تهش رفت.من یه ماهه روز و شب دارم بهش فکر میکنم. اگه واقعیت رو به مامان و بابام نگم،در حقشون نامردی کردم. به مسیح هم ظلم می کنم،برم بگم واسه چی دارم طلاق میگیرم؟ مسیح معتاده؟دست بزن داره؟یا چشمش دنبال این و اونه؟؟ وقتی هیچکدومش نیست،به مامان و بابام چی رو توضیح بدم؟ بگم اختلاف عقیده داریم؟میگن موقع عقد مگه اختلافا رو ندیدی؟؟ عمو باید همه چیزو به مامان و بابام توضبح بدم..اونام تو این ماجرا،نقش داشتن. باید بفهمن چی شده... نفس سردی که عمو کشید و آهی که از دل برآمد. :_نیکی یه مدت با همین وضع ادامه بده.من مسیح رو میشناسم. حالا که جواب تو رو شنیده محاله برگرده به این خونه. تو اینجا بمون.بذا تکلیفمون با بابات و عمومحمود روشن بشه،بعد"... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نه! چطور به عمو توضیح میدادم که حتی ثانیه‌ای تحمل این وضع و این خانه و حتی زندگی برایم دشوار است؟ چطور میگفتم حضورهمیشگی‌اش در قلبم،رفت وآمدش در تاریکخانه‌ی ذهنم و نام سیاه‌ شده در شناسنامه‌ام قطره قطره جانم را میبلعد؟؟ چوب لباسی‌ها را از کمد روی تخت میاندازم. با دو چمدان لباس و چند کارتن کتاب به این خانه آمده بودم. سخت نیست جمع کردن این خرده وسایل! کتابهایم را جمع کرده‌ام. چمدان بزرگم را هم! یک هفته از آن روز کذایی میگذرد. عمووحید به لندن برگشت و فردای آن روز،پدر و مادرم آمدند. یک هفته است که مثل یک مردهی متحرک راه خانه تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را رفته‌ام و فقط جواب تلفن عمووحید و مادرم را دادهام. یک هفته‌ی تمام است که نه صدایش را شنیده‌ام و نه خودش را دیده‌ام. اینطوری بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،برای هردویمان خوب است. نگاهی به خیل لباسهای روی تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم. چیز زیادی در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصله‌ی من خارج است. بی‌حوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانی‌ام می‌چپانمشان و روی تخت مینشینم. نگاهی به جعبه‌های کتاب ها و چمدانها میاندازم. تکلیف که روشن شد،برای برداشتنشان برمیگردم. چقدر خانه تاریک شده... چقدر هوا کم دارد این خانه! نفس عمیقی میکشم و دست روی سینه‌ام میگذارم. از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد. با چهار انگشت،پلاک گردنبند را بالا میآورم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خاطرات جان میدهند به رگ های خشک خانه :_"ممنون،واقعا قشنگه.. +:امیدوارم خوشت بیاد..به خاطر قضیه ی مانی یه کم دست و بالم خالی بود،دیگه برگ سبزی است تحفه‌ی درویش.. لبخند میزنم:حالا من ماهم یا ستاره؟ دستش را میان موهایش میلغزاند:تو ماهی میخواستم بدونی تا آخر دنیا من مراقبتم..همیشه،آخر دنیا".. قطره اشکی با سماجت خودش ر ا تا پایین گونه‌ام میکشاند. چشم از پلاک میگیرم و با سرانگشت،اشک را متوقف میکنم. کاش میتوانستم قسمت خاطرات مغزم را پاک کنم.. دستهایم را عقب میبرم و با احتیاط،گردنبند را باز میکنم. بلند میشوم و روی دراور میگذارمش. من هیچ یادگاری از تو با خودم نخواهم برد. نه! این حماقت را مرتکب نمیشوم. خاطراتت به تنهایی من را خواهند کشت،به دست خود آلت قتاله از اینجا نخواهم برد. نفسم بند می آید. دیگر هوایی برای تنفس نیست..باید سریعتر از اینجا بروم. باید بروم. این محیط سیاه و تاریک برای قلبم زیادی سنگین است. دیگر تحملش را ندارم. لباسهایم را عوض میکنم و کیف و چادرم را برمی دارم. قسمت سخت ماجرا مانده! طاقت بیاور دل بیچاره ام،این دور، آخر ماجراست! کش چادر را دور سرم میاندازم و کفشهایم را پا میکنم. رفتن سخت است،خیلی سخت... حس میکنم نیمی از وجودم که نه،تمام رویاهایم در این خانه جا مانده. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ╕👌🏻 زیباترین │⚡️ چیزی که ╛😌 می بینید 🕊 دختر شهید جهاندیده؛ افتخار میکنم بابام شهید شده❣ . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1600 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝
🌤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هیچ صدایـے زیباتر از صـدای تو وقتـے تازه از خـواب بیدار شدے نیست😍🌻 صبـحت قشنگ عـشق من …💗 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌤 ⏝