eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ صبح روز بعد آیه با نشاط بیشترے از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سرے به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند. با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد... شیوا را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد...این مغازه را خیلے دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسے فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحے میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند! بے صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روے چشمهاے زیباے دخترک مانتو فروش گذاشت! و شیوا میدانست این دستهاے نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنے اش است! بےصدا برگشت و صمیمے ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه جانکم...کجایے تو عزیزم؟ آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیوا ...تورو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضے وقتا دلم میخواست جیغ بکشم این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده مے انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چے شده حالا یادے از فقیر فقرا کردے؟ آیه نیز در حالے که با یکے از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابے ازت کار بکشم ...کلے حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم... از دست این ابوذر که همیشه دردسره شیوا لبخندے میزند و چاے ساز را روشن میکند _آقاے سعیدے الان دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن! _و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا! شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چاے پر میکرد گفت : چرا مگه چیزے شده؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 -کاغذی که دستتون دیدم نشون میداد هنوز سوال دارید. اینطور که معلومه خیلی با دقت درس می خونید. مطمئنم اگر من اون نکات رو نمی گفتم خودتون می پرسیدید شروین من من کنان جواب داد: -بله... ولی راستش الان خسته ام. اگر اشکالی نداره باشه برای بعداً - باشه. هرجور صلاح می دونید شاهرخ رفت. شروین نفسش را بیرون داد. کمی به تخته خیره ماند. بعد از کلاس بیرون رفت. سعید دم راه پله منتظرش بود. -چی شد؟ شروین نگاهی گنگ به سعید کرد. توی حیاط که رسیدند گفت: -انگار فکر آدم رو می خونه. باورت میشه سعید؟ سوال رو کامل حل کرد. حتی یه چیزهایی گفت که من عمراً می فهمیدم -داداش سیاه ضایع شد -ول کن ماجرا هم نیست. بعد از کلاس گیر داده بقیش رو حل کنه. الکی بقیه جواب رو هم گذاشت گردنمون. آدم رو به غلط کردن میندازه - می خوای چه کار کنی؟ شروین مفلوکانه جواب داد: -اگر نرم خیلی تابلوئه. باید فکر کنه واقعاً سوال داشتم -امروز که نمی خوای بری؟ شروین وحشت کرد: -نـــــــه! کلم داره سوت می کشه - بابک سراغت رو می گرفت - حوصله ندارم. بلد هم نیستم سعید سعی کرد مجابش کند: -اون دفعه هم همینو می گفتی ولی دیدی که خوش گذشت. تازه اگه بخوای بلد بشی باید زیاد بازی کنی - حوصله دودش رو ندارم -نمی خوای نیای بهانه الکی نیار. نه که خودت لب نمی زنی -آخه سیگار نمی کشه که. دودکش کار خونه است... همچین سیگار برگ می کشه انگار سیگار لایته !! بابک خیلی گرم تحویل گرفت. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃📝 💚 یازده ماه بعـد... ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر است! اسمـش را هم طبق گفتہ ے خودت گذاشتہ ام از آخـرین تماسے کہ داشتے حـدود یڪ ماهی میگذرد گفتہ بودے این اواخـر درگیری هایتان بیشتر شده است و سیم تلفـن ها قطع شده است اما دیگر خیلے دیر شـده نگـرانم! صـداے گریہ های زینب از اتاقمان بلند میشود بہ سـمتش میـروم و در آغوشـش میگیرم درسـت شبیہ توسـت... زیبا و دلنـشین! کمـے کہ در آغوشـش میگیرم آرام میـشود و میـخوابد اورا پایین میگذارم و خـودم هم کنارش دراز میکشـم و بالشـتش را تاب میدهم تا خـوابش عمیـق تر شود چـند دقیقہ بعد صـداے تلفـن بلنـد میـشود... براے اینکہ زینـب از خواب بلند نـشود فورا گوشے را بر میدارم _الو؟ _سلام مـریم خانم...خوبے شما؟ صـداے گرفتہ ے مردی از پشت تلفن چندان مشـخص نمی کرد چہ کسے پشت خط است اما بعد از کمی صحبت فهمیدم برادرت بود _سلام آقا مهـدے ممنون _راسـتش زنگ زدم...مـیتونید آمـاده شید بریم یہ جایی؟ _ڪجا مثلا... _حالا شمـا آماده شیـد تا چنـد دقیقہ دیگہ مام دم درتـون... بدون اینکہ منتـظـر جوابم باشد گوشی را قطع میکند... با تعـجب بہ دور و برم نگاهی می اندازم کہ قصـدش از ایـن کار چیـست؟ لباسم را میـپوشم و چادرم را سر میکنم زیـنب را هم آماده میکنم چنـد دقیقہ بعد آقا مهدے دم در خانہ یمان منتـظرمان می ایستد...از پلہ ها پایین میروم و در را باز میکنم...بعـد سلام و احوالپـرسی سوار ماشیـنش میشوم اما چنـدان انگار حال درستے نـداشت! بـدون هیچ حـرفے حرکت کرد و بـعد از نیم ساعت روبروی در سپـاه ایـستاد... با تعـجب می پـرسم : ایـنجا کجاست؟! _پیـاده شو زن داداش... ملافہ ی زینب را دورش میپـیچم در را باز میـکند و او را از آغـوشم بر میدارد و بہ سـمت درب سپاه میـرود هــزاران فـکر عجـیب و غـریب در سرم میـجنبد! دسـتم را روے قلبم میـگذارم و با نفـسی عمیـق میگویم : هیـچے نیـست! و از ماشـین پیاده میـشوم و همـراهش میـروم... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
💐•• 💚 -البته، حق با شماست، من الان کار دارم اما از آقای اصغری می خوام که براتون شرایط رو توضیح بدند. بعدم گوشی رو برداشت و به آقای اصغری گفت بیاد، خودش هم خداحافظی کرد و رفت. آقای اصغری هم شرایط کار رو برای سها توضیح داد، ازونجایی که این شغل کاملا با روحیات سها سازگاری داشت فورا پذیرفت و بعد از خداحافظی از کارگاه اومدن بیرون. -میبینم که پشیمون نشدی با زن داداشت اومدی، میگن دست گیر تا دستت بگیرند. -اولا که من هر جا برم واسم کار هست، خودم علاقه ای به کار کردن نداشتم، اما از اونجایی که تو داری میری سر کار نمیشه که من نرم که، میشه؟ معلومه نه، بنابراین برای اینکه اینجا تنها نباشی، قبول کردم کار کنم، بعدش هم مطمئنی اینی که گفتی ضرب المثل بود؟ فاطمه در حالی که سوئئچ ماشین رو میزد گفت -من کی گفتم ضرب المثله، گفتم میگن -کی میگه؟ کبری خانوم سر کوچه؟ -بشین بابا، بشین تو. -عیب نداره، درکت میکنم حالت گرفته باشه، به هر حال فکر کنم زیاد از فرش تو خوشش نیومد، بیشتر به خاطر اینکه منو جذب کار کنه، به تو هم گفت حالا بذار ببینیم سفارشی هست بهت بدیم یانه فاطمه که از حرفهای سها خندش گرفته بود، ماشینو روشن کرد و گفت: امان از زبون تو.. شب که شد فاطمه تمام اتفاقات اون روز رو برای سهیل تعریف کرد، اما نمیدونست باید به سهیل بگه که قبلا محسن خواستگارش بوده یانه، با خودش میگفت شاید یک روزی بفهمه که قبلا فامیلش بوده، مخصوصا با بودن سها توی کارگاه، حداقل اینو که باید بهش بگم، اگر نگم ممکنه فکر بدی در موردم بکنه، برای همین به سهیل گفت: -راستی میدونی این آقای خانی قبلا با ما فامیل بوده. -جدی؟ چرا قبلا؟ -آخه برادر شوهر ساجده بوده ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ماشین را توی همان کوچه ی قبل از مسجد، پارک کردم و لباسم را مرتب کردم و به حیاط مسجد رفتم. هنوز مانده بود به وقت اذان. توی حیاط زیر سایه ی درختی ایستادم. منتظر بودم حاج رسول بیاید و با هم به داخل مسجد برویم. حاجی با محمدرضا وارد حیاط شد. ناخودآگاه نگاه محمدرضا اخم آلود شد و به نگاه منتظر من گره خورد. خبری از حوریا و حاج خانوم نبود. انگار پژمرده شدم. با حفظ ظاهر به سمت حاج رسول رفتم و سلامی واضح به هر دوی آنها دادم. حاجی با شعف آغوش به رویم گشود. نیم خیز شدم و توی آغوش حاج رسول جای گرفتم. دوست داشتم به محمدرضا بی تفاوت باشم چون سلامم را پاسخ نداده بود. حاج رسول هم با صمیمیت خوش و بش می کرد و گله داشت از این چند روز که نبودم. _ حاجی... تا وقت نماز می خوام باهاتون حرف بزنم. نگاهی گذرا به محمدرضا انداختم و ادامه دادم البته اگه مشکلی نیست. _ نه... چه اشکالی داره؟ اتفاقا محمدرضا هم میخواد بره به بچه ها کمک کنه برا تدارکات ختم قرآن. محمدرضا با اکراه به داخل مسجد رفت. ویلچر را زیر سایه درخت بردم و جلوی ویلچر زانو زدم و نشستم. نمی دانم بر اساس چه حسی چنین تصمیمی گرفته بودم اما حس می کردم با دینی که به حاج رسول دارم، بی انصافی ست که درمورد خودم دروغ گفته باشم. من من کنان گفتم: _ حاجی... من... یه مواردی رو در مورد خودم... چطور بگم _ بیخیال حسام جان _ نه حاجی... اجازه بدید. من یه چیزایی رو بهتون نگفتم. دوست ندارم با شما رو راست نباشم. حسی که به شما پیدا کردم کم از حس پسر نسبت به پدرش نیست. من... اهل همین محله هستم و... _ می دونم... چشم هایم گشاد شده و فقط سکوت کردم. _ طبقه ی پنجم همون آپارتمانی که میخوره روی کوچه ی ما... اون شبی که توی مسجد بی حال شدی و رسوندیمت بیمارستان، یکی از دوستام که مالک طبقه سوم همون آپارتمانه تو رو شناخت. (صاحبخانه ی خانی) لعنتی... این همه مدت منو میشناخته و من خودمو مسخره کردم. _ حسام جان... من قبل از همون شب هم تورو میشناختم. موظف بودم کسی رو که اسمش پای چک پنجاه میلیونیه استعلام بگیرم و بشناسمش. خدا اجرت بده. به محمدرضا هم سپرده بودم تعقیبت کنه محل کارت رو پیدا کنه. خودت میدونی هر کسی رو نمیشه به حریم خانواده ت راه بدی. وقتی یه شناخت نسبی ازت به دست آوردم ترجیح دادم هم سفره مون بشی. نوای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. سرم را پایین انداخته بودم. _ حوریا خانوم هم خبر داره؟ _ نه... یعنی در موردت چیزی نپرسیده که بخوام بهش بگم. _ حاجی... این شناخت اونقدری هست که به من اجازه بدید خودمو... خودمو به دخترتون ثابت کنم؟ اگه هر سوالی دارید خودم بی کم و کاست توضیح میدم. حتی قضیه ی اون شب رستوران رو... _ فعلا بیا بریم تو مسجد بعد از مراسم ختم قرآن بحثمونو ادامه می دیم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خانواده اش بود که به خانه اش بیایند. میوه و شیرینی و تنقلاتی که خریده بود، روی میز چید و با پوشیدن لباسی آراسته خودش را توی آینه دید می زد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. مثل دختری که خاستگارش بیاید هول کرده بود و برای آخرین بار توی خانه نگاهش را چرخاند و در را باز کرد. انگار نه انگار که هر روز ناهار و شامش را با آنها بود. محجوب و خجالتی تعارفشان کرد که بنشینند. سینی لیوان های شربت را آورد و روی میز گذاشت. خوش و بش معمول و هر روزه رد و بدل شد و مأخوذ به حیا تلویزیون را روشن کرد و با حاج رسول گرم صحبت شد. حوریا بلند شد و مادرش را به تک تک اتاقها و آشپزخانه برد که وسایل را چک کند. حق با حسام بود. هم سلیقه اش در خرید وسایل خوب بود هم وسایل هنوز برق و درخشندگی نو بودن را داشتند. لوازم برقی آشپزخانه، فرش و تلویزیون مشکلی نداشتند. فقط می ماند تعویض مبلمان و خرید سرویس خواب و وسایل جزئی غذاخوری و چیدمان دو اتاق. حسام از حوریا خواهش کرد غذا درست کند و آنها برای شام بمانند. از فردا طبق برنامه ریزی حاج رسول باید به کارها می رسیدند و وقت را هدر نمی دادند. اولین کار هم نظافت منزل حسام و فروش لوازمی بود که باید تعویض می شدند. حوریا مشغول پخت قیمه بادمجان بود که صدای قهقهه ی خنده ی حاج رسول و حسام توجهش را جلب کرد. از آشپزخانه سرک کشید. از دیدن رابطه ی پدر و پسری که بین حسام و پدرش ایجاد شده بود راضی بود و به حال خوبشان لبخند زد. تمام سعی اش را کرد که بهترین قیمه بادمجان عمرش را درست کند. سفره را به کمک حسام پهن کرد و با دقت غذا و سالاد و نوشیدنی را به همراه وسایل غذا خوری روی سفره چید. حال عجیبی داشت. انگار واقعا پدر و مادرش مهمان خانه اش بودند. دلش غنج می رفت. نه می توانست تعارفشان کند نه اینکه بی تفاوت باشد. حس دوگانه ی جذابی بود که هم خودش را صاحبخانه و میزبان فرض می کرد و هم مهمان. حسام رو به حوریا گفت: _ خودت برای پدر و مادرت غذا بکش و تعارفشون کن. من حواسم پرت بشقابمه و هول غذایی ام که شما پختی خانوم. خودت که این وجه اخلاقمو میدونی. هیجان زده م. یادم میره تعارف کنم. خودت حواست باشه دیگه... و خندید و مشغول غذایش شد. انگار حرف دل حوریا را زده بود که از این حس دو گانه خلاصش کند و به او اجازه ی میزبانی می داد و با ذوق حسام را نگاه می کرد که دیس پلو را خالی کرد و با ولع از غذا می خورد. حاج رسول با خنده گفت: _ حسام جان عجله نکن، خفه نشی یه وقت. لیوان نوشابه را دستش داد و گفت: _ اینجوری پیش بری سر ماه نکشیده از این در تو نمیای. و قهقهه زد. حسام خندید و لپ های بادکرده اش که سبک شد گفت: _ تقصیر دخترتونه که انقدر دست پختش معرکه س... و رو به حاج خانم گفت: _ همیشه گفتن مادرو ببین دخترو بگیر... بی راه نگفتن. دست پرورده ی ایشونن. و با این حرف حسام، هم حوریا و هم حاج خانم لبخند زدند. همه به این حال خوب احتیاج داشتند و هر کس در ذهنش مشغول یک خیالپردازی و دلخوشی بود و حسام این حال و هوای خانه اش را دوست داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نزدیک بازار آقاجان ماشین را پارک کرد و از من خواست پیاده شوم. رو به حرم امام رضا سلام دادم و صلوات خاصه امام رضا را زمزمه کردم و همراه آقاجان به سمت بازار رفتیم. حجره آقاجان بسته بود ولی آقاجان به سمت حجره اش نرفت و به مسیر خود ادامه داد. پرسیدم: آقاجان دارید کجا میرید؟ مگه تو حجره تون کار نداشتید؟ برید زود انجام بدید بریم خونه راضیه. _بیا الان می رسیم. کمی جلوتر رفتیم که آقاجان مقابل مغازه ای ایستاد. با لبخند برگشت به سمتم و به مغازه روبرویی مان اشاره کرد. به داخل مغازه نگاه کردم. به یک باره وجودم پر از شوق شد. خودش بود! احمد بود! آقاجان مرا به مغازه احمد آورده بود. سر جایم میخکوب شده بودم و فقط به او که با مشتری اش گرم صحبت بود خیره مانده بودم. باورم نمی شد. با خودم می گفتم حتما خوابم و در دل این لحظات را انکار می کردم. آقاجان دستم را کشید و مرا با خود به داخل حجره احمد برد و سلام کرد. احمد به سمت ما برگشت که با دیدن من او هم سر جایش میخکوب شد. نگاهش به نگاهم گره خورد و با خوشحالی به رویم خیره ماند. لبخند مهربانش تمام صورتش را پوشاند. چند لحظه ای به هم خیره مانده بودیم که به خود آمدم و سلام کردم و سر به زیر انداختم. آقاجان به مشتری اشاره کرد و از احمد پرسید: کارت خیلی طول می کشه؟ احمد سر تکان داد و گفت: نه رو به مشتری اش کرد و گفت: آقا من معذرت میخوام اگه پسند تون نمیشه بار جدید الان انباره فردا میارم. فردا تشریف بیارید هر کاری رو بپسندین نصف قیمت باهاتون حساب می کنم. مشتری که مرد جوانی بود کمی به احمد و بعد ما نگاه کرد و بعد از قول گرفتن از احمد با خوشحالی تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت. احمد که غافلگیر شده بود در حالی که نگاهش به من بود گفت: حاجی منور فرمودین قدم رو چشم من گذاشتید. چهار پایه را جلو کشید و گفت: بفرمایید بشینید برم شربت یا بستنی بگیرم براتون. آقاجان گفت: نه نمیخواد دستت درد نکنه باید زود برم غرض از مزاحمت باجناقت آقا حسنعلی بچه اش دنیا اومده من هم رقیه رو دیدن خواهرش نبردم گفتم شما از سفر بیای با هم برید. حالا من دارم میرم اونجا اگه میای با هم بریم احمد با من من گفت: بله حتما میام فقط من هنوز خونه نرفتم لباس عوض کنم آقا جان تسبیحش را در جیب کتش گذاشت و گفت: از نظر من که لباسات خوبه و ترتمیزی یه ربع دیگه بیا مغازه آقات تا با هم بریم آقاجان یا علی گفت و از حجره احمد بیرون رفت. احمد کمی ایستاد و دور شدن آقاجان را نگاه کرد. با شوق به سمتم آمد و روبرویم ایستاد . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• خودش کنار حاج خانم می‌نشیند: خب دورت بگردم حاج خانم، وقت آمپولته بلند می‌شوم و به طرف آن سوی هال می‌روم. عمو روی مبل نشسته و مشغول تماشای نقشه‌ی یک هتل روی مانیتور لپ تاب است. - جانم عمو؟ به طرفم برمی‌گردد: عه اومدی نیکی جان. بیا بشین حاج خانم وقت داروهاشه، گفتم بیای اینجا . کنار عمو می‌نشینم. ★ صدای شکستن چیزی مرا از خاطرات بیرون می‌کشد. بلند می‌شوم و به طرف آشپزخانه، از پله‌ها میدوم. نفس نفس زنان می‌پرسم: چی‌شد منیرخانم؟ نگاهم روی تکه‌های شیشه و خونی که قطره‌قطره از دست منیر روی سرامیک‌ها می‌چکد، متوقف می‌ماند. - دستت رو بریدی منیرخانم ؟ منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته، به زحمت بازشان می‌کند: چیزی نیست خانم ببخشید که ترسوندمتون - این حرفا چیه؟ ببینم دستت رو؟؟ جلو می‌روم. + نه نه خانم جلو نیاین، اینجا پر از شیشه‌خرده است.. - نگران نباش، دمپایی پامه، ببینم دستت رو. دستش را می‌گیرم، جراحت، عمیق نیست اما خون همچنان می‌آید. بلند میشوم و باند و گازاستریل را می‌آورم. آرام، مشغول بستن زخمش می‌شوم. سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند: خانم، شما خیلی شبیه آقاوحید هستید... از حرفی که زده، خوشحال می‌شوم، عمو دوست‌داشتنی است... خیلی! کار بستن دستش تمام می‌شود. - بهتری منیرخانم؟ + بله خانم، خوبم، ممنون ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•