📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپنجاهوپنج
آتش درونم شعلهور شده و جلوی خونرسانی به مغزم را گرفته.
:_چرا!من همهچیزو میگم..خواهش میکنم مسیح..همین یه بار رو در حق من لطف کن.
بذار به خونوادههامون بگیم چه اشتباهی کردیم..
یک قدم به طرفم برمیدارد و فاصلهی بینمان را پر میکند.
هنوز به چشمانم نگاه نمیکند.
+:فکر می کنی اگه بگیم بهمون مدال افتخار میدن؟؟نه جونم،از این خبرا نیست....
تو میخوای با ریختن آبرومون ، خودت رو از شر اون عذاب وجدانت خلاص کنی..
:_آره اصلت همینطوره که تومیگی.مثل همیشه،این بارم تو کوتاه بیا...
چند ثانیه در چشمانم خیره میشود.
مردمکهای سیاهش رنگ غم گرفتهاند.
قلبم دست و پا می زند،تنگی نفس خفه ام کرده.
در یک قدمی ام ایستاده اما ممنوعه است!همان درخت ممنوعه ی بهشت.
سیب آغوشش برای حوای قلبم دست تکان می دهد،اما...
چشمانم را می بندم.
کاش زودتر زمان بگذرد پسرعمو...کاش زودتر فراموشم کنی.
عذاب دیدنت،عذابم میدهد.
سرش را پایین میاندازد.
دستهی چمدان را میگیرم و راه خروج را در پیش.
:_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون
صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند.
+:بازم تو بُردی...خوشبخت بشی دخترعمو
نفسم بند میآید...
با چند گام بزرگ خودم را به در خروج میرسانم.
دستم روی دستگیره معطل است.
چشم روی تمام خوبیهایش،روی تمام خاطراتمان،روی آرزوهایم،روی عشق،روی این خانه و
صاحبش میبندم و دستم را پایین میبرم.
سند بدبختیام را امضا میکنم و از خانه بیرون میزنم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝