•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوپنجاهودو
:_سلــام عمــو
+:جون به لبم رسید... از سر شب،گوشی سیاوش که خاموشه،روی زنگ زدن به حاج خانم رو هم
که ندارم.. مسعود هم سایهام رو با تیر میزنه..تو که اصلا جواب نمیدی...
:_ ببخشید عمــــو
+:چی شد؟تعریف کن ببینم...
بغض لعنتی،خودش را تا گلویم بالا میکشاند،حس میکنم گلویم و بعد از آن چشم هایم
میسوزد.
:_هیچی... من...من اشتباه کردم عمو....نباید...نباید اصرار میکردم... نباید از ....بابا...میخواستم....من...
هق هق صدایم،کلامم را منقطع میکند.
عمو با نگرانی میپرسد
+:مسعود چی گفت؟
+:آب ... پاکی رو...ریخت رو دستـــمون
دستم را به سمت یقه ام میبرم، تنگ نیست اما حس میکنم هوا به قدر کافی به مجاری تنفسیام نمیرسد. بلند و عمیق،نفس میکشم.
+:نیکی...الو... نیکی من همین فردا میام تهران... عموجان تو غصه نخور...من همه چیزو حل
میکنم، بهت قول میدم...الو...نیکی........نیکی صدامو داری؟؟
میآید؟درست شنیدم؟عمووحید گفت که میآید؟
کمی قدم میزنم و چشم به ورودی پروازهای خارجی میدوزم. نگاهم به سرامیکهای کف سالن
است و به کفش هایم و به بال چادرم..
سرم را بلند میکنم که نگاهم به چشم های آشنایش میافتد. مثل دیدار اولمان،درست همین جا.
فقط آن موقع،ریش هایش کوتاه بود و لباس اسپرت پوشیده بود،با کوله.
این بار کت و شلوار پوشیده و سامسونت در دست دارد،ریش هایش هم کمی بلند است،اما
مرتب.
جلو میروم و سعی میکنم اضطراب درونم را پشت لبخند کمرنگم پنهان کنم.
:_سلام عموجون،رسیدن بخیــر...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•