📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودوشش
مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده.
نگاهی به اطراف می اندازم.
فقط منم و مسیح!
مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را.
این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند!
:_دوست داری بریم بیرون؟
سر تکان می دهم.
:_باشه پس بریم
+:آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلامو جمع کنم...می خوام برگردم خونه ی خودمون.
مسیح جا می خورد.
انتظار هرچیزی را داشت،جز این.
خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم.
+:البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه
اخم می کند
:_این چه حرفیه...اونجا خونه ی خودته...خودت از اونجا اومدی بیرون...
سرم را پایین می اندازم.
:_منتظرم تا بیای!
به سمت اتاقم پرواز می کنم.
سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از خانه ی مسیح بیرون آوردم
می چپانم.
جلوی کمد می ایستم.
پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس های یک دست مشکی برایم دست تکان می دهد.
صدای عمووحید پژواک ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی.. تو که تو این مدت تا تونستی
واسه بابات نماز خوندی...منم که تا تونستم روزه گرفتم براش"
رگال را بیرون می آورم.
نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه برای بابا،لباس های مشکی ام را درمی آورم.
باید از نو شروع کنم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝