eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ یه روز من خونه دوستم بود هر دو متاهل هستیم بعد گوشی دوستم شارژ نداشت به من گفت گوشی‌ات رو بده زنگ بزنم شوهرم... خلاصه گوشی من رو برداشت زنگ زد تا گفت الو عزیزم... جیغ کشید و قطع کرد😱 هر دو مون اسم همسر هامون رو ذخیره کرده بودیم "عزیزم"😍😉 دوستم به جای اینکه شماره همسرش رو بگیره به شوهر من که عزیزم ذخیره شده بود زنگ زده بود به خیال اینکه گوشی خودشه😂😂😂 . . ''📩'' [ 567 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5951816342783919980.mp3
7.74M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 آمدي و به بركت نامت نام جدت علي فراوان شد...😍 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• مادرت اهل همین خطه ی ایران بوده نسبت ما و شما نسبت خویشاوندیست😎 🌺 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . مثل هوشنگ ابتهاج بهش بگید : بمان که یارِتوام،❤️ عشق کن که یارِمنی‌‌..😌 😁 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دهم حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل اندا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گره شده اش نشست و آرام مشت حوریا را باز کرد و پنجه اش را به دست یخ زده ی حوریا قلاب کرد و گفت: _ اگه یه روز از مغازه برگشتم و اعصاب نداشتم، بدون که با همچین مشتری های زبون نفهمی مواجه شدم. و خنده سر داد. حوریا از شوخی حسام حالش بهتر شده بود و قفل انگشتان حسام در دستش داشت رفته رفته جان را از قالب تنش بیرون می آورد و نفسش را به شماره می انداخت که با ورود مشتری جدیدی حسام پنجه اش را باز کرد و دست حوریا را رها کرد. (حوریا می گوید ) از حرکت خانم فدایی تمام جانم را خشم گرفته بود. علنا مشخص بود که به حسام چشم داشته و ناکام مانده. دوست داشتم سرش داد بزنم و از مغازه بیرونش بیاندازم. اصلا دوست داشتم کیسه ی پلاستیک لباس ها را از او بگیرم و بگویم که دیگر حق ندارد پایش را توی این مغازه بگذارد که نشستن دست حسام بر مشت گره کرده و سردم، روحم را از جانم بیرون کشید. کم مانده بود غش کنم. حسام آرام مشتم را باز کرد و پنجه اش را میان انگشتانم گره زد و با انگشت شصتش روی دستم را نوازش می داد. حس عجیبی بود این برخورد و این تماس. دستان زنانه ام میان انگشتان محکم و مردانه ی حسام گم شده بود و رفته رفته دست سردم داغ و پر حرارت می شد که با ورود مشتری، حسام دستم را به نرمی رها کرد و از من فاصله گرفت. تمام جانم یک قطره ی آب شده بود که دوست داشت به زمین بچکد و محو شود. شرم شیرینی روحم را احاطه کرده بود که حتی خجالت می کشیدم با حسام چشم در چشم شوم. بعد از راه انداختن مشتری، مغازه را تعطیل کرد و از من خواست به مادرم اطلاع دهم ناهار را با حسام هستم و قرار شد مرا به رستوران ببرد. دوست داشتم به سفره خانه ای برویم که روز تولد امام حسن ما را به افطاری دعوت کرد و به هرکداممان هدیه داد. دوست داشتم حالا که به حسام محرم شده ام یکبار دیگر لذت غذا خوردن با او را در آنجا تجربه کنم اما نمی دانستم به چه رویی مطرح کنم. با هم راهی پارکینگ پاساژ شدیم. درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد و بعد از سوار شدن، آن را بست و خودش پشت فرمان نشست. مثل یک پسر نوجوان پر از خوشحالی، لبخند می زد و حرکاتش هیجان زده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت: _ خب... دستور بفرمایید خانومم. جایی مد نظرت نیست؟ انگار حرف دلم را فهمیده بود. با این وجود گفتم: _ هر جور صلاح می دونید. فرقی نداره. حسام اخمی ساختگی به ابرویش داد و گفت: _ فرق داره که پرسیدم. دوست دارم اگه جایی در نظر داری بهم بگی، بدون تعارف و خجالت. آرام لب زدم: _ اون... سفره خونه که... بدون معطلی گوشی اش را از روی هولدر برداشت و با جایی تماس گرفت. بعد از هماهنگی تختی که رزرو کرد، ماشین را به پرواز درآورد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_یازدهم حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید ) رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤیای شیرین. هنوز باور نداشتم این وصال را. ناخودآگاه چشمم را بستم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و دیدم رو به رویم نشسته و به من نگاه می کند. هنوز نشسته بود. داشتمش. واقعی بود. خنده اش گرفت. دستش را با ظرافت جلوی دهانش گرفت و صدای خنده اش را کنترل کرد. با لبخند و چشمانی که او را تماما تمنا می کرد خودم را به کنارش کشیدم و شانه به شانه اش نشستم. انگار خودش را جمع کرد. بی توجه به حرکت خجولش، دستم را روی پشتی پشت سرش انداختم و سرم را به پشتی پشت سر خودم تکیه دادم و تا آمدن پیشخدمت، چشمم را بستم. با آمدن پیشخدمت و دیدن لیست غذاها و انتخاب غذا، خودم را جمع کردم و کمی متمایل به حوریا نشستم و گفتم: _ خب... بگو ببینم. چند روز در هفته کلاس داری؟ کمی راحتتر شده بود و لحن شرمگینش را کنار زد و با نگاهی کوتاه به چشمم گفت: _ پنج روز. ولی ساعتاشون فرق داره. بعضیا صبح تا ظهر یکی دوتاشونم عصر. _ دانشگاهت دوره. با چی میری؟ _ بعضی وقتا با سرویس دانشگاه بعضی وقتا هم ماشین بابا رو میبرم. _ از این به بعد خودم میام دنبالت. لبخندی زد و گفت: _ نمی خواد. زحمت نمیدم نگاهی آمرانه به او انداختم و گفتم: _ هیچ مسأله ای که مربوط به تو باشه برا من زحمت نیست. _ آخه دوتاشون هشت صبحه باید هفت و نیم از خونه بیرون بزنم و این یعنی باید هفت به بعد بیدار باشید. با آوردن غذا و چیدن سینی غذای سنتی روی سفره، گفتم: _ خوبه دیگه. دو روز در هفته رو بعد از نماز صبح نمی خوابم و سحرخیز میشم. و با این حرفم لبخند زد و سکوت کرد. غذا که خورده شد بلند شدیم و به قصد خانه به راه افتادیم. ماشین را جلوی خانه ی حاج رسول نگه داشتم. حوریا پا به پا کرد و گفت: _ امروز خیلی خوش گذشت. ممنونم. دستش را گرفتم. کمی جمع شد و سرش را پایین انداخت. دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. نگاهش را دزدید. صدایش زدم. _ زندگیم... نگاهتو ازم ندزد. من و تو الان محرمیم. خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. روز و ساعت کلاساتو برام بفرست که وقتمو تنظیم کنم بیام دنبالت. هول و دستپاچه خداحافظی کرد و من با فکر حوریا ماشین را به حرکت درآوردم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» شلااام بشه هااا املوز تَبَـلُد امام سَـژاد ژان بود😍 ماعَم عونَمون مولودی اونی داشتیم👏🏻 این ژوراب اوشِـلارو مامانـی پوشـوندَن بِعِـم😍 🏷● ↓ سَـژاد: سـجاد اوشِـلارو: خوشـگلارو بِعِم: بهم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ یه اصل مهمو فراموش نکنیم! پدر و مادر قرار نيست بی‌نقص باشند، انسان بی‌نقص وجود نداره. مسئوليت مانند ليوان كاغذی در دست انسانه. اگر اونو شل نگه داريم رها می‌شه و اگر سفت نگه داريم ليوان له می‌شه. مثل درجه دمای بدن انسان كه بالاتر و پايين‌تر از حد برای انسان كشنده ست. پس تعليم و تربيت كودکو تبديل به وسواس نكنيم كه فرزندمون از پا در می‌آد..! «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ ‌جـٰان‌ خۅد❣ در ره‌ اۅلـٰاد علۍ🍃 مۍبـٰازیم😌 همچۅ مـٰالڪ‌😎 بہ‌عدُۅـان‌ علۍ🤨 مۍتـٰازیم👊 ⌡ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1727» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ صبـ☀ـح‌ماخیراست‌اےیارا زپیغام‌شما جـ💕ـان‌ما مست‌است‌دائم ازمےجام‌شما ڪام‌ما هر صبح شیرین گردد ازپیغامتان😍 چون‌عسل شیرین‌ڪند🍯🌿 یزدان‌ ما،ڪام‌شما ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . •سـر در خانـه‌ام اے ڪاش چنـین حڪ مےشد• •اهل ایـن خانـه ز خدام حریـم حسـن‌اند.🌺• 💚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . 🌹/° خواستگارها آمده و نیامده ، پـرس و جــو می‌ڪردم ڪه اهل نمــاز و روزه هستند یا نه ؛ باقی مسائل برایم مهــم نبود . 🌿/° حمیــد هم مثل بقیه ؛ اصلا برایم مهم نبود ڪه خــانه دارد یا نه ؛ وضع زندگیش چطور است ؛ این‌ها معیــار اصلیم نبود . 🌺/° شڪر خدا حمید از نظر دیــن و ایمــان ڪم نداشت و این خصــوصیتش مرا به ازدواج با او دلگــرم می‌ڪرد . 🌼/° حمیــد هم به گفته خودش حجــاب و عفت من را دیده بود و به اعتقــادم درباره امــام و ولایت فقیــه و انقــلاب اطمینان پیدا ڪرده بود ، در تصمیمش برای ازدواج مصمــم‌تر شده بود .🌱 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡ ‡ ‡ ↓ حجاب 3چيزاست: 1⃣ پوشاندن زيبايى ها 2⃣ حذف جلب توجه 3⃣ افزايش حيا وامروزحجابی عرضه شده ڪه: ۳-خودش زينت است ۲-جلب توجه ميڪند ۳-حياراازحجاب حذف ميڪند 💟 ↑ ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . 🎀 یک توصیه مهم برای انتخاب درست همسر آینده‌تان👌 ⭕️دانستنی‌هاۍ قبل از ازدواج🙂 🔰باید بدانید که دو جا آدم‌ها هر چقدر هم در نقاب‌زدن و نقش بازی کردن ماهر باشند، ماهیت واقعی خود را رو می‌کنند؛ یکی در زمان استرس😧 و یکی در زمانی که منافع مشترک مطرح است.😐 اگر این 2 نکته را بدانیم، در دوران آشنایی، نامزدی و عقد احتمال آسیب، بسیار کمتر می‌شود.🤕 برای روشن شدن این مساله مثالی می‌زنم؛⬇️ گاهی می‌گوییم فردی قوی است و اعتمادبه‌نفس زیادی دارد ولی در زمان امتحانی مثل رانندگی، می‌بینیم آنچنان خود را می‌بازد و ضعف نشان می‌دهد که غیرقابل باور است.😕 🔰در این صورت می‌توانیم بفهمیم واقعا آنچه وانمود می‌کند، نیست.😶 یا گاهی می‌بینیم آقایی خود را بسیار عاشق‌پیشه نشان می‌دهد و مدام ابراز احساسات می‌کند اما وقتی صحبت سر تعیین مهریه معقول یا واگذاری حق طلاق و... می‌شود، رابطه را دچار تنش یا کاملا قطع می‌کند!🤭 🔰پس یادتان باشد اگر بتوانید از این 2 تکنیک (استرس و طرح منافع مشترک) استفاده کنید، خیلی راحت می‌توانید تا حد زیادی پشت نقاب طرف مقابلتان را ببینید.🤗 ♻️خیلی‌ها بعد از ازدواج می‌گویند همسرمان خیلی فرق کرده، در صورتی که واقعیت این است که او فرق نکرده، بلکه حالا نقاب‌ها کنار رفته و آنها نتوانسته‌اند قبل از ازدواج همدیگر را خوب بشناسند.😬❌ منبع: تبیان . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام. پارسال نیمه شعبان با مادر و پدرم و همسرم و خواهرم که مجرده رفتیم قم خونه عمم؛ فردای نیمه شعبان رفتیم حرم حضرت معصومه زیارت. یه کم که گذشت پدرم با من تماس گرفت و گفت عجله کنید که باید زودتر برگردیم؛ حالا مامان منم ول کن نبود و دلش زیارت بیشتر می‌خواست😄😄 منم با کلی اصرار راضیش کردم از تو جمعیت کشیدمش بیرون؛ وقتی از ازدحام و شلوغی دور حرم بیرون اومد متوجه شد که چادرش لای جمعیت گیر کرده😱 مامانم شروع کرد به بیرون کشیدن چادر منو خواهرمم کمکش.. یهو دیدیم با چادر یه خانم ریزه میزه هم پرید بیرون😂😂 تازه به مامانم نگاه کردیم که ای دل غافل چادرش دور کمرشه😱😱😂😂😂 خانمه بنده خدا عصبی شد و گفت به زور داشتم میرسیدم جلو که بتونم زیارت کنم اما یهو دیدم با یه سرعت عجیبی به سمت بیرون کشیده شدم🙈🙈🙈😂😂😂 ما هم عذرخواهی کردیم و فرار... حالا قیافه منو خواهرم🤪🤪😅😅😂😂 قیافه مامانم😬😬🥴🥴😐😶😐 قیافه خانمه🤔🤕😡😡😢😫 . . ''📩'' [ 568 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
2488148.mp3
6.89M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 - الهی؛اگه زشته گناه بنده‌ات ولی بخششت چه زیباست . .(: صحیفه‌ی‌سجادیھ؛ مناجات¹ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوازدهم (حسام می گوید ) رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا جلوی ماشین حسام، مثل یک عروسک خجالت زده نشسته بود و دست حسام زیر چانه اش نشسته با او حرف می زد. دوست داشتم شیشه های ماشینش را خُرد کنم و حوریا را با موهای پوشانده شده اش آویزان. این حق من نبود که مثل یک ناکام حسرت زده نظاره گر لحظات عاشقی منفورشان باشم. این چند سال چقدر خودم را به حاج رسول نزدیک کرده بودم و همه ی اهل محل عقد من و حوریا را توی ذهنشان سفت و محکم بسته بودند و به حق می دانستند که حوریا مال من باشد. این دختر سهم من بود با وجود تمام ایثارگری هایی که در حق خانواده و پدر معلولش کرده بودم. چه شبهایی که پیش حاج رسول در بیمارستان ماندم و به سختی شبم را صبح کردم. چقدر او را دکتر می بردم و کارهایش را انجام می دادم و دور دستش بودم به این بهانه که خودش دو دستی دخترش را تقدیمم کند. نمی دانم بلای عظیم حسامِ لعنتی کی بر کاخ داشته هایم آوار شد و زیباترین دارایی ام را از من ربود. خودم را پشت دیواری مخفی کردم که ماشین حسام از جلویم عبور کرد و من با حرص قلوه سنگی را بانوک کفشم به سمتش شوت کردم و از قضا سنگ به گلگیر ماشینش برخورد کرد. دست و پایم را گم کردم اما همین که حسام متوجه و پیاده شد، چهره ای حق به جانب گرفتم و دو دستم را به جیب شلوارم فرو دادم و با سر و گردنی که عمدا عقب نگه داشته بودم نگاهش کردم. از چهره اش حرص و عصبانیت می بارید. پس روی ماشینش نقطه ضعف داشت. ناخودآگاه از این فکر کج خندی زدم و حسام عصبی تر به سمتم غرید. _ چه غلطی کردی؟! بدون حرف و با همان لبخند به او خیره شدم. _ می خندی؟! بیشتر خندیدم و این حسام را عصبی می کرد. بدم نمی آمد از داد و بیداد دعوایمان خانواده ی حاج رسول هم بیرون بیایند و رفتار دامادشان را با من ببینند. آن وقت، قیافه ی حاج رسول و حوریا دیدنی می شد. حسام به سمتم خیز برداشت و یقه ام را گرفت و مرا به کنار گلگیر ماشینش کشاند. _ مرتیکه ببین چیکار کردی؟! با دیدن رنگ پریده ی گلگیر، گل از گلم شکفت و قهقهه ی کوتاهی زدم و گفتم: _ خوشگل تر شد. صدای دندان های حسام را به وضوح شنیدم. دوست داشت سر به تنم نباشد. چهره ی سرخ از خشم و چشمان دریده اش را به من دوخته بود و با حرص نفس می زد. منتظر بودم نقشه ام عملی شود و اولین مشت را حواله ام کند و دعوایمان شروع شود اما چشم بست و با همان حرص یقه ام را رها کرد و به سمت ماشینش رفت. متعجب از کارش، یقه ام را درست کردم و گفتم: _ وجودشو نداشتی؟! در حین سوار شدن گفت: _ آدم از یه سوراخ چند بار گزیده نمیشه. نمیذارم توی این کوچه دعوا راه بندازی و خاطر اهالی اینجا رو مکدر کنی. کورخوندی پسر... و با سرعت از کوچه خارج شد. از اینکه دستم را خوانده بود حرصی شدم و راه خانه را پیش گرفتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سیزدهم (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت کله اش سوت می کشید. از خدا که پنهان نبود، دوست داشت خرخره ی محمدرضا را می جوید و از دست و پای شکسته آویزانش می کرد. پسره ی احمق، پاک زده بود به سرش. با یادآوری پریدن رنگ گوشه ی گلگیر، پفی کشید و سری تکان داد و دوباره توی ذهنش با محمدرضای خیالی دعوا کرد و او را کشت. داغ کرده بود. هوا رو به گرمی می رفت و کولر آپارتمان را هنوز راه نینداخته بود. دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی با حرص باز کرد و رکابی را پشت بندش از تن درآورد و در بالکن را باز کرد و تن برهنه اش را روی تخت انداخت بلکه کمی خنک شود. می دانست تنفر محمدرضا از او، ممکن است برایش دردسر ساز شود اما چیزی ته دلش می گفت شاید یک لجبازی موقتی باشد. ساعت از پنج عصر گذشته بود که بیدار شد. برای رفتن به مغازه حسابی دیر شده بود. پنجشنبه بود و فکری به سرش زد. گوشی موبایل را برداشت و با حاج رسول تماس گرفت. _ سلام حاجی وقتتون بخیر _ سلام حسام جان. عاقبتت بخیر. _ حاجی زیاد وقتتو نمی گیرم. خواستم بدونم می تونید جایی همراه من بیاید؟ البته... شما و حاج خانوم و حوریا... خانوم منظورمه. وقتشون آزاده که بیام دنبالتون؟ _ خیره ان شاءالله حسام جان؟ کجا می خوای بری؟ من و من کرد و گفت: _ والا گفتم پنجشنبه س زیارت اهل قبور بریم. بالاخره باید پدر و مادرمو ببینید دیگه... هر چند، سنگ مزارشون. _ خدا رحمتشون کنه. باشه پسر... من با اهل منزل حرف میزنم اگه شد که میگم حوریا خبرت کنه. بعد قطع تماس حسام خودش را به حمام انداخت و دوشی سریع گرفت. در حال سشوار کشیدن موهایش بود که گوشی اش زنگ خورد. هنوز از زنگ های حوریا دلش غنج می رفت و شوری غیر قابل وصف بند بند جانش را می گرفت. _ سلام خانومم. خوبی؟ _ سلام آقا حسام. ممنونم. شما خوبین؟ _ من که عالی. خب... بگو ببینم نتیجه چی شد؟ _ میایم باهاتون. فقط بی زحمت نیم ساعت دیگه بیاید دنبالمون چون مادرم داره خیرات آماده می کنه. _ زحمت نکشید. خودم سر راه یه چی می خریدم. _ نه دیگه... مامانم حلواهاش حرف نداره. منم دارم خرما و گردو آماده می کنم. شما هم هر چی خواستی بگیر. حسام لبخندی زد و در دل بوسه ای به نوک انگشتان حوریا زد که گردو و خرما را آماده می کند. قرار ساعت را با آنها گذاشت و خودش به گل فروشی محل رفت و یک دسته ی بزرگ گلایول سفید خرید و به دنبال حوریا و خانواده اش رفت. لحظه ی سوار شدن به ماشین حسام، حاج رسول به اصرار صندلی عقب نشست و حوریا را کنار دست حسام نشاند. حوریا و حسام هر دو خجالتی شده بودند و مدام می گفتند بخاطر شرایط حاج رسول، جلو نشستن راحت تر است. حاج رسول رگ شوخی اش بالا زده بود و گفت: _ خیلی حسودین. چند ساله من و حاج خانوم مثل عروس و دوماد کنار هم ننشستیم، حالا هم شما نمیذارین. و با این حرف، حسام و حوریا به گفته ی حاج رسول اطاعت کرده و حوریا با شرم صندلی کنار حسام جای گرفت . [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
「💚」◦ ◦「 🕗」 . با کل این جهان، حَرمت فرق می‌کند😌 اینجا تمام سال فقط فصل عاشقی‌ست✨ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ ‌غلط است❗️ هر که گوید👇 که به دل رهست دل را💞 دلِ من👤 ز غصه خون شد❣ دلِ او خبر ندارد...😉 ⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1728» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|