eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_برم مامانجان، نیکی رفت. مامان سرزنشگرانه نگاهم میکند:خیال نکن نفهمیدم دعواتون شده... سعی میکنم شرایط را عادی جلوه بدهم :_نه مامان،چه دعوایی؟؟ مامان،مثل کودکیهایم دستم را میخواند:فهمیدم نرفتی خونه ی مسعود...همینطوری که نیکی زودتر از تو اومد اینجا،تو ام باید بری خونه ی پدرخانمت...با خونواده ی خانمت همونجوری رفتار کن که دوست داری نیکی با پدر و مادرت رفتار کنه... فهمیدی ؟ عجله دارم... باید زودتر خودم را به نیکی برسانم. آفتاب در حال هبوط است و خوش ندارم نیکی این موقع از روز در خیابانها تنها باشد.. :_باشه مامان،فهمیدم.الآن برم، نیکی تنها رفت.. مامان لبخندی از سر رضایت میزند:برو.. مراقبش باش...خداحافظ سوییچ را از روی میز چنگ میز نم و سریع از خانه خارج میشوم. چشم میگردانم،ابتدا تا انتهای خیابان را.. نیکی نیست. چشم تیز میکنم و قامت هایش بانوی چادری را میبینم که آرام قدم میزند و طول خیابان را با گام کوتاه میکند. سریع پشت فرمان مینشینم و استارت میزنمـ. کنارش که میرسم سرعتم را کم میکنم و بوق میزنم. بی‌اعتنا، بدون اینکه برگردد مسیرش را ادامه میدهد. شیشه ی کمک‌راننده را پایین میدهم و صدایش میکنم :نیکی.. با شنیدن صدایم میایستد. آرام به طرفم برمیگردد. حس میکنم آسمان چشمهایش ابری است و هر آن، ممکن است باران ببارند. انگار باز هم طلبکار هستم، مدعی میگویم:سوار شو اخم میکند و یکتای ابرویش را بالا میدهد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝