eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 توصیف شاعرانه آفتابه! 🔻در مستراح ایرانی ظرف آبی می‌گذارند که لوله‌ای دراز چون گردن دُرنا دارد! 📚سفرنامه آشی کاگا آتسواوجی 📍آفتابه ایرانی به عمرش چنین شاعرانه توصیف نشده😁 . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌بچه بودیم بابام مجبور شد حلقه‌ی ازدواج مادرم رو بخاطر مشکلات مالی بفروشه💍 من و داداشام خیلی ناراحت شدیم واسه همین یه سال تمام هرچی تونستیم پول جمع کردیم، رفتیم یه حلقه خریدیم تا بابام به مامانم بده😌 وقتی دادیم بهش از ذوق زد زیر گریه کلی تشکر کرد و برد فروخت داد بقیه بدهیش😏 ''📩'' [ 617 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
enc_16411546527872680074583.mp3
3.17M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . . ‌قالَ‌ ابُوتُراب: [دَوامُ الحال مِنَ المُحال] -هیچ حالی دائمی نیست :)🫀 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• آن فرد نیرومندی باش✨ که‌همه می دانند در بدترین شرایط بهترین چیزها را میسازد آن فرد نترس باش😎💪 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . سلام عزیزِ نداشته ام البته! نداشته که نه ان‌شاءالله. حتما دارمت و توهم مرا داری و هردو فعلا از هم بی خبریم. می‌ دانی من واقعا تورا دوستت دارم،، با همه ی وجودم😍 با اینکه فعلا نیستی و نمیدانم کیستی! خدا گفته است برای هرکس شخصی مثل خودش را در نظر دارد.. می دانی دلم برایت کباب است☹️ یعنی تو هم الان منتظر منی؟ انتظار سخت است.. اینکه بدانی عزیزدلت انتظارت را میکشد سخت تر😂 تازه توهم انتظار او را میکشی ولی وصالی نیست، این یکی دیگر بدتر😕😂 مقداری جدی شویم.. دلم میخواهد واقعا توهم مثل من عاشق بچه ها باشی.. نه فقط برای دل خودمان ها! نه! برحسب وظیفه و جهاد هم مهم است.. امروزه بسیار مهم است.. دلم میخواهد همینطور بچه از سرو کولمان بالا برود👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻بهـــبهـــــ😍حتی فکرش هم قند در دل ادم آب میکند😋😋😍 خدا کمکمان کند بتوانیم جهاد کنیم در راهش.. خودمان و فرزندانمان ان‌شاءالله، نذر یک تارموی صاحب الزمان💚آقا خودشان برای تربیت و حسینی شدنشان دعا کنند ان‌شاءالله 🌱 الهی آمین - از برای 😂✋🏻❤️ - ☺️💌✋ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این رگبار توهین و افترا احساس خفگی داشتم... نه بخاطر خودم، بخاطر باوری که بدون داوری براش حکم صادر شده بود...مثل همیشه... خونم به جوش اومده بود و تمام رگهای صورتم نبض داشت... به وضوح دویدن پر آب و تاب خون داغم رو توی این رگهای متورم حس میکردم ولی باز هم وقت عصبانی شدن نبود... وقت حرف زدن بود اونهم آروم و منطقی... منتظر شدم تا خوب خودش رو خالی کرد و بعد گفت: جواب سوالت رو گرفتی؟ حالا اخلاق داشته باش و بدون مغلطه هر چه سریعتر از اینجا برو... به سختی کندن یک کوه از جا، لبخندی زدم: _این هیولایی که تو الان وصف کردی بعید میدونم اخلاقی داشته باشه که تو ازش طلب اخلاق میکنی... به هر حال من میرم... اما بعد از اینکه تمام تهمت هایی که زدی رو ثابت کردی... چند لحظه بی حرکت بهم زل زد ... حتی پلک هم نمیزد.. توی چشمهاش هم خشم بود هم شگفتی... بعد از چند لحظه مکث با خشم مضاعفی جواب داد: منظورت چیه؟ بی تفاوت گفتم: تو الان کلی رذائل اخلاقی به من و مهمتر به دین من نسبت دادی و گفتی به این دلایل نمیخواید که من اینجا باشم... واضحه که من هیچ کدوم این اتهامات رو نمیپذیرم و دلیلی برای ترک اینجا ندارم ولی اگر تو بتونی حرفات رو اثبات کنی من سر قولم هستم و اینجا رو تخلیه میکنم... اما باید بتونی ثابت کنی هر چی گفتی حقیقت داره و همه این چیزها درباره من و دینم صدق میکنه... باید ثابت کنی ما مسلمون ها متعصب، آدمکش و ضد امنیت هستیم باید ثابت کنی ضد علم و متحجریم... باید ثابت کنی مسلمون ها همینقدر که تو میگی بد و خطرناکن تا این موجود خطرناک رو(اشاره کردم به خودم) از محیط زندگی رفیقت دور کنی... خنده ی بلندی سر داد:اینو که دیگه همه میدونن چی رو باید ثابت کنم؟ برو بیرون یه نظرسنجی بکن تا حساب کار دستت بیاد...شماها سرتون تو لاک خودتونه فکر میکنید فاتح دنیایید... متوجه نیستید که دنیا شما رو چطور میبینه... _چطور میبینه؟ _همونطوری که هستید... بعضی هاتون حداقل اونقدری صداقت دارید که این تهجر رو روراست نشون بدید مثل القاعده و داعش... بعضی هاتونم مثل تو، پشت ظاهر موجه و لبخند و آرامشتون پنهانش میکنید... سعی میکنید بگید ما با اونا فرق داریم... متمدنیم... صلح طلبیم.. درحالی که اصلا هویت شما با صلح و تمدن در تضاده... دیگه رسما از وکالت ژانت استعفا داده بود و خودش باهام طرف شده بود... صبر کردم تا سخنرانی ش تموم بشه و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه اصلا همه این حرفایی که میزنی درسته ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی... من میگم متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!... _معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به  هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!... _داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد... برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی... و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم... اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم... پوزخندی زد:خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی... برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره... سرخوش پرسیدم:حالا کی شروع کنیم؟ برگشت و با تعجب نگاهم کرد:چی رو؟ _همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست... مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟ لبخند کجی زد:خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم... ژانت مواظب خودت باش. فعلا... طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود... اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش.. نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون... خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور! احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود... تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر حجابم که معرف دینم بود دریافت کردم، رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم... ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد. با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت: سلام داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن... معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود... لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی. یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم... وقتی برگشتم طرفش  و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت: من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم... بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری... از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر: _من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی... وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم... _خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار... واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم... شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید... خونسرد گفتم:اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد... نشستم روی مبل و خودم رو جلو کشیدم: ببین... با ننه من غریبم و تحریک احساسات نمیتونی منو گول بزنی و دست به سر کنی... به من و مهمتر دینم اتهام وارد شده من میخوام این اتهام رفع بشه همین... هدف من واضحه من دنبال احقاق حقم... شما باشی از کنار اینهمه توهین به همین سادگی رد میشی؟ من حق دارم بابت اینهمه افترا از شما منطق بخوام و فرصت داشته باشم که از خودم دفاع کنم این حداقل حق منه... آخر این ماجرا چه حق با من باشه و چه شما من از اینجا میرم چون هیچ اصراری به تحمل نگاه های پر از نفرت و تحقیرآمیز شما ندارم ولی قبلش حق، هر چی که هست باید آشکار بشه... و شما(با دست به هر دوشون اشاره کردم) باید... بابت توهین ها و اتهامهاتون پاسخگو باشید... مسئولیت پذیری میدونی چیه خانم فرخی؟ به قول خودت اخلاق داشته باش پای حرفی که زدی وایسا و ثابتش کن اگر براش دلیل داری... زبون فقط یه تیکه گوشت نیست که خیلی راحت توی دهن بچرخونی  و دیگران رو زخمی کنی هر حرفی که میزنی؛ هر حرفی، باید آمادگی پذیرش عواقب و مسئولیتش رو داشته باشی این اولین شرط اخلاقه خانم استاد اخلاق! پس وقتی داری وظیفه ت رو انجام میدی سر من منت نذار و وقتی به عنوان یه آدم به قول خودت با اخلاق مشغول انجام وظیفه ای بیخود به جون بقیه غر نزن... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . یک بار فضل بن سهل، امام(ع) را برای انفاقِ همۀ ثروتشان ملامت کرد. امام(ع) به او فرمودند: چیزی را که پاداش و رحمت خدا به آن تعلق می‌گیرد، ضرر حساب نکن 💚🍃 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«🍼» « 👼🏻» آژیی ژونمم میسه اون ژولاببب|🧦|• خوسدَلیاا من بیفوسم؟|👣|• خیلی بُژُک بودن . |🧦|• ژولاب بُژُک دوس دالم |😍|• 🏷● ↓ 🌹آژیی:آبجی 🌹خوسدَلیاا :خوشگلا 🌹بیفوسم: بپوشم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ عدم تخلیه انرژی کودک، مشکلاتی را برای او پیش می‌آورد که یکی از آن‌ها عصبی شدن او است! 🥳 کودکی که دوست دارد خود را با جنب و جوش تخلیه کند؛ اما پدر و مادر به او اجازه این کار را نمی‌دهند، مانند کسی است که بغض گلویش را گرفته؛ اما به او اجازه گریه کردن نمی‌دهند. 🤨 این مسئله به شدت روی آرامش روانی و عصبی کودک تأثیر منفی دارد.👊 ☝️-والدین باید با مدیریت هیجانات کودک و ایمن بودن شرایط خود کودک‌ و سایرین، اجازه تخلیه انرژی را به او بدهند‌. 👈نیاز کودک به جنب و جوش باید ارضا شود، بردن کودک به سالن‌ها و پارک‌های بازی و طبیعت می‌تواند برای کودک حیات‌بخش باشد. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . . I am not my own, have all of me. من متعلق به خودم نیستم، تمام منو داری.🫀 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𖡼 شب🌃 خانه روشن می‌شود💡 چون یاد نامت می‌کنم💚 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1784» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫ ∫° .∫ فرقے نمےڪند ڪہ شـ🌙ــب چگونه گذشت ، هر صــ☀️ــبح دوباره زنده مےشوم صبح بزرگترین پاداش براے کسانے است ڪہ روز قبل زنده مانده‌اند. صبح مثل معـ✨ـجزه مےماند ، آغاز یک زندگے است ڪہ بہ پایان رسیده بود 🌿❤️ ☕️ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🔹امام رضا (ع) فرمود: هر ڪس پس از نماز صبح صد بار بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم»؛ به اسم اعظم خدا از سیاهے چشم به سفیدے آن نزدیڪ‌تر شده و به راستی ڪه در مدار اسم اعظم قرار گرفته است. ✍(سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۶۱)📚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . این منم ڪہ گم شده امـ ؟ 🔍 یا تویـے ڪہ پیدا نمے شوے ؟! 🌥 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 😅|• شب عقد کلی سنت‌شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد قرآن هم مقابلش. 😇|• مهریه را هم بر خلاف آن زمان سنگین نگرفتیم؛ اما مراسم‌مان شلوغ بود. همه را دعوت کرده بودیم؛ البته نه برای ریخت و پاش! برای اینکه سادگی ازدواج‌مان را ببینند؛ این که می‌شود ساده ازدواج کرد و خوشبخت بود. 🥰|• عروسی‌مان هم از این ساده‌تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دورهم شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه‌ بخت. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ چه تشبیه قشنگی ڪرد درباره حجاب زنها ... ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 تنها کوه خوراکی دنیا! 🏔تنها کوه خوراکی دنیا در جزیره رنگین کمان هرمز در ۸ کیلومتری شهر بندرعباس. 🚦 مردم محلی این کوه را «گلک» می نامند و خاک سرخ آن را مانند نمک در تهیه انواع غذاها مصرف می کنند. . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍹.∫ ∫° .∫ . . ' همسرداری به سبڪ علمای دینــۍ ' 🥰🫀 ؟!👀 ‌🧮• تو چه ترفندی زدی که حالِ زندگیِ مشترکتون خوبه؟!☺️💌👇🏼 - @Daricheh_khadem - ☺️• راستی ما کنارتونیم، نه پاسخگوی مشکلات بلکه راهِ حلش رو پیشنهاد میدیم✨ 🧩• ما اینجاییم نه فقط برای بهتر ، بلکه برای بهتر و احسن الاحوالی..🤝 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍹.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌یه بار قرار شد با مامانم و دوستش زنونه بریم خونه یکی از آشناها؛ قرار شد با ماشین ما بریم... اینم بگم که من تا حالا خونشون نرفته بودم؛ وقتی رسیدیم اونا رو پیاده کردم و رفتم ماشینو پارک کنم. وقتی برگشتم در حیاطو واسم باز گذاشته بودن؛ منم بدو بدو رفتم تو خونه😌 سریع از چن تا پله ای که روبروم بود رفتم بالا و در یک حرکت ناگهانی در رو باز کردم و دیدم دو جفت چشم غریبه به من خیره شدن😳 فقط نمیدونم چه جوری گفتم ببخشید اشتباه شده و سریع در رو بستم اومدم از پله ها پایین😏 اولش فکر کردم خونه رو اشتباه اومدم بعد دیدم گوشه حیاط سه چهار تا پله میخوره میره پایین و تازه دوزاریم افتاد که بله به جای این که برم خونه خودشون رفتم خونه صاحب خونشون😆 ینی آب شدم... وقتی رسیدم پایین هر کدوم یه وری ولو شده بودن از خنده و تا مدت ها سوژه بودم😄 ''📩'' [ 618 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]• •[ 🎈]• Life Isn’t About Finding Yourself Life Is About Creating Yourself زندگی به معنای یافتن خود نیست زندگی یعنی ساختن خود😌💚 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
「💚」◦ ◦「 🕗」 . خدا کند که نگیری برای ثانیه‌ای هم از این دلی که شکسته نگاه ساده خود را✨ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» الان دیجه غلوب سُده . 🌗• بلا سام باید عِه سیز خوسمزه 🥗🍛• دلست تنین.☺️• منم منتظلم 😋• ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ☝️لجبازی کودکان، غالبا ناشی از رفتار والدین هست. لذا: 👆نظرات خودتون رو به فرزندتون تحمیل نکنین. ✌️ظرفیت و ویژگی‌های فرزندتون رو بشناسین و انتظارات‌تون در حد توان کودک باشه. 👆✌️به نظرات فرزندتون هم در حد نظرات سایرین، اهمیت بدین. 🖖به فرزندتون، قدرت انتخاب بدین. 🖐به فرزندتون متناسب با سن و توانش، مسئولیت‌ بدین. 🖐☝️قوانین ساده و شفاف، وضع کنین و فرزندتون رو مشتاق به پیروی از اون قوانین کنین. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . او هم به جلو خم شد: _پس جدی جدی میخوای جنگ زرگری راه بندازی...باشه... ملالی نیست... اتفاقا منم سرم درد میکنه واسه کم کردن روی امثال تو.. من هستم فقط اینو بگم که خیال نکنی تونستی منو مجبور به انجام کاری بکنی تو به چشم هرچی بهش نگاه میکنی، احقاق حق یا رفع اتهام یا هر چی من فقط به چشم یه رقابت برای کم کردن روی تو بهش نگاه میکنم که نتیجه ش هم میشه رفع زحمت جنابعالی از اینجا که کادوش میدم به دوستم... ضمنا بدنیست بدونی من تا حالا هیچ مسابقه ای رو نباختم... لبخندی زدم: خوبه شکست هم مقدمه ی پیروزیه امید وارم جنبه شو داشته باشی... حالا از کجا و چجوری شروع کنیم؟ لبخند کجی که تمام مدت روی لبش بود از روی لبش افتاد: نمیدونم خودت پیشنهاد دادی خودتم شروع کن... خیلی راحت گفتم: خب برای شروع باید از هم شناخت داشته باشیم. شما ظاهرا منو میشناسید مسلمان هستم با تمام اعتقادات یک مسلمان ولی من چندان نمیدونم شما چی فکر میکنید همینقدر میدونم که با اسلام مشکل دارید... برگشت و دوباره تکیه ش رو داد به مبل:ژانت مسیحیه اتفاقا مسیحی معتقدی هم هست حتی هر هفته کلیسا هم میره(انصافا این یکی اونجا مورد نادری بود) اما من به چیز خاصی اعتقاد ندارم یعنی نیازی برای داشتن اعتقاد نمیبینم آدمهای ضعیف به نقطه ی اتکا نیاز دارن... به چیزی تحت عنوان دین از هر نوعش اعتقاد ندارم. به خدا هم کاری ندارم هست یا نیست برام فرقی نمیکنه چون تو زندگیم تاثیری نداره من دارم زندگیمو میکنم به کسی هم نیاز ندارم... هرچند با مجموع شواهد علمی و عقلی بعید میدونم وجود داشته باشه... احساس کردم نقطه ی شروع باید یه جایی همین حوالی باشه...بلافاصله پرسیدم:منظورت کدوم شواهده؟ _خب امروز علم میتونه بدون نیاز به در نظر گرفتن خالق برای جهان همه چیز رو توجیه کنه... ضمنا به نظر من با وجود اینهمه ظلم و ناعدالتی که توی این دنیا وجود داره اگر خدایی بود حتما تابه حال واکنش نشون داده بود...با این وضع اگر خدایی هم باشه طرفدار ظالمهاست منم نیازی به این خدا ندارم... _خب الان دو تا مقوله ی متفاوت داریم... درباره ی اولی که باید ثابت کنی علم چطور جهان رو بدون خالق توجیه میکنه.... دومی ولی یکم پیچیده تره... باید یکم دقیقتر راجع بهش بحث کرد فقط اینو به من بگو که از کجا میدونی واکنشی نشون نداده؟ _خب واضحه اگر واکنشی داشت الان وضع دنیا این نبود...طبعا واکنشی که حس نشه به دردی نمیخوره... تکیه کردم: _اینکه یه خدایی تصور کنی که با هر رفتاری از سوی بشر واکنش نشون بده یه برداشت سطحیه که خدا رو تا سطح رفتارهای انسانی تنزل میده... طبیعتا سطح تحمل خدا خیلی بالاتر از این حرفهاست و واکنشش هم پروسه و طراحی شده ست نه دفعتا... منطق این روشش رو هم بعدا کامل توضیح میدم... الان برگردیم به مقوله ی اول همون توجیه علمی جهان بدون خدا... نگاهی به ساعتش انداخت: الان که دیگه خیلی دیره باید زودتر برم تا این خانم بلرتون در رو نبسته و گیر نیفتادم...بقیه ش باشه برای فردا شب... از جاش بلند شد و ما هم پشت سرش... کیف و پالتوش رو برداشت و راه افتاد سمت در... گفتم:آخه اینجوری که بده شام نخوردی...یه نیم ساعتی وقت داری بیا شام بخور بعد برو... لبخندی زد:گفتم که رشوه قبول نمیکنم... _اگرم قبول میکردی من نمیدادم واسه بازی برده که بیخود خرج نمیکنن! هر دو اهل کلکل بودیم و پرواضح بود که این تقابل تا آخر ادامه داره و کسی هوس ترک میدون به سرش نمیزنه.... ابروهاش رو بلند کرد و با اطمینان گفت:خواهیم دید... با ژانت دست داد و خداحافظی کرد و رفت... ژانت هم بی هیچ حرفی برگشت اتاقش... و من موندم و یک قابلمه پرِ قرمه سبزی!! ... تا ساعت یک و نیم ظهر دانشگاه بودم و بعدش هم تا شش غروب آزمایشگاه... وقتی برگشتم خونه ژانت توی اتاقش بود ولی خبری از کتایون نبود...  باخودم گفتم احتمالا همون حول و حوش ساعت دیشب پیداش میشه... خداروشکر قرمه سبزی دیشب به قوت خودش باقیه و میتونم یکم استراحت کنم... تقریبا نزدیک همون ساعت دیشب بود که اومد... داشتم توی اتاق کتاب میخوندم...صدای باز شدن در رو که شنیدم اومدم توی پذیرایی... سلام کردم و نشستم رو به روشون..فقط کتایون آروم جوابم رو داد... در جعبه ی گزی که قبلا روی میز گذاشته بودم رو برداشتم:بفرمایید نمک نداره... حتی نگاه هم نکردن... خیلی جدی گفت:ممنون واسه ی خوردن گز نیومدم... _پس شروع کنیم؟ سر تکون داد... ژانت هم که در سکوت مطلق به سرامیکها خیره شده بود و کلا واکنشی نداشت... خودم باید شروع میکردم... با زبون لبهام رو تر کردم و زیر لب بسم اللهی گفتم... بعد صدام رو بلند کردم: _خب... بحث دیشب به اینجا رسید که بنا شد شما اثبات کنی که علم جهان بدون خالق رو توجیه میکنه... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal