eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] همگی دور سفره جمع شدیم دلگرمی قشنگی بود دیدن این صحنه های سنتی خیلی وقت بود مهمانی نرفته بودم! بوی غذا ها مستت می کرد قرمه سبزی و مرغ بود و آخ که من می مردم برای قورمه سبزی ! بعد شام و کلی تمجید و تعریف سفره را جمع کردیم سینی چای را که بردم عطیه با شیطنت ابرویی برای نواب بالا انداخت و نگاهی به مادرش کرد : ان شالله چای خواستگاریت! دستانم لحظه ای لرزیدند همگی ان شالله گفتند و خندیدند کمی که گذشت مادر نواب گفت : فاطمه خانوم معصومه جان قبلا بهته گفته قضیه رو دیگه؟! مادرم حرفش را تایید کرد : ولی هنوز نظر خودش رو نمیدونم متعجب نگاهشان کردم درباره چه حرف می زدند ؟! نواب سرفه ای کرد : مامان جان یه لحظه تشریف میارید اتاق ؟؟ مادرش سری تکان داد و هر دو بلند شدند و نگاه من دنبالشان کشیده شد طاقت نیاوردم و به طرف مادرم برگشتم : مامان قضیه چی ؟! چرا بهم نمیگین؟! اتفاقی افتاده؟! مادرم اشاره کرد که بعدا ولی اصرارم را که دید انگار کوتاه آمد : خواستگار داری ! چشمانم گرد شد : خواستگارررر؟! اینجااا؟! کییی؟! مادرم چپ چپ نگاهم کرد : آروم تر چرا داد میزنی ریحانه ! اینجا ما آشنایی جز این خانواده داریم؟! و اینجا پسری جز آقا امیر علی هست؟! قلبم انگار نزد مات ماندم خواستگاری ؟! نواب؟؟ اصلا امکان داشت ؟! مادرم شوخی اش گرفته بود؟! گیج شدم در یک لحظه دستم را روی قلبم گذاشتم شدیدا تند می تپید انگار قصد داشت ناگهانی بایستد ! زبانم الکن ماند از گفتن حرفی خدایا معجزه همین بود؟! اما ناگهان نمیدانم چرا نگاه کلافه نواب آمد جلوی چشمم و بعد ذهنم رفت سوی یکدفعه بلند شدن نواب مخالف این ازدواج بود ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal