عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_پنجاه خندهام میگیرد. عمو هم میخندد، آرام و با لحن با
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_پنجاهویک
عمو کلید را در قفل میچرخاند،
در را باز میکند و میگوید:
بفرمایید لیدی جان!
راستی اوضاع زبانت چطوره؟؟
داخل میشوم و با یک خانهی ولایی با چیدمان و دیزاین فوقالعاده رو به رو میشوم،
همچنان که با نگاه همه جا را جارو میکنم، میگویم:
- در حد اینکه از هفتسالگی رفتم کلاس زبان.
+ جدی؟
دمت گرم،
پس five me give
میخندم و دستم را به کف دستش که برابرم بازکرده، میکوبم .
چمدانم را داخل میآورد.
به سمت راست به راه میافتد:
اتاق خوابها اینورن.
اونطرف هم آشپزخونه و هال.
اتاقت هم کنار اتاق منه.
هرچی خواستی به خودم بگو، باشه؟
در اتاقی را باز میکند و داخل میشود،
پشت سرش میروم.
اتاق نسبتا بزرگ و قشنگی است .
تشکر میکنم و به دنبال او از اتاق خارج میشوم.
به طرف آشپزخانه میرویم.
- قهوه میخوری؟
+ آره اگه زحمت نیست.
- نیکی لطفا دیگه از این حرفا نزن،
قراره یه مدت با هم زندگی کنیم،
اینجا خونهی خودته.
تعارف رو بذار کنار.
+ مرسی
منتظرم، اطراف را نگاه میکنم.
+ چیزه...یعنی...پدربزرگ خونه نیستن؟
- مگه نمیدونی؟
+ چی رو؟
- بابا دو ساله تو بیمارستان بستریه .
+ واقعا؟؟
من...اصلا نمیدونستم...
یکی از صندلیهای دور میز را جلو میکشد و اشاره میکند که بنشینم.
مینشنم و روسریام را درمی آورم.
عمو از کابینت دو فنجان در میآورد و مشغول ریختن قهوه، از قهوه جوش میشود.
در عین حال میگوید:
مشکل کبد و کلیه داره.
مدام باید تحت نظر باشه.
قبل از اینکه بیام ایران، بهش گفتم تو قراره بیای،کلی خوشحال شد.
گفت بلاخره یه خانم که بیاد تو زندگیم،
من نظم میگیرم!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•