💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوهشتادوهشت
با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟
میگویم:واسه هزینه ی ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید
با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم هست،خیالت راحت... خانمت
گفت عروسی یه بنده خدایی بوده انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی
چه خونواده های نیازمندی تو این شهر هست.. عوض من به عروس و داماد تبریک بگو... آرزو
میکنم به پای هم پیر بشن...
برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم مینشیند.. به این چیزها اعتقادی
ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه باشد ؟
پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره.. حالا میبینم خداروشکر
همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم
میاین..
حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختری که خیلی خانم است،به پای هم پیر
شویم؟
نه!
اشتباه کردی پیرمرد!
ما به هم نمیآییم!
تنها لبخند میزنم.
★
نیکی سینی را روی میز میگذارد.
مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه دیگه؟
نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند
نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست میگوید.
مانی قاشق پری داخل دهانش میگذارد.
نیکی نگران،به او خیره شده.
کمی که میگذرد،مانی میگوید:وای عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی بیمعرفتی..
چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟
قبل از اینکه حرفی بزنم،نیکی با پوزخند محوی میگوید :نه پسرعمو نخوردن...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝