عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صد مادر لب گزید و گفت: این چه حرفیه آقا؟ رسم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدویکم
مادر گوشه اتاق نشست و من در حالی که ظرف های شام را در سینی می چیدم از اتاق خارج شدم.
پیش از ظهر بود که ربابه با دو پسرش به خانه مان آمد .
آرایشگر مادر تازه رفته بود و صورتم کمی ورم داشت.
نهار خوردیم و کمی به صحبت نشستیم.
ساعت سه و نیم کم کم حاضر شدیم.
مادر پول هایی که آقاجان برای خرید داده بود را در کیسه پولش گذاشت و به گردنش انداخت.
کمی را هم در جورابش مخفی کرد.
مقداری هم به من داد تا در کیفم بگذارم.
ساعت کمی از چهار گذشته بود که در خانه مان کوبیده شد.
مادر در را باز کرد و تعارف کرد که احمد و مادرش داخل بیایند و با چای یا شربت از آن ها پذیرایی کنیم اما مادر احمد تشکر کرد و گفت وقتی برگشتیم برای صرف چای می آیند.
چادر مشکی ام را پوشیدم و همراه مادر به کوچه رفتم.
با مادر احمد روبوسی و حال و احوال کردیم و به ظرف ماشین احمد رفتیم.
مرد دوست داشتنی من کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با لبخند با ما سلام و احوال پرسی کرد.
از دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و جمع کردن لبخند از روی صورتم کار آسانی نبود برای همین با چادر رویم را محکم گرفتم.
مادرش تعارف کرد صندلی جلو بنشینم اما من تشکر کردم و صندلی عقب پشت سر احمد نشستم.
بی ادبی بود در حضور مادرش من جلو بنشینم.
مادر هم کنارم نشست.
احمد آینه ماشینش را روی صورتم تنظیم کرد و در طول مسیر مدام به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
دل مان به همین نگاه ها و لبخند ها خوش بود و از نگاه به هم ذوق می کردیم.
به بازار که رسیدیم اول به مغازه طلا فروشی رفتیم.
چون سرویس طلا قبلا هدیه داده بودند فقط قرار بود حلقه بخریم.
من در حال تماشا بودم که احمد خودش حلقه ظریف و زیبایی را انتخاب کرد و به دستم داد.
به نظرم از همه حلقه ها زیباتر بود و مقبول سلیقه مادرم هم افتاد اما مادرش گفت:
خیلی قشنگه ولی زیادی سبکه یه چیز سنگین تر براش بردار پسرم.
مادرم گفت:
حاج خانم وزن و حجمش مهم نیست. این خیلی قشنگه و به نظرم برازنده است.
رقیه هم همینو پسندیده مگه نه مادر جان؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله خیلی قشنگه و به نظرم همین خوبه.
مادر احمد سر تکان داد و گفت:
باشه دخترم. اگه دوسش داری همینو بر می داریم ولی اگه به دلت نیست هر چی خودت می پسنذی و دوست داری بردار.
تشکر کردم و گفتم:
ممنون همینو اگه میشه برام بردارین.
مادر هم به احمد گفت:
پسرم شمام یه حلقه انتخاب کن برات برداریم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدودوم
احمد تشکر کرد و گفت:
ممنونم مادر جان ولی طلا برای مرد حرامه.
مادر گفت:
بله مادر می دونم حرامه. ولی رسمه.
شما بخر نپوش.
یادگاری نگهش دار یا بعدا ببر عوضش کن برای خانومت بخر یا بفروشش.
احمد لبخند زد و گفت:
ممنون مادر جان نیازی نیست واقعا.
احمد انگشتر نقره ای که آقاجان شب میلاد امیرالمومنین به او هدیه داده بود را نشان داد و گفت:
همین برام کافیه و به دنیا طلا می ارزه.
با این حرف احمد مادر دیگر اصرار نکرد و از طلافروشی خارج شدیم.
به هر مغازه ای می رفتیم احمد دست روی زیباترین جنس می گذاشت و خوش سلیقه گی اش را به رخ همه مان می کشید.
آن قدر خوش سلیقه بود که کسی با نظرش نمی توانست مخالفت کند.
نزدیک اذان مغرب بود که برای رفع خستگی کنار بازار نشستیم.
احمد برای مان بستنی خرید و بعد از خوردن بستنی ها به مسجد بازار رفتیم و نماز خواندیم.
بعد از نماز برای خرید لباس عروس رفتیم.
لباس های سفید و پرچین و مروارید دوزی شده پشت ویترین مغازه ها خود نمایی می کرد.
بعضی از لباس ها کمی باز بودند و به سلیقه من نبود.
به سه یا چهار مغازه رفتیم تا این که احمد لباسی را نشانم داد که هم به نظر خودم زیبا آمد و هم احمد گفت:
اینو که بپوشی عین فرشته ها توش می درخشی.
لباس را پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم.
مادر مسحورم شده بود و قربان صدقه ام می رفت.
مادر احمد با رضایت نگاهم می کرد و احمد آن چنان غرق تماشایم بود که حتی ذره ای به خانم صاحب مغازه که با او صحبت می کرد توجهی نداشت.
صاحب مغازه اندازه هایم را گرفت و قرار شد لباس را کمی تنگ کند و بعدا احمد برای تحویل گرفتنش بیاید.
لباس عروس آخرین بخش خرید مان بود و به مقصد خانه سوار ماشین احمد شدیم.
ربابه شام پخته بود و چای دم کرده بود.
خرید ها را در ماشین احمد گذاشتیم و همه برای چای نوشیدن و استراحت به داخل خانه رفتیم.
هر چه مادر تعارف کرد برای شام بمانند مادر احمد قبول نکرد و گفت در فرصتی دیگر حتما برای شام مهمان مان خواهند شد.
چون بعد از ظهر با هم به خرید رفته بودیم دیگر احمد شب در خانه مان نماند و با حسرتی در دل از هم خداحافظی کردیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• ایندا اینهمه دَشَنگه . [😍]• هی دِیَم بیام ژیالت. [😊]• دعا بُتُنم. [🤲📿]•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🍃 پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمودن:
❇️ فرزندان خودتون رو بر سه محور تربیت کنین.
حالا اون سه تا چیه؟🤔
☝️ محبت من
✌️ دوستداشتن اهلبیت من
👌اُنس با قرآن کریم
😉 من نگفتما؛ پیامبر فرمودن
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
👌﴾ جرعهبهجرعه
میدهمشعربهنوشِدلبرم📝
دلکهنکرداثربهاو❤️
شعرکندمگراثر ﴿😌
حافظ ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1206»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح نہ از طلوع آفتابـ☀️
نہ از آواز🎶 گنجشڪ ها
صبح از ⇩
| صبحبخیرتو❤️ | آغاز مےشود
و با لبخندت ادامہ مےیابد ...
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دستــ✋🏻ــم را بگیر
من آدمے هسـتـ😌ـم
ڪہ دســــ👐🏻ـــتـانــت را
وطــ🌍ـــنِ خود مےبینم😍
#بال_پروازم_باش🕊
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• رفتار پدرش خوب نبود، اما مهم خودشه😊
• فرهنگ خونوادهشون فرق داره، اما مهم خودشه 😊
• خانوادههامون با هم مشکل دارند، اما مهم خودشه 😍
برای یه ازدواج خوب،
اینکه بگیم
😌 «من کاری به
خانواده فرد مقابل ندارم»
درست نیست؛ چون:
💚 اول اینکه
فرد مقابل (همسر)، جزئی از همون
خانواده و فامیل و شاخهای از همون
درخته و برای همین، خیلی از صفات
اخلاقی، روحی، عقلی و جسمی اون
خانواده از طریق وراثت و تربیت، به
او و بعد به فرزندانش منتقل شده و میشه
💜 دو اینکه
اگه همسر ما با خانواده و فامیلش،
کاری نداشته باشه، اونها باهاش کار دارن
و مخصوصا مادر و پدرش، بطور عادی
نمیتونن از فرزندشون دل بکَنند
💙 سه اینکه
بدنامی و خوشنامی خانواده همسر،
تا آخر عمر همراه انسانه و توی زندگی،
این شرایط روی کارها تاثیرگذاره
❤ چهار اینکه
خانواده هرکس، حتی اگه اخلاق و
رفتار مناسبی نداشته باشند، بال و
پر آدمند و گرفتن این تکیهگاه مهم
از همسرمون، عواقب داره...
برای همین
توی دوران خواستگاری،
توجه به همتایی خانوادهها
اهمیت داره...
مخصوصا
اگه این خواستگار،
به خانوادهش وابسته هم باشه...🌸🌿
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
[😬]هنوزمواسھخریدازکیسھهاۍ
پلاستیکے استفادھ میکنے؟!
[🛍]بهتر نیست بھ جاۍ استفاده
ازکیسھهایپلاستکےازکیسھهای
پارچھای استفاده کنیم؟!
[🌱]هم مقرونبھصرفھهستن
هم بھمحیط زیست و سلامت
ما آسیبے نمیرسونند!
♡خیلےراحتممیتونیبا پارچھهایی
کهتویخونھداریدرستشونکنے^^
#ایده_نو
#خانومِخوشسلیقھ
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
دعوا نمک زندگیه ? 🩵
اختلاف نظر و بحث تو زندگی مشترک حتی تو رابطه های دیگه طبیعیه اما کش پیدا کردن و به دعوا تبدیل شدنش اگه مدام تکرار بشه خطرناکه 😱
اگه یاد بگیریم چجوری با همدیگه صحبت کنیم خیلی از دعوا ها حتی به وجود نمیاد اما وقتی همدیگه رو درک نکنیم یا نتونیم منظورمون رو واضح بگیم میتونه شروع بحث باشه☺️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم زنگ زد گفت:
حواست به مدارکت باشه👌
گفتم مامان بعد از سه سال تنهایی
زندگی کردن، میشه مثل بچهها باهام
حرف نزنی⁉️ تا تلفن رو قطع کردم،
دیدم یه خانمی پشتم میدوه که
کیف مدارکم که کف زمین افتاده بود رو
بهم بده😏😀
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 762 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
کلافه بود ..
نمیدانست چه کند،
شب و روز برایش یکی شده بود،
با چاه سخن میگفت ..
همه میپرسیدند علی، چرا ..؟!
بهانهای میآورد؛
اما زمزمهی قلبش این بود،
دلتنگ فاطمهام :))💔
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدودوم احمد تشکر کرد و گفت: ممنونم مادر جان
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسوم
با صدای در با تمام وجودم به سمت در پرواز کردم.
در را باز کردم و با لبخند دندان نمایی سلام کردم.
او هم با لبخند شیرینی جواب سلامم را داد و پرسید:
خوبی عروسک خانم؟
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
بله خدا رو شکر.
بفرمایید تو.
احمد تشکر کرد و گفت:
نه دیگه مزاحم نمیشم. بی زحمت مادر رو صدا بزن زود بریم.
_باشه چشم. الان میاییم.
در را باز گذاشتم و به حیاط رفتم و مادر را صدا زدم.
مادر چادر پوشیده بیرون آمد و گفت:
برو چادرت رو عوض کن بریم
چادر مشکی ام را از روی بند رخت برداشتم و از خانباجی که یکی دو روزی بود برگشته بود خداحافظی کردم و همراه مادر به کوچه رفتم.
قرار بود به خانه ای که احمد خریداری کرده بود برویم تا مادر در و پنجره ها را اندازه بگیرد و پرده بدوزد.
خانه در محله ای پایین تر بود.
کوچه ها خاکی بود و نسبت به محله خودمان مشخص بود فقیر نشین است.
خانه در ته کوچه بن بست بود و تنها یک خانه بین این خانه و مسجد فاصله بود.
در خانه چوبی و قدیمی بود.
احمد کلید انداخت و در را باز کرد.
روبروی در دالان کوچکی قرار داشت و در انتهای دالان چند پله بود.
از پله ها که پایین رفتیم به حیاط رسیدیم.
حیاط بسیار کوچکی بود. یک حوض کوچک در آن قرار داشت و یک باغچه مربعی بسیار کوچک که تک درخت انگوری در آن کاشته شده بود که با شاخ و برگش بالای حوض را مسقف و سر سبز کرده بود.
حیاط آجر فرش بود.
در سمت راست مان اتاق ها قرار داشته بود و روبروی در حیاط مطبخ، مستراح و یک انباری کوچک بود.
احمد به سمت اتاق ها راهنمایی مان کرد.
یک اتاق بزرگ حدودا دوازده متری و یک اتاق بزرگتر که احمد می گفت حدود سه فرش در آن پهن می شود و قرار بود مهمانخانه مان باشد.
زیر اتاق ها هم زیر زمین قرار داشت که احمد در آن حمام ساخته بود و آبگرمکن نفتی گذاشته بود.
از زیر زمین به مطبخ هم لوله کشی آب کرده بود و مطبخ هم شیر آب داشت و می شد راحت در خود مطبخ ظرف شست و دیگر کنار حوض نرفت.
مطبخ تقریبا بزرگ اما تاریک بود. مطبخش تنها یک پنجره کوچک داشت و به سختی نور وارد آن می شد.
مادر گفت:
کاش پنجره این جا رو می شد عوض کنید خیلی تاریکه.
برقم که ندارین همه اش باید چراغ نفتی روشن باشه
احمد گفت:
با بنا صحبت کردم قراره پس فردا بیاد درستش کنه.
مادر گفت:
بی زحمت زودتر بگید بیاد قراره جمعه اثاث بیاریم.
احمد دست روی چشمش گذاشت و گفت:
چشم مادر جان.
از مطبخ بیرون رفتیم. مادر گفت:
خونه خوبیه.
دستت درد نکنه پسرم.
الهی با دل خوش و حال خوب همیشه توش کنار هم زندگی کنید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهارم
روز های باقیمانده تا جهیزیه چینی با جنب و جوش بیشتری همراه بود.
مادر و خانباجی می دوختند، ربابه و ریحانه گلدوزی می کردند و من و حمیده وسایل تزئینی و گل درست می کردیم.
دهم شعبان که از راه رسید وسایل جهیزیه بار وانت شد و با حضور خانواده ها و فامیل به خانه احمد برده شد.
خانم ها با شور و شوق جهیزیه را چیدند، وسایل اتاق و مطبخ تزیین شد و خانه مهیای زندگی کردن شد.
چون خانه احمد برق نداشت برای صرف شام به خانه پدر احمد رفتیم و همه فامیل مان مثل دفعه اولی که خودمان به این خانه پا گذاشته بودیم شگفت زده شدند.
بعد از صرف شام مادر احمد از مادرم تشکر کرد و مادر هم خلعتی ها را تقدیم شان کرد و کم کم خانه شان را ترک کردیم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روز نیمه شعبان از راه رسید.
از شب قبل همه مشغول فعالیت بودند.
صندوق های میوه، طبق های شیرینی، کاسه های قند همه آماده شده بود.
دیگ های غذا بار گذاشته شده بود و ظرف و ظروف همه آماده شده بود.
تا ظهر من هم پا به پای خواهرانم مشغول کار بودم.
بعد از ظهر همراه خانباجی به حمام رفتم و دوباره مثل زمان بله برانم در اتاق باید تنها می ماندم اما این بار از ترس و دلهره و نگرانی خبری نبود.
دلم می خواست زود شب شود، جشن تمام شود و من و احمد زود به هم برسیم.
دو هفته بود که فقط در حد چند دقیقه با هم بودیم و بیش از حد دلتنگش بودم.
دم عصر بود که آرایشگر آمد.
اصلاحم کرد و سر و صورتم را آراست.
لباس پوشیدم و در اتاق نشستم.
کم کم مهمان ها از راه رسیدند و صدای دست و مولودی خوانی فضای مهمانخانه را پر کرد.
در حال خودم بودم که در اتاق باز شد و مادر وارد اتاقم شد.
به احترامش از جا برخاستم.
جلو آمد و مرا بغل گرفت و بوسید.
مرا محکم به خود فشرد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید.
خودم را از آغوشش جدا کردم و با نگرانی پرسیدم:
چی شده مادر جان؟
چرا گریه می کنی؟
اتفاقی افتاده؟
مادر اشکش را پاک کرد و گفت:
نه عزیزکم، نه دخترکم، چیزی نشده
هنوز نرفته دلم برات تنگ شده
تو بری خونه خالی میشه.
صفای خونه مون تو بودی.
دختر چشم و چراغ خونه است.
تو بری دیگه خونه مون نور نداره، صفا نداره.
به مادر گفتم:
مادرجان این حرفا چیه؟
نور خونه چراغ خونه شمایین
صفای خونه به خنده های شماست.
من که جز اذیت براتون کاری نکردم تا الان.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
به نقل از پدرشان میفرمودند:
هرکس میخواهد نیرومندترینِ
مردم باشد، به خدا توکل کند 💕🌸
📷 ا.قاسم زاده
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
دست بتِشیم به مَلقد عژیژ....🖐•
اینژا خیلی آلومه☺️•
خانم ژونم میشه پیش امام لضا
ضامن بشی؟؟😢•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🪴﴾ خوشبختے
چہسادهاست👌🏻
پاےتوڪہمیانباشد🥰
اینواژهیعنےتو ﴿💚
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1207»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
🌀🍃
🍃
[• #خادمانه •]
#نه سـال شد •9⃣•
با شڪـوه و جـلال•😍•
تـولدتـ مبـارڪـ •🎁•
عـاشقانـہ ـهـاے حـلال •💚•
#سید_مهدی_بنی_هاشمی✍
#تولدمون_مبارڪ🎂
✍/[بازنشر از سال۹۷/ویرایش و بروزرسانی]
درست #نه_سال پیش بود که در چنین روزی
نوزادے مجازے متولد شد👼نوزادے که خیر
و برکت بسیار داشت؛ نوزادے زیبا. و پر روزے
و پرخیر که سرآمد خاص و عام بوده و هست.
تصمیم تولد او از طرف پدر مهربان و عنایت امام
زمان(عج) بود. او تصمیم گرفت فرزندے داشته
باشد که با این فرزند بسیارے آرام بگیرند و هم
خودش. آرامشے از جنس حلالے ها که عطر و
بوے حلال را داراست.
در ابتدا این نوزاد محل ابراز محبت پدر و مادر
اصلے اش بود. کم کم به دلیل زیبا و پربرکت
بودنش به جز پدر و مادر اصلی داراے پدران و
مادران دیگرے هم شد. پدران و مادرانے مهربان
و دوست داشتنے که آنها هم از جنس حلالے ها
بودند؛ صمیمے و دلچسب و دلسوز بوده و هستند
و واقعا از این نوزاد مبارڪ مراقبت مے کردند.
بعضی از آنها مشغله هاشان زیاد میشد و دیگر
توانایے مراقبت از این نوگل نوشکفته🌸 را
نداشتند و ممکن بود اگر با وجود مشغله ها با
او میماندند تاثیرات زیادے روی این نعمت
خداوندے مے گذاشت و طورے حق الله و حق
الناس مے شد.
پس براے جلوگیرے از این موارد شانه خالے
کردند. مادران و پدران این نوزاد آن قدر باهم
مهربان بودند که هریڪ در عین رعایت اصول
و وظایف خود یکدیگر را برادر و خواهر دینے و
اجتماعے خود مے دانستند.😊
آنها فارغ از تمام اختلافات اجتماعے و اخلاقے
و... کنار یکدیگر جمع شدند تا نوزادے پرورش
بدهند که همه انگشت به دهان بمانند.😌
گاها انتقادات بود😁، گاها تشویقات بود🙃،
گاها حرف ها🙂 و نظرها😃 و گاها سوزاندن
دل پدر و مادر این فرزند😬 و گاها تشکرات که
بسیار دلگرم کننده بودند.☺️
گذشت و گذشت و گذشت تمامے این زحمات و
انتقادات و خوشحالے ها و غمگینے ها و دل
سوزاندن ها و تصمیمات که در همه و همه ے
اینها پدران و مادرانش همبستگے خود را حفظ
نمودند و ساختند و ساختند تا اینکه این نعمت
خدادادے 9 ساله شد😃؛
9 سالے سخت و جان فرسا اما ارزشمند و
خوب که ارزشش را داشت. فرزندے رشد یافت
و بزرگ شد بانام: عاشقــ😍ــانه های حلالــ💚
💛💚 عشقی از جنس حلالی ها💚💛
و حالا این خانواده فرزندان دیگری هم دارد که
#کد_ملی شون را براتون قرار میدیم👇😅
🆔 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
| هیئت مجازی
🆔 Eitaa.com/Rasad_Nama
| رصـدنما
🆔 Eitaa.com/Hefz_Majazi
| حفظ مجازی
با لطف خدا و دعای شما خادمان عزیز و
عنایت حضرت مهدی(عج)💐 ما نیز در
صحنه هستیم و مے مانیم✊
به امید ظهور حضرتش🌷
به شما حلالے های عزیز هم این روز خوب و
مبارڪ رو تبریڪ عرض می کنم🎈🎈🎉
شاد و پیروز باشید.😃😊😍
#ارسالےاز_خادمالخادمین /✍
🍃 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💠🍃
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
چایےِ صبح با تـو مےچسبد
یار ِشیرین ِقندپهلویم . . .💌🌹😍
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
جایے باید باشد😌👌
غیر از این ڪنج تنهــایـے
تا آدم گاهے آنجا #جـان بدهد! 😍
مثلا آغــــوش #تُ
جــــان مےدهــد
برای جــ💓ـان دادن...
#آغوش_تُ_مأمن_آرامشم💕
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
#عشــــق_حلالـــتان_پایــــدار🤲💚
#تولدتمبارکعاشقانههایحلال🥳🎂
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🔸 خونم و جانم فدای #حجاب 🦋
«خواهر عزیز... 🙂
سخن بسیار است و فحوای همه یکی؛
پوشش و حجاب !✋🏻
خونم را فدایت کردم، جانم را به خاطر حجاب
فدایت کردم و قبل از من هم هزاران شهید به خاطر
حجاب جانشان را فدا کردند...» 🤍🕊
فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی،
«خضر عصام فنیش»
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
براۍخوشعطروطعمشدنچاۍ
اونوسادھدرستنکنوازهِل،
دارچینوزعفروناستفادھ
کـن،اگھمیـخواۍچـایـیِ
شـفافۍداشــتھباشے
بزارآببیشتربجوشھ
#حالِدلتونخوش🌿☕️
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 جاکفشی قدیمی رو از ورودی خونه
گذاشتم بیرون تو پاگرد...
دیدم هر چند ساعت یه بار درو باز میکنه
نگاش میکنه. گفتم مامان جان چیه!؟
چیشده؟! گفت: گناه داره تنها مونده بیرون
تو سرما🥺
تو مهربونی مثل بچهها باشید طاقت بیمهری
به وسایل رو ندارن چه برسه به آدما :)
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 763 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهارم روز های باقیمانده تا جهیزیه چینی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجم
به روی مادر لبخند زدم و ادامه دادم:
من که جایی دوری نمیرم همین محله پایینم.
اصلا اگه دوست ندارید نمیرم
همین جا پیش تون می مونم.
کجا برم از این جا بهتر و با صفاتر؟
من باید ناراحت بشم که دیگه هر روز صبح صدای شما و آقاجون تو گوشم نمی پیچه
من باید ناراحت باشم که دیگه هر روز صبح چشمم به دیدن روی قشنگ شما روشن نمیشه.
اشک در چشمم حلقه زد که مادر در چشم هایم خیره شد و گفت:
گریه نکن دخترکم.
من مادرم ، دست خودم نیست دلبسته اتم.
تو ثمره عمر منی.
تو اتاق اون ور بعضیا می گفتن دختر آخریت هم رفت راحت شدی
با این حرف شون غصه ام شد.
تو بری من راحت نمیشم دلتنگ میشم!
همون جور که دلتنگ خواهرات میشم.
باورم نمیشه تو دیگه خانم شدی و داری میری پی زندگیت.
انگار همین دیروز بود که تازه دنیا اومده بودی
منو ببخش فرصت نکردم درست برات وقت بذارم و برات مادری کنم.
گفتم:
این حرفا چیه مادر جان؟
شما بهترین مادر دنیایید.
خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت.
دستم را گرفت و مرا روی زمین نشاند و خودش هم نشست.
کمی به صورتم خیره ماند و بعد با کلی مقدمه چینی و نصیحت مسائل زناشویی را برایم توضیح داد.
انگار آب جوش رویم ریخت.
داغ شدم و گُر گرفتم.
ترس همه وجودم را برداشت.
قبلا هم که ریحانه برایم سر بسته توضیح داد ترسیدم اما فکر نمی کردم این مساله، مساله مهمی در زندگی باشد و زیاد بخواهم درگیرش بشوم یا زیاد اتفاق بیفتد.
اما مادر گفت اصل وظیفه من این است که در همه حال از مرد در این زمینه تمکین کنم.
خواهش دل او را بر همه چیز مقدم بدارم و در هر حالی بودم کارم را رها کنم و به اطاعت از مرد گردن نهم و نه نیاورم.
یک لحظه از احمد بدم آمد.
نه فقط او، از همه مردها بدم آمد.
در نظرم هیولای افسار گسیخته آمدند.
مادر از جا برخاست و با این جمله صحبتش را خاتمه داد:
این مساله و این که تو توش گوش به فرمان و به اختیارشون باشی برای مردا خیلی مهمه.
همکاری و اطاعت تو توی این مساله می تونه شوهرت رو غلام حلقه به گوشت بکنه
ولی اگه رو ترش کنی، نه بیاری، یا حرفی بزنی و رفتاری بکنی که خاطره بدی براشون تو این موضوع بسازه تلافیش رو تا آخر عمر سرت در میارن.
پس تو این زمینه ترس و خجالت رو بذار کنار.
پیش تو و شوهرت حیا معنی نداره.
تو خلوت دو تایی تون هر جور خواست همون جور باش
اگه به دلش باشی یا حتی بتونی فراتر از دلش اونو به وجد بیاری نشاط همه زندگیت رو پر می کنه و زندگیت شیرین میشه.
تو زندگی زناشویی هم داشتن اخلاق خوب مهمه هم خلوت زناشویی خوب مهمه.
هیچ کدومش به تنهایی کافی نیست.
این خلوت تون مهم ترین رکن زندگی تونه
خواسته دل مردت رو به همه دلخوریات مقدم کن
نکنه با این بخوای گرو کشی کنی و یا بخوای تلافی اخم و تخم و ناراحتی ها رو موقع این مساله در بیاری.
هر چه قدر هم که دلخور و ناراحتی موقع این خلوت همه شو فراموش کن و به دل مردت باش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوششم
مادر چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سرش کشید و از اتاق بیرون رفت.
ترس و غصه به سراغم آمد.
ترس از آن چه امشب در خانه احمد انتظارم را می کشید و غصه برای جدایی از آقاجان و مادر و دور شدن از این خانه.
دلم گریه می خواست اما به خاطر آرایشم نمی توانستم گریه کنم.
کمی بعد راضیه و ربابه به دنبالم آمدند.
کفش هایم را به پایم کردند و کمک کردند تا همراه آن ها به مهمان خانه بروم.
با ورودم به مهمان خانه صدای کل و کف اتاق را پر کرد.
با مهمان ها سلام و احوال پرسی و بعضا روبوسی کردم.
کم کم خانم ها حجاب کردند چون احمد همراه مادر و خواهرانش آمدند تا هم هدیه های عروسی را بدهند و هم عکاس عکس بیندازد.
احمد و مادرش وارد مهمان خانه شدند.
احمد در کت و شلوار سفیدش می درخشید.
با لبخند نگاهم کرد و سلام کرد.
ترس از آن چه آخر شب رخ می داد باعث شد نتوانم به احمد لبخند بزنم و با ترس سر به زیر انداختم.
احمد کنارم ایستاد و دستم را گرفت.
با قرار گرفتن دستم در دستش تمام بدنم برای یک لحظه به رعشه افتاد.
مهمان ها کادو های شان را می دادند و عکاس عکس می انداخت.
بر خلاف تمام امروز که با شادی منتظر بودم شب شود و به خانه احمد پا بگذارم و با او تنها شوم حالا دلم می خواست این اتفاق نیفتد.
احمد به همراه مادرش رفت و ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
بعد از شام خانواده و فامیل احمد به خانه مان آمدند.
آقاجان و برادرانم، عمو ها و دایی هایم همراه احمد و پدرش به مهمان خانه آمدند.
آقا جان چادر سفیدم را بر سرم انداخت، پیشانی ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
دوباره دستم را در دست احمد گذاشت و با شال سفیدی نانی را به کمرم بست.
نانی که نماد و سمبلی از آخرین رزق من در خانه پدری بود.
مادر هم جلو آمد و با گریه مرا بوسید و سفارشم را به احمد کرد.
مادر چادرم را جلو کشید و مرتب کرد و این به معنی رفتن بود.
با غصه فراوان و بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود دست در دست احمد از مهمان خانه و خانه پدری خارج شدم.
همه پشت سرم دست می زدند، کل می کشیدند و شعر می خواندند و کسی از حال دلم خبر نداشت.
با کمک احمد سوار ماشین شدم و در را برایم بست.
خودش هم سوار شد و پرسید:
عروسکم ناراحته؟
جوابی ندادم.
کمی در خیابان ها و دور حرم چرخیدیم. ماشین ها پشت سرمان بوق می زدند و بالاخره بعد از طی مدت زمانی که احمد حرف می زد و شوخی می کرد و از حال دل من در زیر چادر خبر نداشت به خانه رسیدیم.
احمد پیاده شد و در را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم.
جلوی پایم گوسفند قربانی کردند.
فامیل دست می زدند و از حاج علی تقاضای پا انداز می کردند.
حاج علی هم دو النگوی پهن به دستم کرد.
خواهران احمد که در خانه مان بودند
تمام خانه را چراغ گرد سوز و فانوس و شمع چیده بودند تا روشن شود.
خواهرانش تشت آبی آوردند و قبل از ورودم به خانه احمد پاهایم را در آن آب شست تا بعدا آبش را در چهار گوشه خانه بپاشد.
مطابق با روایت مستحب بود پیش از ورود عروس به خانه داماد پاهای عروس را در آب بشوید و آبش را دور خانه بپاشد که در آن خانه بلا به عروس نرسد و سبب برکت خانه و عروس می شود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🪞﴾ آینهیِمن
قابِعکسِتوسٺ🥰
وفریادمانعکاسِازلیِنگاهٺ😌
خیرهتابینهایٺ ﴿♾
بیژن امرایی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1208»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•