eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ثمره‌ۍ شیرینِ عــــ♥ـشق😇🥰 𐚁 نازُڪ‌تَراَزگُل‌وخوش‌بوتَراَزگُلاب ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🐹 ⏝
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به کوی تو هر جا که پا میگذارم✨️ همان جا دل خویش جا می‌گذارم❤️ مبادا برانی که با صد امید🌿 قدم در حریم شما می‌گذارم🫧 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دوستت داشتم با تمام وجودم(:♥️ . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوشصت‌وچهار دست چپم را زیر سرش کمی بلند میکنم. :_نیک
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:مسیح حالش چطوره؟؟ تو رو خدا بگو... :_گفتم که...قبل اینکه بیام خونتون پیشش بودم.حالش خوبه،یعنی جای نگرانی نیست.. دوباره به ترافیک سنگین خیره میشوم و زیر لب میگویم:چیزی نیست... چیزی نیست... ••••••••••••••• با عجله به طرف اتاق عمل میروم. مسیح همشانه‌ام میآید و زودتر از من درها را باز میکند. انتهای راهرو،مادرم را میبینم. خون به صورتش راه پیدا نکرده،در عوض بین سفیدی چشمانش جمع شده. زنعمو کنارش ایستاده و عمو و مانی آنطرفتر... چادرم را جمع میکنم و با قدمهای بلند به طرفشان میروم. مانی زودتر از همه متوجه آمدنمان میشود:اومدین؟ از کنارش که رد میشوم میگوید:نیکی حال مامانت اصلا خوب نیست. اشکهایم را پس میزنم و به طرف مامان میروم:مامان... مامان،چشمهای به خون نشسته‌اش را به صورتم میدوزد:اومدی نیکی؟الآن بابات بهوش میاد... نگاهی به عمو و زنعمو میاندازم و زیر بازویش را میگیرم:بیا مامان... بیا بریم بشینیم... مامان به دنبالم کشیده میشود. برابرش زانو میزنم و دستانم را روی پاهایش میگذارم. سعی میکند لبخند بزند،اما لبهای خشکش تکان نمیخورند. بلند میشوم:زنعمو پیش مامانم هستین؟ زنعمو سرش را تکان میدهد و کنار مامان مینشیند. دوباره به طرف در اتاق عمل میروم. برابر عمو میایستم:عمو بابام چی شده؟ عمو نگاهی به مسیح میاندازد. محکمتر میپرسم:عمو بابام چشه؟ عمو سر تکان میدهد:لگنش شکسته...خونریزی داخلی داره.. سعی میکنم گریه نکنم:پس...مسیح که گفت جراح مغز بالاسرشه؟! عمو سرش را پایین میاندازد:فعلا دارن سرشو عمل میکنن... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمق فاجعه را تازه میفهمم. ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش... خونریزی داخلی هم که دارد،بین حرفهای مسیح از شکستگی دست و دنده‌هایش هم شنیدم... روی اولین صندلی سقوط میکنم. :_نیکی.. سرم را بلند میکنم و به صورت مضطرب مسیح خیره میشوم :_ببین خبر تصادف بابات رو که گفتیم،تو از حال رفتی،مامانت هم شوکه شد... ببین خانمم،الآن مامانت به دلگرمی‌های تو احتیاج داره...متوجهی که؟ سر تکان میدهم +:بابام که از اتاق عمل بیاد بیرون مامانم حالش خوب میشه.. مسیح مینشیند و موبایل را کنار گوشم می گیرد،صدای ضبط شده ی عمووحید می آید:شب که غارت تموم شد و بچه‌ها خوابیدن،وقتی حضرت زینب وارد گودی قتلگاه شد،وقتی دست برد زیر بدن حضرت حسین چی گفت؟؟ سرم را پایین میاندازم و زیر لب می گویم:تقبل منا هذا القلیل... شرم دارم از قیاس خودم با حضرت زینب.... من کجا و ام المصائب حضرت عقیله کجا؟ مسیح بلند میشود. تلنگرش کوتاه بود و به‌جا... چشمانم را میبندم و به خدا توکل میکنم. توکلت علی الحی الذی الیموت... صدای باز شدن در که میآید بلند میشوم. دکتر سبزپوش به طرفمان میآید. نگاهی به صورتهای مضطربمان میاندازد و با اندوه میگوید:متأسفم...لخته‌ی خون خیلی بزرگ بود... حس میکنم دریایی از آب یخ روی سرم میریزند. با بهت به مسیح نگاه میکنم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . متاسف است؟ برای چه؟برای که؟ صدای گریه‌ی زنعمو میآید. برمیگردم. زمین زیر پاهایم میلرزد. زنعمو و مانی زیرشانه‌های مامان را گرفته‌اند و مامان با چشمهایی دریده،به دنبال ذرهای انکار در صورت من است. اولین قطره‌ی اشک که از چشم راستم به پایین پرتاب میشود،سنگینی مصیبت را روی شانه‌هایم حس میکنم. مامان دستانش را به طرفم دراز میکند. دنیا دور سرم میچرخد.به تنها آغوش باز روبه‌رویم پناه میبرم. تنها چیزی که میفهمم همین است: یتیم شده‌ام ! * چند تقه به در میخورد. روسری‌ام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم. با صدای گرفته‌ام میگویم:بفرمایید در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر. پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار جین مشکی مردانه... بابا! زود نبود پوشیدن لباس عزا برای تازه دامادت؟ اشکهایی که تازه بیرون ریخته‌اند،با دست میگیرم:جانم؟ :_اجاز ه هست؟ سر تکان میدهم و روی تخت مینشینم. دستهایم را روی صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح... بغض،راه اشک ها را باز میکند. دوباره چشمه‌های چشمانم میجوشند و میسوزند. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای هق‌هق سوزناکم در اتاق میپیچد. چند لحظه که میگذرد،حلقه‌شدن دست مسیح را دور شانه‌ام حس میکنم. نیاز دارم به آغوش محکمش. که بدانم تنها نیستم... که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه.. اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟ سرم را بین کتف و سینه‌اش پنهان میکنم و دوباره و از ته‌دل زار میزنم. چقدر پر نشدنی‌است،جای خالیت،بابا... •••• سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاک.. :_نیکی.... نگاهش میکنم. این پا و آن پا میکند برای گفتن... بگو مسیح‌جان.دیگر هیچ‌چیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد.. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر... یازهرا! +:بگو مسیح‌جان،میشنوم.. جانش را از ته دل میگویم. تنهایی،مهربانم کرده! :_عمومحمودت میخواد ببیندت... شگفت‌زده میشوم. یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد،متعجبم. شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من... پدرش را عمومحمود من خطاب می کند.... سر تکان میدهم:باشه بریم.. :_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه.. لبخند کمجانی میزنم:خوبم.. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ╕⛈ تو، مثل بارونی ╛🪴 وجودت نعمته . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1604 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝
🌤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هر وقت از همہ چـے و همه کسـے ناامید شدے یاد این بیـوفت ڪہ : مــن بالای آسمـان این شـهر خدایے دیده ام ڪہ هر ناممڪنے را ، ممڪن مے‌سازد ....💙☁️ فقـط ڪـافیست زمانـش برسد :) 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌤 ⏝
🤭 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♨️اگر همسرتون در حال تجربه کردن اتفاق بدی هست؛😢 در کنارش باشید🫂 نه اینکه صبر کنید تا دورانش بگذره!😒 حمایت و حضور شما بسیار ضروری و مهم هست.😊👌 ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 تَنهاتویے‌ڪه‌مےڪِشےاَم‌سَمتِ‌زِندگے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🤭 ⏝