eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سی‌ودوم کتایون فوری خط رو گرفت و رفت جلو: _بله بعضا اعتق
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . چند بار دهن باز کرد که یه چیزی بگه اما نتونست. بجاش بلند شد و رفت طرف سرویس نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم پشت سرم... کتایون بالاخره سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت: چقدر سرخ شدی حالت خوبه؟ دستی به صورتم کشیدم: واقعا؟ دوباره تکیه دادم و لبخند کمرنگی زدم: بس که حرصم میدید! خواست چیزی بگه ولی صدای اذان مجال شروع گفت و گو رو نداد.. بی هیچ کلامی از جام بلند شدم و رفتم که وضو بگیرم... .. بعد از نماز تا وقت شام کاری به کار هم نداشتیم تا کمی اون جو سنگین فروکش کنه من به کار ترجمه م میرسیدم و اونها هم با گوشی مشغول بودن... شام که حاضر شد وارد آشپزخونه شدم و میز رو چیدم... اونها هم اومدن و روی صندلی نشستن... سعی کردم لبخند بزنم و یخ فضا رو بشکنم... همونطور که قیمه رو میکشیدم توی کاسه بو کشیدم و گفتم: این قیمه داره میگه من حیفم منو نخورید... کتایون بخاطر حال گرفته ی ژانت هم که شده از شوخیم استقبال کرد: حالا یه جوری از خودش تعریف میکنه انگار شاهکار هنری خلق کرده! _قیمه سخنگو شاهکار هنری نیست؟ بجمبید دیگه از دهن افتاد بخورید و بگید چطوره... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_سی‌ودو ببخش که تو هشدارم‌دادی از دشمنی شیطان ، اما من ا
•𓆩💞𓆪• . . •• •• چــــــرا نـــــه؟! من ریحانه‌ام، ریحانه باید محفوظ بماند . . . تمام سختی‌هایش را به جان می‌خرم، همه‌ی رنج های این دنیا، فدای لبخند رضایت‌زهـــراۜ من عاشق شده‌ام، عاشق فاطمه و پسرش، حســـیـــن‌؏ حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن.... حسین‌جان؟ تو از کدام ستاره‌ای که نامت این‌چنین، اشک‌هایم را روان می‌سازد . . . اشک‌هایم بی‌مهابا صورتم را سیلی می‌زنند، نسیم عصـرگاهی میوزد و من در میانی‌ترین روز تابستان از خانه خارج می‌شوم. اولین تاکسی که مقابلم ترمز می‌کند،سـوار می‌شوم. راننده می‌پرسد: مشکـلی پیش اومده خانم؟ - نه + حالتون خوبه؟ - بــله خوبم. + کـجـا برم؟ قشنگ‌ترین لبخند‌ دنیا روی لب‌هایم می‌نشیند. - جایی که چادر می‌فروشن. راننده با تعجب از آینه نگاهم می‌کند و راه می‌افتد. شالم را از دو طرف، سفت چسبیده‌ام، مبادا حتی تاری از موهایم به چشم نامحرمان بیاید. در پی ترمز راننده،پیاده می‌شوم و کرایه را پرداخت می‌کنم. جلوی یک مغازه‌ی حجــاب توقف کرده است، نفسم را بیرون می‌دهم و داخل می‌شوم. فروشنده‌ها، یک دخترجوان چادری و یک بانوی میانسال چادری هستند. - سلام بانوی میانسال، استقبال می‌کند: سلام ، خیلی خوش اومدین، بفرمایید در خدمتم. حرفم را مزه‌مزه می‌کنم: برای خریدن چادر اومدم + خوش اومدی، برای خودتون؟ با افتخار سرم را بلند می‌کنم: بلـــــه ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•