فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تو همانی که به چشمم
شدهای یک دنیا...🌳💚
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞•
.
.
•• #پهلوی_بهروایت_دربار ••
هر چهقدر دوست دارید توی تختجمشید اکتشاف کنید!😶🌫
.
.
◞اینجا،تاریخمیزبانشماست◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟📜◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
هر کجا باشم و هستم💙
همه از لطف تو است🥰
ای که یادت بکند☺️
معجزه بر نومیدان✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهاردهم با کمک محمد حسین وسایلم را به
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپانزدهم
به احترام امام رضا از جا برخاستم و رو به سمت حرم ایستادم و زمزمه کردم:
یا ابالحسن یا علی بن موسی
ایها الرضا یابن رسول الله
یا حجة الله علی خلقه
یا سیدنا و مولا نا إنّا توجّهنا و استشفعنا و توسّلنا بک الی الله و قدّمناک بین یدی حاجاتنا
اشکم چکید و با بغض زمزمه کردم
یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله
که صدای آقاجان را شنیدم از بیرون اتاق صدایم می زد.
مفاتیح را بستم، اشکم را پاک کردم و گفتم:
بله آقاجان ...
به دم در اتاق رفتم.
آقاجان با دیدنم گفت:
آماده شو بریم خونه حاج علی.
چشم گفتم و به اتاق برگشتم.
رو به قبله ایستادم و سریع بقیه دعای توسل را خواندم.
سریع گوشه های بیژامه ام را جمع کردم و جوراب های مشکی و بلندم را روی آن ها بالا کشیدم.
روسری ام را عوض کردم، چادر مشکی ام را بر سر انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
آقاجان که لب ایوان نشسته بود با دیدنم از جا برخاست و مادر را صدا زد.
مادر چادر به دست از اتاق بیرون آمد و در حالی که با خانباجی صحبت می کرد رو به ما گفت:
شما برید کوچه منم الان میام.
آقاجان به سمتم آمد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا بریم باباجان ...
هم قدم با آقاجان به کوچه رفتیم و کمی بعد مادر هم آمد.
مثل هر روز پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم.
حال مادر احمد کم کم داشت بهتر می شد.
صورتش خیلی بهتر شده بود و حرف هایش را راحت تر متوجه می شدیم.
اما هنوز برای حرکت دادن دست و پایش مشکل داشت.
از زمانی که او و زینب به این وضع افتاده بودند حاج علی اکثر اوقات در خانه و شخصا مراقب آن ها بود.
صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.
با ذوق، محبت و لبخندی که دوباره داشت شبیه لبخند های احمد می شد نگاهم کرد و گفت:
ان شاء الله فردا میری پیش احمد؟
سعی کردم بی توجه به گوشه لبش که به شدت به سمت پایین متمایل می شد به رویش لبخند بزنم و گفتم:
بله اگه خدا بخواد فردا میرم.
با همان لبخند گفت:
خوشا به حالت مادر
چشمت روشن
آه کشید و گفت:
کاش منم می تونستم پسرم رو ببینم.
دستش را که تازه کمی حس پیدا کرده بود در دست گرفتم، فشردم و گفتم:
ان شاء الله این خطرها رفع بشه احمد زود میاد دست بوسی تون.
مسلما اون هم خیلی دلتنگ شماست و طاقت دوری تون رو نداره
مادر احمد با قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود گفت:
سلام منو بهش برسون
ولی از حالم بهش نگو
بگو خوبم ...
بگو خوب شدم .... فقط دلتنگشم.
با بغض لبخند زدم و گفتم:
چشم.
زینب به روی شانه ام زد.
به سمتش برگشتم که به سختی گفت:
زننننننننددددددددادددداش اییییییینننننو بببببده دددددادددداش ...
ببببگووووو زززززیننننب دددددل تتتتننننگته
کاغذی که به سمتم گرفته بود را از دستش گرفتم و گفتم:
چشم زینب جان.
من نمی خونمش میدم داداش احمدت خودش بخونه
خواهر برادری بمونه
خوبه؟
با لبخند سر به تایید تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
هر بار او این قدر سخت صحبت می کرد جگرم آتش می گرفت.
آن زینب شیرین زبان و پر از شور حالا تبدیل به دختر ساکتی شده بود که برای گفتن هر حرفی زبانش گیر می کرد.
مادر با مادر احمد و زیور خانم مشغول صحبت شد.
کمی به صحبت های شان گوش دادم که از پنجره چشمم به حیاط افتاد و زینب را دیدم که لب حوض نشسته بود.
به درون حوض خیره بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
چند دقیقه ای چشمم به او بود.
من باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
از مادر احمد عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون آمدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشانزدهم
با قدم هایی آهسته کم کم به او نزدیک شدم و صدایش زدم.
نیم نگاهی به من کرد و دوباره به حوض خیره شد.
کنارش نشستم و برای دقیقه ای مثل خودش به حوض خیره ماندم.
نمی دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم.
نفسم را آه مانند بیرون دادم.
زینب به سمتم چرخید. صاف نشست و نگاه به من دوخت.
از طرز نگاهش هول شدم و لبخند خجولی زدم.
اما او بدون هیچ عکس العملی خیره ام بود.
انگار نگاهش به من و ذهنش جای دیگری مشغول بود.
شاید هم منتظر بود من چیزی بگویم.
با همان لبخندم پرسیدم:
خوبی؟
سر تکان داد و با لکنت زبان زیادی که داشت گفت:
ننننننننه
انگار بر سر همه حروف زبانش می گرفت.
آه کشیدم و گفتم:
این چند وقته اتفاقای بد زیادی پشت سر هم افتاد و همه آسیب دیدن. ...
کاش این طوری نمی شد.
کاش ...
زینب وسط حرفم پرید و گفت:
ککککککارررررریه ککککه ششششده ....
تتتتتقصصصیییر ککککککسی نننننننیست
دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغض پرسیدم:
آخه چی شد که توی شیرین زبون به این روز افتادی؟
با سوالم چشمه اشک او هم جوشید و گفت:
ننننننمممممی تتتتوننننم بببببگم
دستش را در دست گرفتم و گفتم:
منم مثل آبجیت بگو چی شده؟
زینب دستش را از دستم بیرون کشید و با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت:
مممممنننن بببببه ممممممماددر قققول ددددادم
دوباره دستش را در دست گرفتم و گفتم:
زینب من دارم دق می کنم. بهم بگو چی شدین؟
من به داداش احمدت چی بگم؟
_ببببببه ددداددداش چیییزززی ننننگو
بببببگو مممما خخخخخوبیم
دستش را فشردم و گفتم:
خوب نیستین
اگه یه روزی احمد اومد و شما رو دید و از وضع تون خبر دار شد اون وقت اگه به دل گرفت چرا چیزی بهش نگفتم من چی جوابش رو بدم
_رررروززززی ککککه ددددادددداش ببببیادد ممما اززز خخخخوشححاللی خخخخوب مممممیشیم
_ ان شاء الله
ولی من مطمئنم سر اتفاقی که برای شما افتاده احمد خودش رو مقصر می دونه و هیچ وقت خودش رو نمی بخشه.
سر به زیر انداختم که زینب گفت:
ررررربططی ببببه دددداددداش ننندارررره.
تتتتقصصصیر اوووووونننن ننننیست
نگاه به او دوختم و گفتم:
اگه به خاطر فعالیت های احمد نبود ساواک نمی ریخت توی خونه تون و این اتفاقا نمی افتاد.
زینب آه کشید و گفت:
مممممماددددرررر مممممیییگگگگه رررراه ددددادددداش حقققققه
ههرچچی بببشه اشششکالی نننداره
ممممیگگگه ففففدددای سسسسر اسسسسلام
مممممیگگگه حاااالا دیییگگه شششک نننداره ددداددداش بببه ررراه ححق رررفته
ااااییین ششششاه و دددار و ددددسته اش بببی دددین و ننناحقققن
ببباید نننابود بببشن کککه مممما خخخخانوممما امننننیییت ددداشته ببباشیم
_مگه چی شده ؟
به سمت اتاق اشاره کردم و گفتم:
مگه تو اون اتاق کذایی چی شده؟
خواهش می کنم بهم بگو
زینب هم نگاه به سمت اتاق دوخت.
اشکش را با پشت دست پاک کرد و به سختی گفت:
بببهتت مممیگگم وولی تتتو بببه کککسی نننگو چچی ششدده
ممممن و مممادر تتتتوی اُاُاُتتاق بببودیم کککه یییه دددفعه صصصدا اووومد
اااز دددر و دددیوار انننگار ررریختن تو
مممادر سسسریع یییه چچچادددر کککشششید سسسرش ووولی مممن اااز وووحشت خخخخخشکککم زززده بود
ممممادر ممموهاممو دددو طططرفه بببافته بببود.
خخخوددشم آآآررایش داشت ... چچچاددرشش نناززک بببوود ...لللبباسسشم ...
همراه لکنت هق هق هم می کرد:
ددو تتا مممررد گگنده ااومدن ااااتاق ممادر
یییکی ششون اااتاقو بببهم مممی ریخخخت
اووون یییکی بببه مممن و مممادر خخخخیررره بببود
تمام بدن زینب به لرزه افتاد و حالی شبیه رعشه پیدا کرد.
دیگر دلم نمی خواست بشنوم.
زینب را بغل گرفتم و گفتم:
آروم باش زینب.
ببخش اگه اصرار کردم و اذیت شدی
نمیخواد دیگه بگی
آروم باش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜گـر یاد تـو🪴
جرم است⛓
غمی نیست✋🏼
ڪه عشق است❤️
جرمی❕
ڪه نوشتند📝
به پاے👣
همه ے ما...👥᚛••
فاضل نظری ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1266»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح ته ماندهے
عطر شب بوهاےدیشب است😌
هفت زنگـ⏰ ساعت سحر خیز قدیمے
چاے تازه دمے کہ بخارش بوے بهار نارنجـ😋
مے دهد و صبح بخیرهایے کہ آسمان شهر را پرکرده ...
| #غلامرضا_صمدی 🙂🎈
| #صبحتون_بخیر 💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یکی از مواردی که
💍 خصوصا بعد از ازدواج،
میتونه مسالهساز بشه
وابستگی به خونواده ست
🔔 یادمون باشه
«دلبستگی» از «وابستگی» متفاوته
💜 آدمهای دلبسته
علاقهی ویژهای به مثلا مادرشون
دارند اما میتونن کیلومترها
دور از او زندگی کنند؛
اما آدمهای وابسته
دوری رو دوام نمیارن و زود
استقلال خودشون رو از دست میدن 🍃
🔆 توی زندگی
دلبستگی، معمولا مسالهی خاصی
ایجاد نمیکنه و حتی میتونه
زمینهساز روابط بهتر
با همسر هم باشه
اما وابستگی
میتونه مشکلاتی رو به بار بیاره
برای همین، توجه بهش اهمیت داره...
💜 نکته مهم اینکه:
وابسته بودن
یا نبودن خواستگار رو باید
توی موقعیتهای مختلف بررسی کرد
اما یه راهش، توجه به
🌿 رفتارهاست
مثلا
توجه زیاد و مداوم فرد به
حرفهای یکی از افراد خانواده برای
تصمیمهای خیلی آنی و سادهی شخصی..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
شیـ😜ــطنت کن
لحظــــه اے از پشت
چشـ👀ـمم را بگیر🙈
بشنوے تا
#اولین اسمے که
خواهم گفت کیست...!😍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
‼️دیگهقندمصنوعۍنَخووور🤩‼️
••به جاش اینو
درست ڪن😋☝️••
مواد لازمـ :
کنجد ۳۰۰ گرم
شیره انگور ۱ فنجان
پودر پستھ یا نارگیـ🥥ـل
#به_همین_سادگی😍
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 شاید جملهی
"مامان بیا برات قلب کشیدم"
برای شما خیلی رومانتیک باشه
ولی برای مامانی که قلب رو روی
دیوار پذیرایی میبینه، خیلی نه😒😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 824 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞•
.
.
•• #از_پهلوی_چه_خبر ؟!! ••
خرید و فروش اجزاء و اندام های بدن در بورس معاملات!
۱٠ هزار ایرانی با یک کلیه زندگی میکنند.
◞ایرانِنایسِپهلوی◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗞◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
وقت رفتن
نگران بودم کِی برگردم
خوب شد زود مرا
خواندی و دعوت کردی🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشانزدهم با قدم هایی آهسته کم کم به ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفدهم
زینب سر بر شانه ام گذاشته بود و با صدا گریه می کرد.
حاج علی از دور به ما خیره شده بود.
از همان دور هم می شد فهمید به خاطر آن چه پیش آمده و حال همسر و دخترش چه قدر غمگین و شکسته شده است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از آغوش مادر بیرون آمدم و مادر در حالی که به رویم لبخند می زد اشک چشمش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:
الهی هر جا میری حالت خوب و دلت خوش باشه
به رویش لبخند زدم و گفتم:
برام همیشه دعا کن. به دعاتون محتاجم
مادر گفت:
همیشه بعد هر نمازم برای همه تون دعا می کنم.
الهی عاقبت به خیر بشی
به طرف خانباجی چرخیدم.
محکم مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد.
شاید چندین دقیقه مرا در آغوش خود نگه دلشت و فشرد.
دلم برای او و محبت های خالص و مادرانه اش تنگ میشد.
من هم چندین بار صورت او را که بسیار چروکیده تر از سن و سالش شده بود را بوسیدم و از او هم التماس دعا داشتم.
برادر ته تغاری ام محمد حسین را بغل گرفتم و بوسیدم و از او خداحافظی کردم.
سر به زیر به سمت آقاجان که کنار محمد علی به دیوار مهمانخانه تکیه زده بود رفتم.
روبرویش ایستادم و گفتم:
آقاجان ببخشید اگه اذیت تون کردم.
حلالم کنید.
آقا جان آه کشید. به سمتم خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
برو به سلامت.
فکر می کردم آقاجان هم مثل مادر و خانباجی مرا در بغل بگیرد و رهایم نکند ولی آقاجان پر محبتم فقط به این که خیلی کوتاه پیشانی ام را ببوسد اکتفا کرد.
با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود نگاه به نگاه آقا جان دوختم.
آقاجان رویش را به سمت محمد علی کرد و گفت:
زود تر برید دیگه
می ترسم دم آخری پشیمون بشم
محمد علی چشم گفت و به سمت موتورش رفت.
آقاجان رو به من کرد و پرسید:
چادر رنگی برداشتی که عوض کنی؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله برداشتم
آقاجان گفت:
برو دیگه دیرت میشه
چه اشکالی داشت در این دیداری که معلوم نبود کی دوباره تجدید بشود کمی خودم را برای آقاجانم لوس کنم.
قدمی جلو رفتم و با خجالت پرسیدم:
بغلم نمی کنید؟
آقاجان روی سرم را بوسید و گفت:
می ترسم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم بری
بذار این جوری دلم رو خوش کنم فقط داری میری حرم و زود بر می گردی
دست روی بازوهایم گذاشت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
دست آقاجان را گرفتم و بوسیدم و با بغض گفتم چشم.
آقا جان گفت:
برو صورتت رو بشور با این صورت که مشخصه گریه کرده نرو
چشم گفتم و به سمت حوض رفتم.
محمد علی در کوچه موتورش را روشن کرد.
مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد از خداحافظی به کوچه رفتم و ترک موتور محمد علی نشستم.
محمد علی خیلی عادی مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه های محل پیچید تا به خیابان اصلی رسیدیم و به سمت حرم راند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهجدهم
مثل هر روز دست در دست محمد علی به داخل حریم رفتیم و به سمت روضه منوره حرکت کردیم.
محمد علی به پهلویم زد و گفت:
سمت چپ کنار ستون رو ببین.
تو شلوغی ها باید بری پیش اون
به سمتی که گفت نگاه کردم.
خادمی که باید همراه او می رفتم مردی تقریبا هم سن و سال آقاجانم بود.
چند قدمی بیش از این نتوانستیم جلو برویم و در همان نقطه متوقف شده بودیم
روضه منوره برای شاه و همراهانش قُرُق شده بود.
به محمد علی گفتم:
نمیشه بریم جلوتر؟
محمد علی در حالی که کمی قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند گفت:
بریم جلو دیگه رفتنت سخت میشه
همین الانشم امیدوارم جمعیت پشت سر مون قفل نشه.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
موندم کی این نقشه رو کشیده
الان زن و مرد قاطی و تو هم تو تنهایی چه طوری بری
خودم را به او نزدیکتر کردم و گفتم:
ان شاء الله خدا خودش کمک کنه
ولی کاش میشد مثل هر روز بریم ضریح
دلم تنگ میشه
محمد علی گفت:
فعلا که بچه های رضا قلدر قُرُقش کردن امکانش نیست.
تقریبا امکان جابجایی مان در جمعیت نبود و هم نمی خواستیم از خادمی که قرار بود مرا از حرم بیرون ببرد دور شویم برای همین امکان برداشتن مفاتیح و خواندن زیارتنامه نبود.
دلم می سوخت وقتی می دانستم این آخرین باری است که حرم می آیم ولی نه می توانم ضریح را ببوسم نه می توانم نماز و زیارت نامه بخوانم
از ذوق و شوق مردم دور و برم برای دیدن شاه هم دلم می گرفت.
با چشم هایی خیس اشک زیارت امین الله و دعای توسل را از حفظ خواندم و مشغول درد دل با امام رضا شدم.
از امام خواستم هر چه خیر است برایم پیش بیاورد.
با ورود شاه فریاد جاوید شاه و سلام و صلوات مردم همه جا را پر کرد.
محمد علی در حالی که قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند اشاره کرد که کم کم چادرم را عوض کنم.
قلبم به شدت می تپید و نمی دانستم در بین این جمعیت چه طور باید این کار را بکنم.
دستی از پشت روی شانه ام نشست و در گوشم گفت:
آبجی زود باش وقتشه
به سمتش چرخیدم.
محمد حسن بود. با لبخند به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
تو اومدی؟
به تایید سر تکان داد و گفت:
آره
زود دست بجنبون چادرت رو عوض کن باید از بین جمعیت ببرمت برگردم پیش محمد علی
محمد علی به سمتش چرخید و گفت:
پس بالاخره راضی شدی
شانه بالا انداخت و گفت:
راضی که نشدم ولی حاج آقا گفت اشکالی نداره
رو به من کرد و کفت:
دست بجنبون
در حالی که از فشار جمعیت اذیت بودم به سختی چادر رنگی ام را از کیفم در آوردم و بازش کردم. آن را روی چادر مشکی ام انداختم و چادر مشکی ام را در آوردم.
خانم کناری ام اعتراض کرد چرا الان چادر عوض می کنم و من از او عذر خواهی کردم
خواستم چادرم را در کیفم بگذارم که محمد حسن چادر را از دستم گرفت و به محمد علی داد و گفت:
دستت باشه تا برگردم.
دست چپم را در دست گرفت و گفت:
بیا بریم.
با نگرانی و اضطراب به محمد علی چشم دوختم.
دست راستم هنوز در دستش بود.
دستم را فشرد و بعد رها کرد. لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
برو در پناه خدا.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜مشکل گشای کارها باب الحوائج🌱
ذکر توسّل های ما باب الحوائج📿
دارد هوای شیعه را باب الحوایج🥀
پیوسته می گوییم «یا باب الحوائج»🖤᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1267»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
ولـے⇩
خیلـےخدایےتره
اوندلـے♡ڪه صبحشُ
با #استغفـار شـروعمـیڪنه :))🫀
توبـهمـےڪنم
ڪهصبحهـاییرا
بدونِیادِتوچشمگشودهام ☘🥲
#صبحتونخدایے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
به هر چه خوب تر
اندر جـ🌏ـهان نظر کردم
که گویمش به #تو ماند
"تو" خوب تر ز آنے👌🏻
#سعدے
#زیر_سایهے_امام_رئوف☔️
#در_کنار_تو_آرامش_محضم😌
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خانوم گل🌸
لطفا هم خودتون و هم خونه رو برای اومدن همسرتون بیارائید🪴🧺🧹
یک بانوی نامرتب ویک خونه درهـم😬
اشتیـاق مرد رو برای برگشتن به خونه!
نابود میکنه 😑
💠 امام باقر (ع):
برای زن نزد پروردگارش هیچ شفاعت کننده ای کارسازتر از خوشنودی شوهرش نیست💞
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
رنگ سبز زیبا(:🌿
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞•
.
.
•• #پهلوی_بهروایت_دربار ••
۹ میلیارد دلار که چیزی نیست؛
لازم نیست بهمون برش گردونید🥸
.
.
◞اینجا،تاریخمیزبانشماست◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟📜◞•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞•
.
.
•• #از_پهلوی_چه_خبر ؟!! ••
🔴 دوران سیاهی که ۶۰ درصد کل مردم ایران از بهداشت بیبهره بودند.
🔹وزیر بهداری پهلوی: ۲۰ میلیون روستایی از بهداشت بیبهرهاند.
🔹 جمعیت ایران در سال ۵۷ حدود ۳۵ میلیون نفر بوده ، این یعنی تقریباً ۶۰ درصد مردم ایران از بهداشت محروم بودند!!
🗞 روزنامه کیهان ۵ مهر ۱۳۵۷
◞ایرانِنایسِپهلوی◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗞◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
در آن نفس که بمیرم؛
در آرزوی تو باشم🤍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهجدهم مثل هر روز دست در دست محمد علی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونوزدهم
در حالی که نگاهم به او بود رویم را محکم گرفتم و دست در دست محمد حسن در میان جمعیت به راه افتادم.
محمد حسن یا الله می گفت و جمعیت را می شکافت و مرا پشت سر خودش می برد.
صدای سخنرانی که در مدح شاه و خاندان پهلوی و تمجید خدمات شاه سخن می گفت صدای غالب در حرم بود.
شاید بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستیم از بین جمعیت خودمان را بیرون بکشیم و به خادم رسیدیم.
محمد حسن رو به او گفت:
سلام آقا سید. خواهرم رو آوردم.
آقا سید نگاهی در جمعیت چرخاند و گفت:
باشه پسرم. تو زود برو این جا نمون
محمد حسن دستم را محکم فشرد و گفت:
آبجی مواظب خودت باش. برو به سلامت
از او تشکر و خدا حافظی کردم.
محمد حسن رفت که آقا سید به من اشاره کرد و گفت پشت سرم بیا
خیلی تند و سریع راه می رفت و من هم از ترس هم از اضطراب این که مبادا در ببن جمعیت او را گم کنم تقریبا پشت سرش می دویدم و نفسی برایم نمانده بود.
زیر دلم هم تیر می کشید ولی دلم نمی خواست به او چیزی بگویم.
به هر سختی بود در حالی که به شدت نفس نفس می زدم، از گرما عرق کرده بودم و حالم بد شده بود خودم را پی او می کشیدم.
ازدحام جمعیت زیاد و هوا هم گرم بود خصوصا که من پنج دست لباس و بیژامه و شلوار روی هم پوشیده بودم.
به صحن که رسیدیم دیگر طاقتم طاق شد و گفتم:
یه لحظه وایستین ...
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
من حالم خوب نیست.
به سمتم برگشت و به منی که خمیده دست به دیوار گرفته و ایستاده بودم گفت:
دخترم فرصت کمه بیا بریم.
بریده بریده گفتم:
دست خودم نیست .... نمی تونم دیگه .... الان بالا میارم
به سمتم کمی خم شد و گفت:
از همین صحن بریم بیرون تمومه. یا علی بگو پاشو بریم
لبه چادرم را به دندان گرفتم و سعی کردم دوباره راست بایستم و راه بیفتم
ولی نه درد زیر دلم اجازه می داد نه حالم مساعد بود.
مثل آبشار از پشتم عرق می ریخت و تمام بدنم خیس عرق بود.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
یه لحظه بشین برم برات آب بیارم بلکه حالت جا بیاد.
او رفت و من روی زمین نشستم.
در حالی که یک لبه چادرم را به دندان گرفته بودم با لبه دیگر چادر خودم را باد زدم.
خادم ظرف طلایی رنگ آب را به سمتم گرفت.
ظرف آب خنک را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
آب را نوشیدم و سلام بر حسین گفتم.
درحالی که نگاه می چرخاند پرسید:
رو به راه شدی؟ بریم؟
دستم را تکیه گاه کردم و یا علی گویان از جا برخاستم.
رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم:
بله بریم.
در حالی که این بار آهسته تر راه می رفت و من از درد شکمم را فشار می دادم دوباره پشت سرش به راه افتادم و به سمت در رفتیم تا از حرم خارج شویم.
قبل از خروج برای چند لحظه ایستادم و آخرین سلام را رو به گنبد دادم و از امام رضا خداحافظی کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستم
پشت سر آقا سید می رفتم که از دور اسماعیل را دیدم.
زیر سایه درخت کنار موتور قرمز رنگش ایستاده بود.
به اسماعیل رسیدیم و سلام کردم.
اسماعیل با آقا سید حال و احوال و تشکر کرد.
آقا سید گفت:
اینم خواهرتون صحیح و سالم تحویل شما ... به حاج آقا سلام منو برسون
اسماعیل تشکر کرد و بعد از خداحافظی با آقا سید روی موتور نشست چند باری هندل زد و موتور را روشن کرد.
به سمت من برگشت و گفت:
آبجی زود بشین بریم.
با تردید به او و موتورش نگاه کردم.
اسماعیل پسرخانباجی بود و ما را آبجی صدا می زد ولی نامحرم بود.
چگونه من پشت سر او روی موتور می نشستم؟
اسماعیل نچی کرد و گفت:
آبجی چرا وایستادی زود بیا دیگه وقت تنگه.
در حالی که از گرما نفس نفس می زدم گفتم:
من نمی تونم ...
موتور را خاموش کرد از روی آن پایین آمد و پرسید:
چی میگی آبجی؟ چی رو نمی تونی؟
حالت خوب نیست؟
رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم:
چرا خوبم ...
_پس بشین دیگه دیر شد ...
دوباره روی موتور نشست و هندل زد تا روشن شود
موتور که روشن شد منتظر نگاه به سمتم دوخت.
نگاهی به موتور و نگاهی به سمت گنبد امام رضا انداختم و با امید به عنایت و توجه امام رضا روی موتور نشستم.
کیفم را جلویم گذاشتم تا یک فاصله بین خودم و اسماعیل ایجاد کنم.
لبه های چادرم را هم زیر پایم جمع کردم.
اسماعیل سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
آبجی از باربند موتور خودت رو محکم بگیر خیابونا یکم دست انداز داره مواظب خودت باش.
دستم را از باربند موتور گرفتم و گفتم:
باشه حواسم هست
اسماعیل بسم الله گویان به راه افتاد.
بسیار تند می راند و از ترس قلبم در دهانم آمده بود.
محکم به باربند چنگ زده بودم و هر لحظه از ترس این که نیفتم چشم می بستم و آیه الکرسی می خواندم
از شهر که خارج و وارد جاده شد ترس و دلهره ام بیشتر شد.
هم دست انداز ها زیاد بود هم من با او تنها بودم.
اسماعیل شیر پاک خورده و پسر خانباجی بود ولی من از این که با نامحرم ولو شخص او تنها باشم وحشت داشتم.
مدام آیه الکرسی می خواندم و صلوات میفرستادم و در دل می گفتم کاش برای رفتن پیش احمد پافشاری نمی کردم و در خانه آقاجان می ماندم.
اصلا به این که ممکن است تک و تنها با مرد غریبه و نامحرم همسفر شوم فکر نکرده بودم.
اسماعیل در جاده ای فرعی و خاکی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد.
سرش را کمی به سمتم چرخاند و گفت:
آبجی شرمنده اگه اذیتی
یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم.
به من گفته بودند احمد در روستایی دور افتاده و صعب العبور مخفی شده است اما این جا که خیلی دور یا صعب العبور نبود.
نکند اسماعیل مرا به جای دیگری می برد؟!
نمی توانستم جلوی افکارم را بگیرم.
قدم در راهی گذاشته بودم که دیگر راه بازگشتی از آن نداشتم
فقط دعا می کردم به خیر بگذرد و اتفاق بدی برایم نیفتد.
اسماعیل در جاده خاکی می راند و گرد و خاک زیادی به هوا بر می خواست.
از دور یک طویله قدیمی و تقریبا مخروبه دیده می شد.
اسماعیل جلوی آن توقف کرد و گفت:
رسیدیم آبجی پیاده شو.
با تردید از روی موتور پایین آمدم.
فرزندم به شدت خودش را زیر دلم فشرده کرده بود و دردم می آمد.
به اطرافم نگاهی کردم و پرسیدم:
احمد این جاست؟
اسماعیل به طرف در طویله رفت و در زد و گفت:
نه ... فکر نکنم احمد این جا مخفی شده باشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•