eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش: خب من الان چکار کنم به نظر تو به همین راحتیه من اگر بیام اونجا هزار تا گرفتاری برام پیش میاد! بگیرنم دلت خنک میشه؟ همونطور که نگاهم به صفحات کتاب بود زدم زیر خنده: آخه تو به درد کی میخوری که بگیرنت؟! اخمی کرد و به مکالمه ش ادامه داد: به هر حال بابا حتما اونجا پرونده داره من مطمئنم به همین راحتی منو راه نمیدن راهم بدن با کلی سین جین و گرفتاری من حوصله دردسر ندارم! بیا یه کشور بی طرف قرار بذاریم همو ببینیم کمی سکوت کرد که علتش رو نفهمیدم بعد با لحن متفاوتی گفت: بعدا راجع بهش صحبت کنیم الان نمیتونم تصمیم بگیرم باشه مواظبم تو هم مواظب خودت باش خیلی خب به کمندم سلام برسون نخیر لازم نکرده! فعلا باز خندیدم: حالا می‌میری به بابای کمندم سلام برسونی؟ صورتش رو جمع کرد: صد سال سیاه! کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم: چی گفت؟ _شنیدی که گیر داده که بیا ایران _منظورم حرف جدید بود _بابا بهش میگم بیا هر دومون بریم یه کشور دیگه همو ببینیم چه میدونم هلندی ترکیه ای جایی میگه من میخوام تو بیای اینجا با خانواده ما آشنا بشی با ما یکم زندگی کنی شاید خوشت اومد _تو هم که بدت نیومده! _هیچم اینطور نیست اونم خونه ی کی! مهران... حتماً من فقط دلم نمیاد دل سیما رو بشکنم بدم هم نمیاد ایران رو ببینم ولی آخه خطرناکه اگر یه اتهامی بهم ببندن دستگیرم کنن چی؟ _اولا سیما و زهرمار! ثانیا برا چی باید تو رو بگیرن! اگرم پدرت پرونده بازی داشته باشه که معلومم نیست حتما داشته باشه، نهایتا در حد یه احضار و سوال و جوابه آخه بازداشت؟! تو سر پیازی یا ته پیاز؟ نگران نباش بابا اگر میخوای بری برو ژانت هدفونش رو از روی گوشش پایین کشید: کی کجا بره؟ خندیدم: راه افتادیا! لبخندی زد: آره یه چیزایی میفهمم فقط سختمه حرف بزنم تلفظش و اینا! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو لب میزند :چادر... ناخودآگاه دست روی سرم میگذارم... با چادر وارد خانه شده ام... آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم... عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روی گوشش میگذارد.. همچنان سکوت پابرجاست. نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من... عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد :_خداروشکر......برگشت.... بابا نفس راحت میکشد.. عمو خم میشود،روی زمین میافتد و سجده ی شکر به جا میآورد. از خوشحالی اش،لبخندی روی لبم مینشیند من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است... صدای بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاک فراموش کرده بودم... :_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردی با آبروی ما بازی کنی؟ لحنش خشمگین است،میترسم... عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذار بعدا حرف میزنیم... سرم را پایین میاندازم. شیشه ی بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ی نوک تیزش هم،خنجر میشود و در قلبم فرو میرود . لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود. بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد :_ولم کن وحید... اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله... دختری که کافی بود کسی ابروی بالای چشمش را نشانه رود و نازک تر از برگ لطیف گل،نثارش کند. میشوم نیمه ی دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝