eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ولی این به معنای پذیرش نیست من هنوزم میتونم همون سوالایی که قبلا پرسیدم رو بپرسم و قانع نشم! ژانت عجیب و غریب نگاهش میکرد: معلوم هست چی میگی؟ یا این منطق درسته و یا غلط _برای من حصول به یقین مقدور نیست همین بذارید شاممونو بخوریم! سر بلند کردم و اشاره ای به ژانت کردم: آدمها هر وقت در هر حالتی هر چیزی رو که بخوان میتونن منکر شن اصلا خاصیت خلقت ما همینه اختیار محض حالا تو بگو ببینم تو نظری نداری؟ _من؟ من خب راستش... به نظرم مسلمانهای واقعی شما هستید و تروریست ها با معیار قرآن مسلمان محسوب نمیشن و من اینو فهمیدم ممنون بابت توضیحاتت! نگاهم رو روی چهره ش چرخوندم اونهم از جواب دادن طفره میرفت پرسیدم: منظورم اینه که نظرت راجع به خود اسلام و منطقش چیه؟ دستی به صورتش کشید: _راستش من... الان با قطعیت نمیتونم نظر بدم شاید لازم باشه یکم دیگه فکر کنم و بخونم _همینطوره _پس اشکالی نداره که یکم دیگه این کتابهات پیش من بمونن؟ _نه عزیزم گفتم که اونا رو بخشیدم به خودت اما اگر نخواستیشون میتونی بذاری توی کتابخونه لبخند کمرنگی زد: ممنون قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:مهم نیست... من تو ثبت احوال آشنا دارم؛اونم حل میکنم... در ضمن من به بابام قول دادم با عمو آشتیش بدم ولی از صوری بودن ازدواج بی خبره.. تحت هیچ شرایطی نباید مامان و باباهامون بفهمن.. من نمی خوام اعتماد مامانم رو از دست بدم. سر تکان می دهم :_ منم همین طور...اگه دیگه کاری ندارین من برم +:نه.. پس منتظر خبر من باشین. :_خداحافظ از کافه بیرون میآیم... حتی نمیپرسد این موقع شب چطور برمیگردی خانه؟؟ دلم برای رگ و غیرتی که ندارد میسوزد... سوار ماشین میشوم... عمو نگاهم میکند. :_عمو راه بیفتین تا براتون بگم عمو استارت میزند. لبانم را تر میکنم و برایش از سیر تا پیاز را تعریف میکنم. ★ چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را برای عمو توضیح دادم،جز اینکه به خاطر او و آشتی بابا و عمومحمود راضی شدم... رضایت من به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر پدرم ... و... به خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم... همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ی شکایت... نمیخوام عمو به خاطر این ماجرا سعی کند مرا از تصمیمم منصرف کند. عمو وارد اتاق میشود. :_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟ +:چی چرا؟؟ :_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟ کنارش روی تخت مینشینم. :_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم میخواد براش همسری کنم.. ولی مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال و... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝