📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپنجاه
نه!
چطور به عمو توضیح میدادم که حتی ثانیهای تحمل این وضع و این خانه و حتی زندگی برایم
دشوار است؟
چطور میگفتم حضورهمیشگیاش در قلبم،رفت وآمدش در تاریکخانهی ذهنم و نام سیاه شده
در شناسنامهام قطره قطره جانم را میبلعد؟؟
چوب لباسیها را از کمد روی تخت میاندازم.
با دو چمدان لباس و چند کارتن کتاب به این خانه آمده بودم.
سخت نیست جمع کردن این خرده وسایل!
کتابهایم را جمع کردهام.
چمدان بزرگم را هم!
یک هفته از آن روز کذایی میگذرد.
عمووحید به لندن برگشت و فردای آن روز،پدر و مادرم آمدند.
یک هفته است که مثل یک مردهی متحرک راه خانه تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را رفتهام و
فقط جواب تلفن عمووحید و مادرم را دادهام.
یک هفتهی تمام است که نه صدایش را شنیدهام و نه خودش را دیدهام.
اینطوری بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،برای هردویمان خوب است.
نگاهی به خیل لباسهای روی تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم.
چیز زیادی در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصلهی من خارج است.
بیحوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانیام میچپانمشان و روی تخت
مینشینم.
نگاهی به جعبههای کتاب ها و چمدانها میاندازم.
تکلیف که روشن شد،برای برداشتنشان برمیگردم.
چقدر خانه تاریک شده...
چقدر هوا کم دارد این خانه!
نفس عمیقی میکشم و دست روی سینهام میگذارم.
از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد.
با چهار انگشت،پلاک گردنبند را بالا میآورم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝