eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . «☺️» تمام خنده‌هایم را نذر ڪرده‌ام «🌱» تا تو همان باشے، «🌤» ڪہ صبح یڪے از روزهاے خدا «✨» عطر دست هایت ، «😍» دلتنگِےام را به باد مےسپارد... 🎁🎈 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •<      > . . 🗳|• یہ صنــدوق درست ڪردو گذاشت توی خونہ. بعد همہ رو جمع ڪرد و از گنــاه بودن غیبــت و دروغ گفت. 🚫|• بعد هم قــرار شد هر ڪی از این بہ بعد دروغ بگہ یا غیبــت ڪنہ مبلغــی رو بہ عنوان جریمــہ بندازه توی صنــدوق تا صرف ڪمڪ بہ جبهہ و رزمنده‌ها بشہ. 🌱|• این طــرح اینقدر جالب بود ڪہ باعث شد همہ اعضــای خانواده خودشون از این گنــاه دوری ڪنند و بہ همدیگہ در این مورد تذڪر بدن! 🌷شـهـیـد دفاع مقــدس علی اصغــر ڪلاتہ سیفــری . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ . . بانــــو!💚 این چادر تا برسد بدسـت تو ± هم از ڪوچه های مدینه گذشته . . هم از شهر ڪربلا . . هم از بازار شـــام . . هم از میادیــــــــــن جنگ . . 💌💡 💖 وصیت نامہ ے شهداست بر تن تو❕ چادرت را در آغوش بگـــیر 💎 و بگو برایت از خاطراتـش بگوید ⏳ ↻ چون همه را از نزدیڪ دیده است . . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . به فرصت‌هایی که سر راهتان قرار می‌گیرند، بله بگویید.✅ این فرصت‌ها ڪوچڪ باشند یا بزرگ، هر زمان ڪه توانستید، جواب مثبت دهید.👍 مطمئن باشید درهای زیادی را به رویتان باز خواهند ڪرد.🤗 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
•[🎨]• •[ 🎈]• زندگے میگذره؛پس توام با خـوشـحالے از کـنارش رد شو ..✌️🏻 . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده:شماره4⃣1⃣ خلاصه خیالتون تخت! از این به بعد میشه حتی با میخ طویله هم کوبید😂 🤪 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] جلوی تلویزیون نشسته بودم و فوتبال نگاه می کردم. یاد افشین بخیر. دل نمی کند از این ظرف عسل و قصد پایان دادن به مسافرتش را نداشت. اکثر فوتبال های مهم و هیجانی را باهم نگاه می کردیم و الان من چقدر دلتنگ کل کل مان بودم که سر هم آوار می کردیم بابت تیم های مورد علاقه مان. گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم. هر چه منتظر ماندم جوابم همان بوق های منقطع انتظار بود. دیگر حتی حوصله ی دیدن فوتبال را هم نداشتم. دوست داشتم قدم بزنم اما تمام بدنم خسته و کوفته بود. امروز تمام اجناسی را که چند روز بود رهایشان کرده بودم، سر و سامان دادم و چیدم و قیمت گذاری شان کردم و از طرفی موج مشتری های ثابتم که خبر داشتند از چیدمان جنس جدید، بیشتر خسته و درمانده ام کرده بود. حرفهای حاج رسول هم حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. درب کابینت را باز کردم که کمی تنقلات برای خودم بیاورم... شیشه ی ... باز نشده که معلوم نبود از کی توی این کابینت مانده بود به روح عصیانگرم چشمک زد. تمام لحظاتی که سپری می کردم دو شخصیت منفی و مثبتم روی گلوی هم چنگ انداخته و به هم سیلی می زدند که یکی مرا مانع شود از پر کردن لیوان... و دیگری لذت چشیدنش را به رخم بکشد و مرا مغلوب کند. در یک لحظه و تنها بایک حرف که توی مغزم می پیچید «لایعقل» بطری را باز کردم و توی سینک خالی کردم و شیر ظرفشویی را باز کردم. سرم را زیر آب گرفتم و شیشه را برای همیشه توی سطل زباله انداختم. انگار تصمیم جدیدی گرفته بودم. توی اتاق خوابم، حوله را روی سرم انداخته بودم و دستی قوی مرا به سمت بالکن هول می داد. هنوز ساعت نماز دختر نشده بود... حوریا... اما انگار دوست داشتم تمام ساعات شب را بنشینم و حیاط و ایوان خانه ی حاج رسول را دید بزنم. چرا؟ خودم هم نمی دانم. «سلام...» صدای هول و دستپاچه ی حوریا از ذهنم گذشت. چشمم را که بستم چیزی شبیه به آینه توی چشمم برق زد. یاد نگاه براق و کهربایی او افتادم... (لعنت به تو حسام. تو که این همه بی جنبه نبودی. دختره توی تموم ساعاتی که اونجا بودی فقط یه سلام هول هولکی بهت داده. تمام حرفایی که زد و شنیدی، مخاطبش باباش بود. این همه دختر رنگارنگ توی پارتی ها آویزونتن یه تف کف دستشون نمیندازی. اون ساناز بدبخت...) صدایم را برای خودم بالا برم و بلند گفتم «اسم اونو نیار» دیوونه شدی حسام. تنهایی مخت رو تاب داده بیچاره... با صدای آمبولانسی که جیغ زنان نورهای قرمز و آبی اش را به سر و ته کوچه پرتاب می کرد، نگاهم از بالا به کوچه پشتی سقوط کرد که درست جلوی منزل حاج رسول توقف کرد و حوریا سراسیمه درب را به رویشان باز کرد و دو پزشک و همیار با تجهیزات پزشکی وارد منزل شدند. انگار شوکه شده بودم... یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ تا وسط اتاق شیرجه زدم و به لباسهایم چنگ کوبیدم که بپوشم و به آنجا بروم اما همانجا روی تخت افتادم. «بچه ی این محل نیستی؟؟؟؟» «کاش از اول دروغ نمی گفتم. الان با خودشون نمیگن تو از کجا فهمیدی این وقت شب عین مرد عنکبوتی خودتو رسوندی؟» با صدای همهمه ی کوچکی که از پایین میشنیدم باز خودم را به بالکن انداختم و دورادور دیدم که حاج رسول را با آمبولانس بردند و حوریا و مادرش با ماشینی که حوریا از حیاط بیرون زد و من آن را امروز توی حیاط ندیدم، پشت سر آمبولانس حرکت کردند. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که از کوچه پشتی می آمد خودم را به بالکن می انداختم و وقتی می دیدم خبری از اهالی منزل حاج رسول نیست بازهم روی تختم ولو می شدم. ساعت از سه می گذشت که بالاخره آمدند. حوریا پیاده شد و درب حیاط را باز کرد و ماشین را به داخل برد. بخاطر انبوه شاخ و برگ درختان، به غیر از ایوان، هیچ جای حیاط معلوم نبود. نفهمیدم حاج رسول هم با آنها بود یا نه... یک زن را دیدم که چادر مشکی را روی دستش انداخت و از ایوان گذشت و وارد منزل شد. هر چه منتظر ماندم کسی دیگر از ایوان رد نشد. « یعنی ممکنه حوریا تنها اومده باشه؟ » « به تو چه؟! همچین حوریا حوریا میکنه انگار رفیق چندین سالشه » بی اهمیت به حسام درونم، چشمانم را کمی ماساژ دادم که باز هم صدای جیرجیر درب ایوان را شنیدم. سجاده را پهن کرد چادر نماز را به سرش انداخت و به نماز ایستاد. دلم پر کشید. به کجا؟ خودم هم نمی دانم. سکوت و تاریکی روی کوچه پشتی سایه انداخته بود و نوری که از داخل خانه به قامت قاب شده از چادر حوریا وسط اینهمه تاریکی و سکوت می تابید جلوه ای خاص و فرشته مانند به این منظره و دختر حاج رسول داده بود. نمازش را نگاه می کردم که وسط نماز به زانو افتاد و صدای گریه ی نه چندان بلندش تمام سکوت کوچه را در هم کوبید و دل مرا مچاله کرد. « یعنی چه بلایی سر حاجی اومده؟ » هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. فقط باید صبر می کردم و طبق قرارم فردا ظهر به مسجد محله می رفتم و مثلا فردا ظهر ماجرا را مطلع می شدم. حوریا صدایش را پایین تر آورد و با عجله سجاده را جمع کرد و به داخل خانه رفت. محله غرق خواب و سکوت بود. شاید اگر من هم خوابیده بودم هرگز صدای گریه ی دخترانه و بغض شکسته ی حوریا را نمی شنیدم و متوجه تنهایی و درد دلش نمی شدم. صبح هر کاری کردم نتوانستم به مغازه بروم. یک ساعت قبل از اذان خودم را به مسجد رساندم و سراغ حاج رسول را از آنها گرفتم که گفتند امروز اصلا به مسجد نیامده و اگر بیاید حتما برای نماز خودش را می رساند. تا بعد از اذان و لحظه ی نماز منتظر ماندم. در واقع ظاهر قضیه این بود که بی اطلاع باشم. بعد از نماز به سمت منزل حاج رسول رفتم. درست ابتدای کوچه دیدم حوریا ماشین را بیرون میزند. به قدم هایم سرعت بخشیدم و خودم را به او رساندم و سلام کردم. درب حیاط را قفل کرد و بی توجه به من، زیر لب جواب سلامم را داد و میخواست توی ماشین بنشیند که گفتم: _ حوریا خانوم... شنیدن اسمش از زبان من انگار جرقه ای به او زد سرش را بالا گرفت و توی چشمم زل زد و کمی با دقت و البته اخمی ریز براندازم کرد. _ من حسامم. دیروز با حاجی اومدم سر ناهار مزاحمتون شدم. امروز با پدرتون توی مسجد قرار داشتم، نیومدن. سرش را پایین انداخت و چادرش را کمی جلو کشید و گفت: _ ببخشید به جا نیاوردم. بابا بیمارستان هستن. دیشب حالشون بد شد. توی نقش بی خبری ام رفتم و گفتم: _ ای بابا... خدا بدنده اتفاقی افتاده؟ دیروز که حالشون خوب بود. _ بابا مشکل تنفسی دارن. دیشب هر کاری کردیم حالشون خوب نشد مجبور شدیم ببریمش بیمارستان. الآن دارم میرم اونجا. مامانم از دیشب اونجا هستن میرم که با مامانم جا به جا بشیم _ آدرس بیمارستان رو بدید منم میام. میخوام تا وقت ملاقات تموم نشده ببینمشون. آدرس را داد و بی معطلی از او جدا شدم و به سمت خیابان رفتم. هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سر متوجهم کرد _ ببخشید... اصلا حواسم نبود. بفرمایید بشینید. من که دارم میرم بیمارستان..‌. درب ماشین را باز کردم و صندلی کناری اش جای گرفتم. خودش را کمی جمع کرد و با حالتی از معذب بودن اطرافش را پایید و ماشین را به حرکت در آورد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . . ♡یـا اُنـسَ کُـلِّ مُـستَوحِشٍ غَـریب ↻ ای آرامـشِ هـر نـاآرامِ غـریب🤍☁️ . . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣1⃣ عـاشقـت ڪه باشند در نظـرشان بهـتر از تـو نیسـت☺️😍👌 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» . . [شلام آجیاااا🥸 من نینیه قلدرممممممم😤 زور دارم فلاووووون اگه به حلف من گوش نتونین میام اونجا دعواتون میتونمااااا😤😜 حالا حلفم چیه ؟🫣 همینطوری قوی بمونیـــــن برای اسلامِ حضرت محمدد☺️💋 ] 🏷● ↓ فلاوووون=فراوووون حلف=حرف نتونین=نکنین میتونماااا=میکنماااآ ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌[ راهڪارهایی برای ڪاهش ڪودڪ 1⃣تکرار بیش ازحدتوصیه، کودک را لجباز می کند. 2⃣بجای توصیه‌های دستوری از توصیه‌های خبری استفاده کنید. 3⃣خواسته‌های موجه کودک را پاسخ دهید. 4⃣ به کودکانتان توجه بیشتری داشته باشید. 5⃣ سرزنش ڪردن بیش ازحدڪودڪ، او را لجبازتر می‌ڪند 6⃣ به فرزندانتان حق انتخاب دهید.] . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [💓] نسپارم دل خود را [😌] بہ ڪسۍ غیــر از تو [🤗] تو شدۍ حافظ دل [✨] غیر نخواهم دیگـر 😉🐣 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . ⚡️|• گَر به همه عمرِ خویش⌛️ با تو بَرآرَم دَمی💚 📆|• حاصلِ عمر آن دمست🍃 باقیِ ایام رفت😉 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1621» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . یک صبح بخیر قشنگ☀️🍞 یک دعای ناب🤲 از عمق جان تقدیم به شما خوبان خداوند که جنستان از کیمیاست عهدتان از وفاست🍎مهرتان پر از صفاست❤️حسابتان از همه جداست …☺️ سـلام بر منجے عالم و دل به راهان عاشـقش 😍✋ صبحِ ‌ زیبای آدینه تون پر از عِطر خداوند ☕️ 🍃✨💐 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . •حال‌ما‌در‌هجر‌مهدی‌کمتر‌ از‌یعقوب‌نیست• •او‌پـسـر‌گـم‌کـرده‌بـود‌و‌ما‌پـدر‌گم‌ کرده‌ایم•••♥️ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . [🤨] دل‌ام عاشق شدن فرمود [✋🏻] و من، بر حسبِ فرمانش [😷] در افـتــــــادم بدان دردے [😅] که پیـدا نیست درمان‌اش 🤗💘 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •<      > . . 🥀~° بعد یڪی از عملیــات‌ها، چند تا جعبہ‌ی خالی با خودش آورده بود. زن همسایہ ڪہ دید بہ ڪنایہ گفت: انگار آقاے برونسی دست پر تشـریف آوردن؛ حتما یہ چیـزے واسہ بچہ‌هاست. 😅~° عبـدالحسیـن وقتی عصبــانیت منو دید با خنــده گفت: حتما ڪسی خــانوم مارو ناراحت ڪرده! گفتم: زن همسایہ فڪر ڪرده توے جعبہ‌ها چیــزے گذاشتی و آوردے واسہ بچہ‌ها! ✨~° عبدالحسیـن ڪہ سعی میڪرد ناراحتی منو برطــرف ڪنہ گفت: بہ جاے عصبـانیت خواستی بگی شما هم شوهــرتون رو بفرستید جبهہ تا جعبہ‌هاے بیشترے بیــاره! 🌺~° تا اومدم حـرف دیگہ‌اے بزنم، حالت پدرانہ‌اے گرفت و شروع ڪرد بہ دلدارے دادن. اونقدر گفت و گفت تا آروم شــدم... 🌷شـهـیـد دفاع مقــدس عبدالحسین برونسی . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ ‌ بفرمایید، قسمت اول رمان توبه نصوح درکنار یه چایی داغ می‌چسبه😍👆
‡🎀‡ ‡ ‡ . . ...❤️ سایه تـ همیشه رو سرمه حجابـــ ارثـــ مادرمـــه😌 آرزومه که یه روزی بگه دخترم مدافع حرمه😌 💞 . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . تو زمانی می‌تونی یه رابطه خوب و دوست‌داشتنی رو بسازے ڪه از قبل خودت رو آماده ڪرده باشی😎 تمرین ڪن و رو😌 تمرین ڪن قدرت مسائل سخت رو داشته باشے🤒 تمرین ڪن رو😇 بلدی؟!!🧐 اهل گفتگو باشـید👌🏻 محبت ڪردن‌رو یاد بگیرید💖 از محبت ڪلامے استفاده ڪنید🗣 حاضرے سختی تحمل ڪنی؟!👀 بلدے جذبِ‌ش ڪنی؟!!😜 درک ڪردن رو یادت نـره✌️🏻 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
↓🎧↓ •| |• . . ‌ما‌منتظر‌لحظه‌دیدار‌بهاریم! آرام‌ڪنید‌این‌دلِ‌طوفانے‌مارا... عمریست‌همه‌در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیـم پایان‌بدهـ‌این‌حالِ‌پریشانے‌مارا...[💔] . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• در کویر ترین شرایط جوانہ بزن و رو به آســمـان قَد بکش💚🌿 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
🌺🍃 | | ✨ | ڪاملے از رمان‌ هآے عاشقانھ‌ھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍 •• بھ ترتیبـ😉 رونمایےمیڪنم‌ازبهترین‌رمانهاےایتا😍👇 - اول از همه، رمان حال حاضرمون که توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 -- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷ تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇 📕| رمان ارزشی چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083 ❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 ( این رمان هم مخصوصا برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️) 📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429 ❤️| رمـان معنوے عارفانھ زندگینامه‌ےشهیداحمدعلےنیری💚👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081 📕| رمان عاشقانھ‌ے مسافرعشق در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279 ❤️| دسترسےبھ‌رمــــانِ جذابِ سجاده‌ےصبر👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157 📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879 ❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمام‌زندگی‌مَن👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423 📕| تاپروانگــے؛ دلےترین‌رمـــانِ‌عاشقانھ‌ھاےحلالـ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551 ❤️| رمان خوش‌عطرِ حجاب من😊👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326 📕| دسترسے‌به‌رمانِ ملیحِ عشق مقدس👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352 ❤️| رمان باجذبه‌ے رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119 📕| رمان فوق‌هیجانے تنها میان داعش:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657 ●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ کانال عاشقانه‌های حلال رو از خود نویسنده بگیرید:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 این شما و این رمانِ کانال ما، به نام • توبه نصوح •👆 پ.ن: همراهمون بمونید و یک عاشقانه هاے حلالے شوید و پل ارتباطی شما با ما: [ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ] میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️ 😍👌 😌💪 💚 [ @asheghaneh_halal ] 🌺🍃
‌ ‌ فقط به عشق نگاه شما، چنین لیست رنگ و لعابداری براتون در نظر گرفته شد☺️☝️
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . آنقدر که من آشناے تو امـ☝️ جهان غریبــھ با توست😌♥ ✍ . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗