eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💞𓆪• . . •• •• میگویم:فکر نمیکنم... راننده اش پیاده میشود،تازه میشناسمش... بلند داد میزند:نیکی و دست تکان میدهد. سید با تردید میپرسد:اگه مزاحمه... نفسم را با صدا بیرون میدهم:نه آشناست چشمانم را میبندم،نفس عمیق میکشم و چند قدم جلو میروم. یادم میآید خداحافظی نکرده ام. برمیگردم. سید جواد مات و مبهوت مانده. :_من برم دیگه بااجازه تون،سالم منو به حاج خانم برسونین. +:به سالمت،بزرگواری تون رو میرسونم. برمیگردم و به آن طرف خیابان میروم. چادرم را از دو طرف آنقدر محکم کشیده ام که حس میکنم به پوست سرم چسبیده. به ماشین که میرسم،آرام میگویم:اینجا چیکار میکنی؟ فریبرز،به ماشین اشاره میکند:سوار شو :_میگم اینجا چی کار میکنی؟ +:منم گفتم سوار شو،زود باش نیکی بدو :_چی شده؟ لحنش نگرانم میکند. ناچار سوار میشوم. فریبرز هم مینشیند. ماشین را روشن میکند و با سرعت به راه میافتد. با نگرانی میپرسم:چی شده آخه؟ پوزخند میزند،و با همان لحن پر از کنایه اش میگوید:بامزه شدی! و به چادرم اشاره میکند . :_تعقیبم کردی که اینو بهم بگی؟خیلی خب،حالا بزن کنار. صدای موبایلم بلند میشود،قبل از اینکه درش بیاورم فریبرز میگوید:باباته :_چی؟ +:پشت خط،باباته،بهش نگی این دور و ورایی،بگو...بگـــــو....اصلا بگو انقالبی :_چی؟انقلاب؟؟چرا باید دروغ بگم؟ +:مجبوری،بگو اومدی کتاب بخری،به خاطر خودت میگم.. باور کن.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•