•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـحامروز
خدایاچهمبارڪبدمید😍
ڪههمےازنفسـ🌸ـش
بوےعبیرآیدوعود🎋
گرڪسےشڪرگزارےڪند🙏🏻
ایننعمترا
نتواندڪههمهعمر
برآیدزسجود😌✨
#سعدے
صبحتون قشنگ بنده های خوب خدا🫀
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یابن امیرالمؤمنین؏
هرڪس همســـــرش را دوســ❤️ـــت دارد
باید او را تڪریـم ڪند🥰👌
احترام به همســـــر در سیـره ائمه✋😊
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
[🧁]شـیرینےِ زنـدگے
[☝️🏻]به ٺڪ ٺڪ
[⏱]ثانیه هایے ڪہ
[💕] #تُ در ڪناࢪ منے :))
#کنار_تو_درگیر_آرامشم😍💚
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• اگه ازدواج کردم و خوشبخت نشدم چی؟ 😢
• اگه ازدواج کنم چطوری به درسام برسم؟ 😕
• اگه ازدواج کنم که نمیشه پی تفریح و
سرگرمی برم! 😑
بعضی از دخترها
توی مرحله قبل از ازدواج
دچار میشن به: #ترس_از_ازدواج 😰
😃 راهکار کنار اومدن باهاش یا حذف این
ترس چیه؟
💚 پیگیر #روایتهای_تلخ نباشیم
خوندن اخبار تلخ مثلا اینکه از هر
چندتا ازدواج چندتاش به طلاق میرسه
و مواردی از این دست، هرچند میتونه
باعث شه وقت انتخاب، چشممون رو
باز کنیم، اما پیگیری زیاد اینطور اخبار
میتونه باعث ترس ما از ازدواج بشه
💜 #مهارتهای_زندگی رو یاد بگیریم
مهارت سازگاری، مهارت لذت بردن از
زندگی، حتی مهارت آشپزی و خانهداری
و... مواردی هستند که اگه بلد باشیم،
توی زندگی مشترک میتونه از مشکلات
زیادی جلوگیری کنه
💚 درست #انتخاب کنیم
وقتی دو نفر همدیگه رو درست
انتخاب کنند و علایق و سلایق و
اشتراکات بیشتری داشته باشند،
ازدواج موفقتری دارند. پس
درمورد خواستگارمون، درست
و معقول تصمیم بگیریم
💙 از #تخیلات دوری کنیم
روایتهای آرمانی از ازدواج رو
معیار خوشبختی قرار ندیم؛ اینکه
یه زندگی، صد در صد بدون مشکل
باشه و تمام لحظهها پر از حرفهای
عاشقانه باشه، ما رو آرمانگرا میکنه
و از طرفی، ترس ما رو از ازدواجِ
ناموفق زیاد میکنه
💚 با زنان #موفق_متاهل آشنا بشیم
زنانی که با وجود داشتن همسر و
فرزند، به موفقیتهای بزرگ رسیدند
و ازدواج، حتی برای برنامههای زندگیشون
راهگشا بوده. بعد از ازدواج، خوبه که
در حد امکان با این افراد ارتباط بگیریم
و از تجربیاتشون استفاده کنیم...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
من یک زنم 🤚🏻
آزادی ام را دوست دارم !🕊
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
❗️حالا شما که میگید دوغ و گوشفیل
خوردن اصفهانیا در کنار هم کار عجیبیه،
نظرتون در مورد موچی بستنی(ترکیب کیک
برنج و بستنی) با طعم خیارشورِ آمریکاییها
چیه!؟🙄😁
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی ازدواج میکنید تنها کسی که بدرد شما میخوره همسرتونه؛
پس اگر میگه با فلان دوستت رفت و آمد نکن من خوشم نمیاد حتی اگر دلیل درستی هم نداشت به نظرش احترام بزارید❗️
در یه فرصت مناسب که هر دوی شما حال خوبی دارین با همسرتون صحبت کنید و به مرور سعیکنید خواسته های منطقیتون رو اجرایی کنید.☺️
فقط با ملایمت 👌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دخترم رفته مدرسه بعد مامانم و
خواهرم و داداشم برای تبریک بهش پول
هدیه دادن... مبالغشم زیاد بود.
دخترم خیلی خوشحال شد بعد گفت: مامان!
گفتم: جانم! گفت: حالا که دایی و خاله و
مامان جون اینقدر پول واسه من هدر دادن،
ما هم بعدا باید بهشون پول بدیم؟!؟🤭🫣
بچم نگران آینده بود نخواد پولاشو هدربده🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 738 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
همیشهاینوباخودتتکرارکن...🌻🌝
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
کـد تخفیفمون هم هسـت : 😍👇 . . AsheghanehHalal تخفیفِ ۶۰٪ و فرصتے تکرار نشدنے🤩🥳 . .
•𓆩💕𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
بفرمآیید
شاهد از غیب رسید
آیا ایمان نمےآورید؟😌👌
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩💕𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_پنجاهوهشتم نماز مغرب و عشاء را خوانده بود
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهونهم
مادر و خانباجی تا روز دهم زایمان راضیه پیش او می ماندند و تمام کارهای خانه به دوش من افتاد.
حمیده هم کمک می کرد اما رویم نمی،شد به او که دو سه سالی از من بزرگتر بود دستور دهم یا مستقیم چیزی از او بخواهم.
حمیده گاهی به خانه راضیه می رفت و گاهی هم به خانه مادرش سر می زد.
پسر ها هم که همراه آقاجان به سر کار می رفتند و بیشتر روزها من در خانه تنها بودم.
هر روز از آقاجان می خواستم اجازه دهد همراه حمیده به منزل راضیه بروم تا او و نوزادش را ببینم اما آقا جان می گفت صبر کنم به وقتش خودش مرا می برد.
دلیل کارش را نمی فهمیدم.
دلم برای دیدن راضیه و نوزادش پر می زد و با تعریف های حمیده و بقیه بی تاب تر می شدم اما آقاجان اجازه نمی داد به دیدن راضیه بروم.
صبح سه شنبه بود که حسابی بی طاقت شده بودم.
تنهایی در خانه، نبودن مادر و خانباجی، اجازه ندادن های آقاجان برای رفتن به خانه راضیه و از همه بیشتر دوری احمد دلم را پر از درد و غصه کرده بود.
بدون این که از آقاجان اجازه بگیرم یا به حمیده بگویم چادر پوشیدم و تنهایی به سقاخانه محل رفتم.
به پنجره سقا خانه دست کشیدم و شمع روشن کردم و با خدا درد دل کردم.
اشک ریختم و وقتی دلم سبک شد به خانه برگشتم.
اولین بارم بود که تنها و بدون اطلاع آقاجان جایی رفته بودم.
آقاجان همیشه اصرار داشت تنهایی جایی نرویم و همیشه یکی از برادرانم باید همراه مان می بود.
آقاجان می گفت کوچه و خیابان برای یک زن تنها یا دختر جوان نا امن است و یک مرد باید همراه مان باشد تا کسی مزاحم مان نشود.
به خانه که برگشتم حمیده انگار اصلا متوجه نبودن من نشده بود.
اگر می فهمید بیرون بوده ام سرزنشم می کرد اما این که چیزی نگفت یعنی متوجه نشده بود.
حمیده چادرش را پوشید و به خانه مادرش که یک کوچه بالاتر بود رفت.
خیلی روزها آن جا می رفت و تا غروب می ماند.
کارهای خانه را انجام دادم و نهار پختم.
ظهر آقاجان تنها برای نهار به خانه آمد و برادرانم نیامدند.
برعکس روزهای دیگر که بعد از نهار دوباره به سر کار بر می گشت آن روز برای استراحت در خانه ماند.
بعد از ظهر که برایش چای بردم به من گفت آماده شوم تا به دیدن راضیه برویم.
خوشحال شدم.
بالاخره بعد از 8 روز می خواستم به دیدن خواهرم و فرزندش بروم.
سریع لباس پوشیدم و در حیاط منتظر آقاجان ماندم.
خانه راضیه نزدیک بود و می شد پیاده رفت ولی آقاجان گفت سوار ماشین شوم.
آقاجان ماشین را روشن کرد و در مسیر برعکس خانه راضیه رانندگی کرد.
در خیابان اصلی که پیچید پرسیدم:
آقا جان مگه قرار نبود بریم خونه راضیه؟
_میریم باباجان
اول بریم بازار یه کاری هست انجام بدم بعد.
ناراحت شدم.
از خانه راضیه خیلی دور شده بودیم.
معلوم نبود کی کار آقاجان تمام شود و مرا به خانه راضیه ببرد.
با دلخوری گفتم:
خوب منو می گذاشتید خونه راضیه خودتان می رفتید بازار به کارتان می رسیدین
آقا جان چیزی نگفت و من هم به نشانه دلخوری تمام مسیر را سکوت کردم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصت
نزدیک بازار آقاجان ماشین را پارک کرد و از من خواست پیاده شوم.
رو به حرم امام رضا سلام دادم و صلوات خاصه امام رضا را زمزمه کردم و همراه آقاجان به سمت بازار رفتیم.
حجره آقاجان بسته بود ولی آقاجان به سمت حجره اش نرفت و به مسیر خود ادامه داد.
پرسیدم:
آقاجان دارید کجا میرید؟ مگه تو حجره تون کار نداشتید؟ برید زود انجام بدید بریم خونه راضیه.
_بیا الان می رسیم.
کمی جلوتر رفتیم که آقاجان مقابل مغازه ای ایستاد.
با لبخند برگشت به سمتم و به مغازه روبرویی مان اشاره کرد.
به داخل مغازه نگاه کردم.
به یک باره وجودم پر از شوق شد. خودش بود! احمد بود!
آقاجان مرا به مغازه احمد آورده بود.
سر جایم میخکوب شده بودم و فقط به او که با مشتری اش گرم صحبت بود خیره مانده بودم.
باورم نمی شد.
با خودم می گفتم حتما خوابم و در دل این لحظات را انکار می کردم.
آقاجان دستم را کشید و مرا با خود به داخل حجره احمد برد و سلام کرد.
احمد به سمت ما برگشت که با دیدن من او هم سر جایش میخکوب شد.
نگاهش به نگاهم گره خورد و با خوشحالی به رویم خیره ماند.
لبخند مهربانش تمام صورتش را پوشاند.
چند لحظه ای به هم خیره مانده بودیم که به خود آمدم و سلام کردم و سر به زیر انداختم.
آقاجان به مشتری اشاره کرد و از احمد پرسید:
کارت خیلی طول می کشه؟
احمد سر تکان داد و گفت:
نه
رو به مشتری اش کرد و گفت:
آقا من معذرت میخوام اگه پسند تون نمیشه بار جدید الان انباره فردا میارم. فردا تشریف بیارید هر کاری رو بپسندین نصف قیمت باهاتون حساب می کنم.
مشتری که مرد جوانی بود کمی به احمد و بعد ما نگاه کرد و بعد از قول گرفتن از احمد با خوشحالی تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت.
احمد که غافلگیر شده بود در حالی که نگاهش به من بود گفت:
حاجی منور فرمودین قدم رو چشم من گذاشتید.
چهار پایه را جلو کشید و گفت:
بفرمایید بشینید برم شربت یا بستنی بگیرم براتون.
آقاجان گفت:
نه نمیخواد دستت درد نکنه باید زود برم
غرض از مزاحمت باجناقت آقا حسنعلی بچه اش دنیا اومده
من هم رقیه رو دیدن خواهرش نبردم گفتم شما از سفر بیای با هم برید.
حالا من دارم میرم اونجا اگه میای با هم بریم
احمد با من من گفت:
بله حتما میام فقط من هنوز خونه نرفتم لباس عوض کنم
آقا جان تسبیحش را در جیب کتش گذاشت و گفت:
از نظر من که لباسات خوبه و ترتمیزی
یه ربع دیگه بیا مغازه آقات تا با هم بریم
آقاجان یا علی گفت و از حجره احمد بیرون رفت.
احمد کمی ایستاد و دور شدن آقاجان را نگاه کرد.
با شوق به سمتم آمد و روبرویم ایستاد
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
هر چـه درد است🕯
به امـ❤️🩹ـيـد دوا آمده بود
از کفِ دسـ🤲ـت دعای همه
درمـ💊ـان میریخت
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
❌هرگز صدايتان را روی فرزند و
همسر خود بلند نكنيد...
☝️ فریاد زدن، بیانگر ناتوانی در
مدیریت ارتباط است.
👌 مراقب باشید کنترل خود را از
دست ندهید، چون زمانی که از
کوره در میروید به فرزندتان نشان
می دهید که قادر به کنترل
احساسات و هیجانات خود
نیستید و فرزند شما عیناً از
شما الگوبرداری میکند!
🧐 والدین ناتوان، اقتدار کافی
نخواهند داشت اگرچه ممکن
است ترسناک باشند!.😱
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 گُفت
در چشمانِ مَن
غرقِ تماشایی چِقَدر..❕
⃟ ⃟•😌 گُفتَم آری
خُود نِمیدانی
کِه زیبایی چِقَدر..🥰
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1985»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
انگار دوبارہ😌☝️🏻
روزِ دلخواہ رسید😍
نـ✨ـور از پسِ
تاری شبانـ🌒ـگاہ رسید
برخیز و بخند😊
و زندگی کن با عشقـ💚
صبـ🌤ـح دگری
دوبارہ از راہ رسید😇✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا قائم آل محمد(ص)
"هریڪ از شما باید ڪارے بڪند
ڪہ به محبتِ ما نزدیڪ شود"🥰👌
محبت اهل بیت در خشنودےِ
همسرتوست😍💙
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
/🍁/ دیگرانـ👥ـ
چون بروند از نظـ👁👁ــر
از دلـ🫀ــ بروند...
#تُ چنان
در دلـ♡・ᴗ・♡ــ من رفته
ڪہ جـ💓ــان در بــدنــے /🍁/
#جــــــانان_منی_جـانا 😍
#پاییز_دونفرهاش_قشنگه✌️🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
♦️وقتی محمود درویش (فلسطینی)
عاشق ریتا (اسرائیلی) شد برای او نوشت:
«من بر خلاف قبیله و وطن و باورهامون،
عاشقت شدم...
ولی می ترسم تو مرا نا امید کنی»
🇳🇮 بعدها که فهمید ریتا جاسوس اسرائیل بود،
برایش نوشت: «حس میکنم وطنم دوباره
اشغال شده، شاید برای تو چیز بی اهمیتی
باشد، ولی آن قلب من بود»
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
❤️گاهی به یاد دوران نامزدی
دوتایی با همسرتون برید بیرون
دوتایی، بدون بچه😍
و از اون مهمتر با موبایلی
ڪه سایلنت شده😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یکی از تفریحات سالمم اینه که وقتی
مامانم خونه نیس در یخچال رو باز میکنم و
میگم حالا هی بوق بوق کن🤓🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 739 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
دخترهدفمند😎🦚
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تــ∞ـو...
هَمانیکهبَرایمهَمهای🫂✨'️ ⠀
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_شصت نزدیک بازار آقاجان ماشین را پارک کرد و ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتویکم
با ناباوری نگاهم می کرد و لبخند دندان نمایش از صورتش جمع نمی شد.
پرسید:
تو این جا چه کار می کنی؟
حسابی غافلگیرم کردی
اصلا باورم نمیشه. فکرشم نمی کردم امروز بتونم ببینمت.
به چهار پایه گوشه مغازه اشاره کرد و گفت:
بیا بشین سر پا خسته میشی.
برای خودش هم چهارپایه ای آورد و روبرویم نشست.
گفتم:
آقا جانم هم من هم شما رو غافلگیر کرد.
من خبر نداشتم شما اومدی.
بهم گفت حاضر شو بریم دیدن بچه راضیه ولی منو آورد این جا
_دست آقاجانت درد نکنه، خیلی خوشحال شدم.
با دیدنت خستگی سفر از تنم در رفت.
_کی رسیدین؟
احمد نگاهی به بیرون حجره اش انداخت. مرا جایی نشانده بود که به بیرون حجره دید نداشتم. کمی چهار پایه اش را جلوتر آورد و گفت:
امروز قبل اذان ظهر رسیدم.
هنوز خونه نرفتم یه راست اومدم مغازه.
با محبت نگاهم کرد و گفت؛
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
قلبم لرزید.
دل من هم برای او تنگ شده بود.
بدون او دنیایم همه چیز را کم داشت .
دلم می خواست سر به روی شانه اش بگذارم و بگویم که چقدر دلتنگش بودم، چه قدر محتاج نگاه مهربانش بودم، چقدر گوش هایم برای شنیدن صدایش بی قراری می کرد اما خجالت نگذاشت این حرف ها را به زبان بیاورم.
فقط سر به زیر انداختم و گفتم:
منم دلم تنگ شده بود.
احمد دستم را گرفت و گفت:
هر لحظه بی تابت بودم.
لحظه شماری می کردم برگردم و بیام ببینمت.
دلم می خواست هر وقت رسیدم به یه بهانه ای بیام در خونه تون حتی برای یه لحظه هم شده فقط ببینمت دلم آروم بگیره و برگردم.
خیلی خوب شد که اومدی این جا
داشتم از دوریت جون می دادم.
واقعا از ته دلم از خدا می خواستم یه جوری بشه من امروز ببینمت.
آقا جونت با این کارش، با آوردن تو به این جا آرزوم رو برآورده کرد.
امروز یکی از بهترین روزهای زندگیمه.
به صورتش نگاه کردم و لبخند زدم.
دستم را فشرد و گفت:
فدات بشم که همین نگاهت همین لبخندت منو آرومم می کنه.
نگاه مان با عشق به هم خیره مانده بود.
در نگاه هر دوی مان دنیایی حرف ناگفته، دنیایی عشق و دنیایی از جنس نیاز و تمنا بود.
احمد با پشت دستش آرام صورتم را لمس کرد و نفسش را بیرون داد.
از جا برخاست.
کتش را برداشت پوشید و گفت:
پاشو بریم حجره بابا
چراغ مغازه اش را خاموش کرد و کرکره اش را پایین کشید و هم قدم با هم به سمت حجره پدرش رفتیم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتودوم
شانه به شانه هم راه می رفتیم.
چه حس خوبی داشت من در کنار مَردَم راه می رفتم.
مردی که تمام وجودم متعلق به او شده بود و بدون او زندگی ام پر از غصه بود.
به حجره حاج علی رسیدیم و سلام کردیم.
احمد با پدرش دست داد و پدرش جلو آمد و پیشانی مرا بوسید.
آقاجان با آمدن ما از جا برخاست.
همه از حاج علی خداحافظی کردیم و از بازار بیرون آمدیم.
آقاجان رو به ما گفت:
شما با هم برید منم برم محمد حسن و محمد حسین رو بردارم با اونا میام.
از آقاجان خجالت کشیدم ولی این رفتارهایش که حال ما و دلتنگی مان را درک می کرد واقعا مرا شگفت زده و خوشحال کرد.
او که از دلتنگی من خبر داشت همین که احمد برگشت مرا به دیدن احمد آورد، من و او را با هم تنها گذاشت و اجازه داد تا ما با هم به خانه راضیه بریم و زمان بیشتری با هم باشیم.
در دل مدام خدا را شکر می کردم.
هم به خاطر این که احمد را دیدم و در کنارش بودم و هم به خاطر این که آقاجان حال دلم را می فهمید و درک می کرد.
سوار ماشین احمد شدیم.
احمد را به سمت خانه راضیه راهنمایی کردم.
در تمام مسیر احمد دستم را در دست گرفته بود و نوازش می داد و از این نوازش دلم سرشار از شوق و محبت می شد.
سر کوچه توقف کردیم و منتظر ماندیم آقاجان هم برسد تا با هم وارد خانه شویم.
احمد در آینه ماشین نگاه کرد.
موهایش را مرتب کرد و گفت:
کاش خبر می داشتم حداقل لباسم رو عوض می کردم و با این سر و وضع کثیف و نامرتب نمیومدم
لباس هایش تمیز و اتوکشیده به نظر می رسید.
نمی فهمیدم چرا این قدر از ظاهر خودش ناراضی است.
احمد گفت:
پاک یادم رفت...
الان اومدیم دیدنی چشم روشنی چیزی نیاوردیم
همه هوش و حواسم با دیدنت پرید.
لبخند زدم و گفتم:
من براش یه لباس دوختم.
البته به درد الانش نمی خوره
فکر کنم عید نوروز به بعد اندازه اش بشه.
لپم را کشید و گفت:
پس عروسک من خیاطی هم بلده؟
لبخند زدم و گفتم:
یه چیزایی بلدم.
_میشه لباسی که دوختی رو ببینمش؟
از داخل کیفم بسته روزنامه پیچ شده را بیرون آوردم و گفتم:
کادوش کردم. بازش کنم؟
_چه حیف.
الان که نمیشه بازش کنی
ولی قول بده هر وقت تنش کردم بهم نشونش بدی
_چشم.
_قربون چشم گفتنت بشم من! شیرینِ من
احمد با عشق نگاهم می کرد و بعد گفت:
بریم خیابون یه چیزی بگیریم من دست خالی نیام.
_دست خالی نیستیم این لباس هست
_این از طرف خاله جونشه
کادوی شوهر خاله چی میشه پس؟
_الان آقاجان میاد
_همین طرفا یه مغازه هست میریم زود میایم.
احمد ماشینش را روشن کرد و تا سر خیابان دنده عقب رفت.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•