eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 تصاويرى از پرنده كمتر ديده شده ابابيل 🕊در سوره فيل از آن ياد شده و به فرمان خدا هزاران ابابيل ريگ به دهان مانع از حمله فيل سواران به كعبه شدند. اين پرنده به پرواز بدون استراحت مشهور است! . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏مامان من معمولا شب ها ساعت ۲۲ یا فوقش ۲۳ می خوابند😴 هر موقع هم که احیا میرفتیم همون ۲۳ میرفتن که بخوابن! چند سال پیش من و خواهرم تصمیم گرفتیم بریم احیا شب 19 ماه رمضان بود مامان خانم هم اصرار کردند که بیاند؛ ما گفتیم می‌خواهیم بریم امام زاده و راه دوره نمی‌تونید زود برگردید مامانم گفتند نه من هم با شما تا سحر میشینم خلاصه ما رفتیم و نشستیم به دعا خوندن مامان ما هم هی خمیازه کشیدند😩 و اشک ریختن یه بار من رو کردم به مامانم گفتم مامان ساعت چنده مامانم موبایلش را از توی کیف در آورد یه نگاه کرد گفت ا ساعت گوشی من خراب شده همش صفره🤣 ساعت 00:00 بود طفلکی مامانم تا حالا ساعت 12 نصف شب بیدار نبوده که بدونه ساعت 0 رو نشون میده😂 ''📩'' [ 609 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
1_902881570.mp3
6.18M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . . ‌ࢪفقا! سابقھ نشوݩ داده براۍِ تمناے شهادت نباید بہ سابقه خودٺ نگاه ڪنی! راحٺ باش.. مواظـب باش شیطؤن نگہ بهٺ تو ݪیاقت ندارے):...! [وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ] -استاد پناهیان 🕋📿 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[ 🌙 ]• سلام علیڪم سلام علیڪم😄👋👋 منم منم ــمَش رمضون😉👋 بچهـ هاے قشنگممم حالا ڪه به آخــراش رسیدیم هواهم سمت جنـــوب داره گــرم میشهـ🥺 +آقاجون طفلیا چـے مےڪشیدن وقتے ماه رمضون تو تابستــون بود🥵 ثواب بیشترے مےبردن🤩 +چجوووورے؟🤨 آخهـ روزه گرفتن در گرما، جهـــاده!😎👌 توے بحارالأنوار جلد 93 و البته صفحهـ 257 گفتهـ شده😍👌 +ایول آقاجون چجورے حفظ ڪردے؟ تڪرار زیاد😅 من قدیما با مامانجونتون جنوب بودم قبل از اینڪهـ اصلا شماها بدنیا بیاید☺️ واسهـ همین این روایت رو مداااام تڪرار میڪردیم تا قدر روزه رو بدونیم😍 +چقدر خوووب آقاجون مارو هم جنوب میبرین؟ چیـــہ؟ نڪنهـ میخواین ثواب ببرین‌؟😂 دعــ🙏ــا یادتـون نـره مخلص شما؛ مش رمضون😉👋 •[🖊 •[❌ از حرفاے ـمش رمضون جانمونے😌👇 •[ @asheghaneh_halal ]•
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • گداے کوے تو ام عید فطر نزدیک است😌•° بجاے فطریہ🌾•° یک کربلا بہ من بده آقا😍•° • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_دوم خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایست
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . جلوی در شماره سه توقف کرد و زنگ در رو فشار داد... هر دو منتظر، زوایای مختلف در رو بررسی میکردیم و من باز در فکر این چالش جدید و ناشناخته... چند بار عمیق نفس کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.... خانم بلر دوباره زنگ در رو فشرد و اینبار با فاصله ی کمی در باز شد و قامت دخترک خواب آلود و ژولیده ای در چارچوب در نمایان... با اون لباس خواب  و چشمهای پف کرده خیلی کارتونی و بانمک بود و همین باعث شد لبخند روی لبم عمیقتر بشه... البته اون برعکس من هیچ اثری از خوشحالی یا یک حس خوب از دیدار اول توی نگاهش نبود! بلکه حجم نسبتا وسیعی از تعجب، خشم و حتی تحقیر از عسلی های آشفته ی چشمهاش و نگاه نه چندان طولانی ش به سمتم ساطع شد... سعی کردم لبخند از لبم نیفته و خانم بلر بی توجه به جو سنگین حاکم با آرامش کامل مراسم معارفه رو شروع کرد: _شبت بخیر ژانت... ایشون خانم اشراقی هستن همخونه ی ایرانی شما... بعد رو کرد به من: _ایشون هم ژانت همخونه شما که فرانسوی الاصله ولی سالهاست که اینجا زندگی میکنه... امیدوارم هیچ مشکلی با هم نداشته باشید و دوستانه و مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنید این جمله اخر بیشتر از اینکه یک آرزو باشه یک دستور بود و من داشتم به امکان اجرای این دستور فکر میکردم... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سوم جلوی در شماره سه توقف کرد و زنگ در رو فشار داد... هر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خانم بلر هم متوجه وخامت اوضاع بود بنابراین سخن رو کوتاه کرد: _خب دیر وقته من دیگه میرم که به استراحتتون برسید خصوصا شما که مسافر هم بودید...شبتون بخیر... زیر لب شب بخیری گفتم و با نگاهم تا روی پله ها بدرقه ش کردم... بعد برگشتم طرف در و با لبخند خیلی کوچیکی گفتم: _سلام... واضح بود که جواب نمیده برای همین منتظر جواب و خوش آمدگویی ش نشدم و با چمدون حرکت کردم به سمت در طوری که مجبور شد از جلوی در کنار بره و من وارد شدم.. چند قدم جلوتر ایستادم و چمدون رو رها کردم وتوی ظاهر خونه دقیق شدم... شاید کمتر از چند ثانیه بعد جسم آتیشینی به سرعت از کنارم رد شد و وارد اتاقش شد و در رو هم نسبتا محکم بست... لبخند محوی زدم... حداقل مشخص شد اتاق من کدومه... سوئیت کوچیک و جمع  وجوری بود. معماری خونه چنگی به دل نمیزد و البته دکور شلخته و کم نورش هم مزید بر علت چنگی به دل نزدنش شده بود! اما همین که آشپزخونه و پنجره داشت جای شکرش باقی بود...تصمیم گرفتم فردا دستی به سر و روی این خونه بکشم... تا شروع هفته جدید و تشکیل کلاسها چند روزی وقت داشتم... شاید همخونه هم از اینکارم خوشش بیاد و کمتر ناراحتی کنه... چمدون رو بلند کردم و وارد اتاق خودم شدم... وسایل هام قبل از خودم رسیده بودن و بی هدف وسط اتاق خواب رها شده بودن... هرچند خیلی خسته بودم ولی باید شروع میکردم به تمیز کاری و مرتب کردن اتاق چون جایی برای استراحت نبود... لباس عوض کردم و مهیای گردگیری شدم... سعی می کردم در سکوت کامل کار کنم که همخونه اذیت نشه... دوساعتی طول کشید تا همه چیز مرتب شد و سر جای خودش قرار گرفت... کمر خسته و گرفته م رو صاف کردم و نگاه رضایت بخشی به اطراف انداختم... پرده ی آبی لاجوردی روی پنجره کوچیک اتاق نصب شده بود و تخت چوبی قهوه رنگی کنارش قرار گرفته بود... پایین تخت یک تحریر جمع جور قرارگرفته بود و روبه روی میز کنار در ورودی یک کتابخونه ی کوچیک و کنارش هم مرز پنجره یک کمد دیواری که حالا پر از وسایل بود... اتاق کوچیک بود و مجموع مساحت باقی مونده ی کف با یک فرش چهار متری پر میشد... راضی کننده بود... نگاهی به ساعت انداختم... دوازده شب بود ومن هنوز شام نخورده بودم...  مشغول خوردن غذای هواپیما که نخورده بودم و همراهم بود شدم اما توی فکر بودم که زودتر برم خرید و سبد آذوقه م رو کامل کنم... بعد از شام پشت پنجره ایستادم و کمی به خیابون بارون خورده خیره شدم... دوست داشتم پیام بدم و بپرسم اونجا هوا چطوره! ولی منصرف شدم چون وقت مناسبی نبود... ***   صبح خیلی زود از خونه بیرون رفتم تا هم با محیط اطرافم کمی آشنا بشم که ای کاش اصلا مجبور به آشنایی نبودم؛ و هم کمی خرید کنم... کمی ظرف و ظروف تهیه کردم و کمی گوشت و مواد غذایی و بیشتر مواد شوینده! برای تمییز کردن کل خونه... زندگی کردن در اون فضای کثیف که انگار سالها بود تمییز نشده بود در توان من نبود... البته تقصیر اون دختر هم نیست حتما اونقدر کارش زیاده که وقت نمیکنه به خونه برسه... وقتی برگشتم خونه ساکت بود... کسی هم توی پذیرایی نبود... چون در اتاقش بسته بود نمیشد فهمید خونه ست یا نه ولی قاعدتا اون وقت روز سر کار بود... البته به حال من که فرقی هم نمیکرد قصد کمک گرفتن نداشتم... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . از تمــام این جهان، رو کرده‌ام سوی حرم بس که با من مهربانی می‌کنی مولای من🌙 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» بابا میخواشت به دلختا و گُلا آبپاشی کنه . •|🌳🪴|• منم اومیم •|🚶‍♀|•کُمت تنم . فَلی آبباژی میکنم •|☔️|• خنک بیشم •|🌊•| ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 👩‍🍼 تأثیر فرزند بزرگ‌تر بر تربیت فرزندان 👨‍👩‍👦‍👦 در خانواده‌های پرجمعیت، پدر و مادر فقط فرزندان بزرگ‌تر را تربیت می‌کنند؛ اما تربیت فرزندان بعدی اکثراً در جوّ محیطی که با حضور فرزندان بزرگ‌تر شکل می‌گیرد صورت می‌پذیرد. 👨‍👩‍👧‍👧 به عبارت دیگر: بسیاری از روش‌ها و آدابی که فرزندان کوچک‌تر باید بدانند، در جوّ تربیتی موجود در خانه از طریق فرزندان بزرگ‌تر به کوچک‌ترها منتقل می‌شود؛ ☝️ در نتیجه زیاد بودن فرزندان، کیفیت تربیت آن‌ها را کاهش نمی‌دهد؛ بلکه اگر والدین اصل توان تربیتی را داشته باشند، زیادی فرزندان مشکلی ایجاد نمی‌کند؛ چون کوچک‌ترها بسیاری از موارد تربیتی را به صورت خودکار از بزرگ‌ترها فرامی‌گیرند. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . من عــشق را با "تــو" شناختم مردانگی کن و بیا بُگذار ابدیتش را هم با "تُــو" بشناسم . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𖡼 جان❤️ در قدمش کنم🌱 که آرامِ دل است😌 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1776» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪