💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدونودوهفت
:_برم مامانجان، نیکی رفت.
مامان سرزنشگرانه نگاهم میکند:خیال نکن نفهمیدم دعواتون شده...
سعی میکنم شرایط را عادی جلوه بدهم
:_نه مامان،چه دعوایی؟؟
مامان،مثل کودکیهایم دستم را میخواند:فهمیدم نرفتی خونه ی مسعود...همینطوری که نیکی
زودتر از تو اومد اینجا،تو ام باید بری خونه ی پدرخانمت...با خونواده ی خانمت همونجوری رفتار
کن که دوست داری نیکی با پدر و مادرت رفتار کنه...
فهمیدی ؟
عجله دارم...
باید زودتر خودم را به نیکی برسانم.
آفتاب در حال هبوط است و خوش ندارم نیکی این موقع از روز در خیابانها تنها باشد..
:_باشه مامان،فهمیدم.الآن برم، نیکی تنها رفت..
مامان لبخندی از سر رضایت میزند:برو.. مراقبش باش...خداحافظ
سوییچ را از روی میز چنگ میز نم و سریع از خانه خارج میشوم.
چشم میگردانم،ابتدا تا انتهای خیابان را..
نیکی نیست.
چشم تیز میکنم و قامت هایش بانوی چادری را میبینم که آرام قدم میزند و طول خیابان را با گام
کوتاه میکند.
سریع پشت فرمان مینشینم و استارت میزنمـ.
کنارش که میرسم سرعتم را کم میکنم و بوق میزنم.
بیاعتنا، بدون اینکه برگردد مسیرش را ادامه میدهد.
شیشه ی کمکراننده را پایین میدهم و صدایش میکنم :نیکی..
با شنیدن صدایم میایستد.
آرام به طرفم برمیگردد.
حس میکنم آسمان چشمهایش ابری است و هر آن، ممکن است باران ببارند.
انگار باز هم طلبکار هستم، مدعی میگویم:سوار شو
اخم میکند و یکتای ابرویش را بالا میدهد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝