عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویستوهشتادوشش زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوهشتادوهفت
نیکی به طرف مسجد میرود:من برم خبرشون کنم
نگاهم به دنبالش کشیده میشود.
قدم هایش را موزون و مرتب برمیدار د.
چند ضربه به در مسجد میزند.
چند لحظه بعد پیرمردی جلو میآید و در را باز میکند.
به کاپوت شاسی بلند مانی تکیه میدهم و دست هایم را در سینه ام روی هم قالب میکنم.
پیرمرد با نیکی حرف میزند،نیکی وانت ها را نشانش میدهد و برایش توضیح میدهد.
موقع حرف زدن،دست هایش را در هوا تکان میدهد، انگار عادت همیشگی اش است...
مانی کنارم میایستد :خیلی خاصه
به طرفش برمیگردم،نگاهش به نیکی است و لبخند عجیبی روی لب هایش نشسته،چشم
هایش برق میزند..
با ابروهایش به نیکی اشاره میکند:ببین چه ذوقی کرده.. انگار سند همه ی دنیا رو به نامش
زدن..
پوزخند میزنم؛چقدر جنس خواسته های این دختر با من متفاوت است..
مانی ادامه میدهد : بعد دیدن عکسا،انتظار داشتم بالا و پایین بپره و خوشحال شه.
مسیح ما خیلی دست کم گرفتیمش... دقت کردی چقدر آرومه؟
سرم را تکان میدهم،راست میگوید.. معدن آرامش است این دختر..
نمیدانم چرا وقتی مانی از او تعریف میکند،لبخند میزنم.
نیکی با پیرمرد به طرفمان میآیند،صاف میایستم.
چند قدمیمان که میرسند نیکی میگوید:مشدی ایشون همسرم هستن،ایشون هم برادر همسرم
لبخند میزنم و دست پیرمرد را میفشارم.
پیرمرد با مانی هم دست میدهد و به طرف من برمیگردد:خدا خیرتون بده.. قبول باشه ان
شاءالله.. من الآن زنگ میزنم چند تا از بچه ها میان،تا صبح این غذاها رو بسته بندی
میکنیم،صبح میبریم تحویل نیازمندا میدیم،خدا خیرتون بده...
نیکی با ذوق به مشدی نگاه میکند.
جلو میروم و دست پیرمرد را میگیرم،چند گام با خودم همراهش میکنم.
کمی از مانی و نیکی دور میشویم،بسته ای پول در میآورم و به طرف مشدی میگیرم: بفرمایید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝