•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_هشتادوهشت
میگویم:فکر نمیکنم...
راننده اش پیاده میشود،تازه میشناسمش...
بلند داد میزند:نیکی و دست تکان میدهد.
سید با تردید میپرسد:اگه مزاحمه...
نفسم را با صدا بیرون میدهم:نه آشناست
چشمانم را میبندم،نفس عمیق میکشم و چند قدم جلو میروم. یادم میآید خداحافظی نکرده ام.
برمیگردم. سید جواد مات و مبهوت مانده.
:_من برم دیگه بااجازه تون،سالم منو به حاج خانم برسونین.
+:به سالمت،بزرگواری تون رو میرسونم.
برمیگردم و به آن طرف خیابان میروم. چادرم را از دو طرف آنقدر محکم کشیده ام که حس
میکنم به پوست سرم چسبیده.
به ماشین که میرسم،آرام میگویم:اینجا چیکار میکنی؟
فریبرز،به ماشین اشاره میکند:سوار شو
:_میگم اینجا چی کار میکنی؟
+:منم گفتم سوار شو،زود باش نیکی بدو
:_چی شده؟
لحنش نگرانم میکند. ناچار سوار میشوم. فریبرز هم مینشیند. ماشین را روشن میکند و با
سرعت به راه میافتد.
با نگرانی میپرسم:چی شده آخه؟
پوزخند میزند،و با همان لحن پر از کنایه اش میگوید:بامزه شدی!
و به چادرم اشاره میکند .
:_تعقیبم کردی که اینو بهم بگی؟خیلی خب،حالا بزن کنار.
صدای موبایلم بلند میشود،قبل از اینکه درش بیاورم فریبرز میگوید:باباته
:_چی؟
+:پشت خط،باباته،بهش نگی این دور و ورایی،بگو...بگـــــو....اصلا بگو انقالبی
:_چی؟انقلاب؟؟چرا باید دروغ بگم؟
+:مجبوری،بگو اومدی کتاب بخری،به خاطر خودت میگم.. باور کن..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•