📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوبیستودو
مانی کنار ماشین ایستاده و با چشمان پر از شیطنتش نگاهم میکند.
شیشه را پایین میدهم
:_بهبه سلام نیکی خانم
احوال شما؟ساعت خواب!
میخندم و با پشت دست پلکهایم را میمالم.
+:سلام آقامانی
مانی چشمانش را ریز میکند
:_بله بله،خوش میگذره دیگه!من بدبخت سه ساعته اون جلو نشستم هرچی آقامسیح امر
میکنه در خدمتش میذارم.
صدایش را کلفت میکند و با لحن مسیح میگوید
":_مانی،چای"!
"مانی،قند"
"مانی،بیسکوئیت"
"مانی،کوفت"
"مانی،زهرمار"
صدای مسیح را میشنوم و چند ثانیه بعد خودش در قاب دیدم قرار میگیرد:چی میگی مانی
فضا رو اشغال کردی؟
اهل و عیال ما رو سه ساعته به حرف گرفتی!ناراحتی پیاده بقیهی راه رو برو...
با ذوق برایش دست تکان میدهم.
انگار دیگر برایم فرقی نمیکند شوخی و جدی مرا عیال و همسر بداند.
دلم برای "حاج خانم"گفتنهایش تنگ شده.
لبخندش از چشمانم دور نمیماند.
مانی برمیگردد و کمی چپ چپ به مسیح نگاه میکند.
:_مگه دیوونم عروسک به این خوشگلی رو ول کنم؟
و دستش را روی سقف ماشین میگذارد.
:_حیف این ماشین....
مسیح با اخمی ساختگی نگاهش میکند:بسه بسه،بشین بریم..
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝