📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپنجاهوسه
به سختی یک تکه چوب خشک برمیگردم.
با دیدن قامت مردانهاش،تمام سلولهایم میلرزند.
الهی نیکی برای تنهاییت بمیرد!
چقدر آشفته شدهای..
شیشههای سرد چشمانش میترساندم.
نگاهش از روی صورتم میلغزد و به چمدان کوچک کنارم میرسد.
صدای گرفتهاش،تارهای قلبم را به بازی میگیرد
+:داری میری؟
سرم را پایین میاندازم
:_طبق قول و قرارمون...
سرش را تکان میدهد و به خیابان خیره میشود.
از نگاه کردن به چشمانم فراریست.
+:ولی قبلش باید باهم حرف بزنیم
نه!
لطفا نه!
آب دهانم را قورت میدهم
:_دیگه حرفی نمونده.
+:چرا مونده..بیا
و به طرف آسانسور راه میافتد.
نمیدانم کدام کشش اینچنین مرا به سمت او میکشاند.
پاهایم بیاراده شل میشوند و قدمهایم به دنبالش ردیف.
با فاصله کنارش داخل آسانسور میایستم و سرم را پایین میاندازم.
احساس میکنم هوا کم آوردهام.
به محض بازشدن در آسانسور خودم را به بیرون پرت میکنم.
قطعا آرام و محکم کنارش ایستادن،بعد از کار در معدن،سختترین کار دنیاست.
جلوتر از من ، در آپارتمان را باز میکند و کنار می ایستد تا وارد شوم.
پشت سرم می آید و در را محکم میبندد.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝