•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜دنیا دوباره با حماسه روبرو شد😎
یک رأی ما، یک تیر بر قلب عدو شد🎯
ایرانیان قهرمان سنگر به سنگر🗳
طی کرده اند این جاده را همراه رهبر❤️
در جبهه ی ایمان ما لطف حبیب است🌱
نَصْرُ مِنَ الله آمد و فَتْحٌ قَریِب است👌
جمهوری اسلامی ایران، عزیزان🇮🇷
با اقتدار بیشتر آید به میدان🧩᚛••
محمود تاری(یاسر) ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1293»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـح یعنے
با قنارے همصدا🕊
عاشـ💕ـقے را نغمہے باران ڪنے
خود بخندے😊
و لب پرخندہ را👌🏻
هدیہاے بر جمع دلـ😍ـداران ڪنے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تا دستــ🖐🏻ــت را مےگیرم
بے اختیار
دست مےکشم
از تمـــــام دنـیـــــــا 😌
#دنیاے_من_تویے💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
شما ازدواج نمیکنید که مدام کسی را کنترل کنید❌
ازدواج برای آرامش است👌♥
اگر مدام در امورات همسرتان
سرک بکشید 😐👇
به زودی نسبت به هم سرد خواهید شد😒
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یه فرهنگ غلطی که حتی امروزه هم
اطرافمون میبینم، تفاوت میزان توجه به
مادران، با توجه به جنسیت بچه است.
مثلاً از نظر یه عده خانمهای پسرزا مورد
احترامتر از خانمهای دخترزا هستن😏
ولی ببینید دوستان، دخترزا یا پسرزا بودن
مهم نیست؛ مهم پیتزا بودنه🍕🥰
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 848 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
در این هیاهوی جهان . . .🫀
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتوششم احمد دست هایش را دو طرف صورت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوهفتم
احمد چراغ را روشن کرد و من بدون این که چادر و روسری ام را در بیاورم به سراغ گونی بزرگ رفتم و طناب دورش را باز کردم.
گونی بسیار بزرگی بود و تکان دادنش برای من خیلی سخت بود.
احمد که دید تلاش دارم جابجایش کنم گفت:
صبر کن سنگینه
خودش برایم گونی را جابجا کرد که گفتم:
الهی برات بمیرم این به این سنگینی رو چه جوری آوردی
احمد لپم را کشید و گفت:
خدا نکنه قربونت برم.
من هم مثل شما بار شیشه ندارم هم مردَم زور بیشتری خدا بهم داده.
دستم را داخل گونی کردم و گفتم:
بذار اینا رو ببینم چیه بعدش خودم برات کمرت رو می مالم خستگیت در بره.
وسایل داخل گونی را بیرون آوردم.
لباس هایم، حوله ام، چادر مشکی ام که در حرم به محمد حسن دادم تا بپوشد، لباس های فرزندم، پتو و لحاف و تشکش، کهنه ها و قنداقش، کلی تنقلات، مواد غذایی و گوشت خشک شده و کمی پول همراه یک نامه درون گونی بود.
نامه را باز کردم به خط آقا جان بود.
چند بار نامه را بوسیدم. دلم برای آقاجانم، برای خانواده ام تنگ شده بود و از شدت دلتنگی به گریه افتادم و نتوانستم نامه را بخوانم.
نامه را به دست احمد دادم و گفتم:
بی زحمت برام بخون.
احمد که با دیدن خوراکی ها و پول درون گونی کمی ناراحت و گرفته به نظر می رسید نامه را از دستم گرفت.
آه کشید و خواند:
بسمه تعالی
دختر دردانه ام رقیه جان سلام.
حالت خوب است؟
جایت بسیار خالی است.
همه مان دلتنگ تو هستیم و تنها با این امید که کنار احمد حالت خوب است این دلتنگی ها و دوری را تحمل می کنیم.
امیدوارم و هر شب دعا می کنم به زودی مشکلات حل شود و پیش ما برگردی.
چون در ماه های آخر بارداری هستی مادرت اصرار داشت همه وسایل مورد نیاز برای زایمان و تولد فرزندت را برایت بفرستیم.
این تنقلات، تقریبا همان چیزهایی است که بعد از زایمان خانواده دختر برای او تحفه می برند.
مادرت کمی روغن هم کنار گذاشته بود که نشد برایت بفرستیم.
گوشت های خشک شده و برنج و حبوبات هم هم همان مواد غذایی خانه خودتان است.
بقیه مواد غذایی تان که ممکن بود فاسد شود را به نیت سلامتی و حال خوب تان صدقه دادم. راضی باشید. گفتم حیف است نعمت خدا بماند و از بین برود.
این پول ها را هم حاج علی داده و گفته به دست احمد برسانیم.
گفت بارهای داخل انبار را فروخته و پولش را برای تان می فرستد
دیگر به جز ابراز دلتنگی و آرزوی دیدارتان حرفی نیست.
خدا نگهدارتان
احمد نامه را تا زد و آه کشید.
اشکم را پاک کردم و گفتم:
دست شون درد نکنه
از همون راه دور هم هوامون رو دارن و به یاد مون هستن
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد علی رجایی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوهشتم
اشکم را پاک کردم و رو به احمد که سر به زیر نشسته بود پرسیدم:
راستی تونستی حاج بابات رو ببینی؟
احمد بدون این که سر بالا بیاورد به گفتن یک نچ اکتفا کرد.
خودم را کنارش کشیدم و پرسیدم:
چرا نشد؟
احمد دستم را در دست گرفت و گفت:
گفتن خطرناکه.
فقط تو حرم از دور دیدمش.
خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده.
تو حرم دلم شکست گفتم کاش می شد فقط از دور ببینم شون
موقع نماز تو چند صف عقب تر آقام رو دیدم.
آه کشید و گفت:
فقط تونستم نگاهش کنم. نشد برم جلو دستش رو ببوسم ...
آقام این چند وقته خیلی پیر و شکسته شده ...
اولش شک داشتم خودش باشه گفتم لابد دارم اشتباه می بینم
ولی خودش بود ...
دست احمد را فشردم و گفتم:
اتفاقی که برای مادرت افتاد بابات رو پیر کرد.
احمد سر به زیر گفت:
خدا از من نگذره که باعث این اتفاقا شدم
_تو باعثش نبودی و نیستی
الکی خودت رو سرزنش نکن و مقصر ندون
همین که تونستی آقات رو ببینی خیلی هم خوبه و باید حسابی خوشحال باشی.
حاج بابات هم تو رو دید؟
احمد کمی سرش را بالا گرفت و گفت:
دیدن که دید ولی نمی دونم شناخت یا نه
وقتی از دور بهش سلام کردم یکم مشکوک نگاهم کرد و با اشاره سر جواب سلامم رو داد ولی نمی دونم شناخت یا نه
چون دیگه به سمتم نگاه نکرد.
از جا برخاستم و زیر کتری را روشن کردم و گفتم:
ان شاء الله به زودی زود با هم میریم به دیدن و دستبوسی شون
الانم جای غمبرک زدن دمر دراز بکش میخوام پشتت رو برات بمالم خستگیت در بره.
احمد به دور اتاق اشاره کرد و گفت:
وسط این ریخت و پاشا کجا دراز بکشم آخه؟
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
پس بی زحمت پاشو کمکم کن اینا رو جمع کنیم بعدش دراز بکش.
احمد با لبخند از جایش برخاست.
لپم را کشید و بی حرف کمکم کرد وسایل را جمع کنیم و اتاق را مرتب کنیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد باهنر صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜گر از یادم رود عالم🌍
تو از یادم نخواهی رفت🌹
به شرطِ آن که گه گاهی👌🏻
تو هم از من کنی یادی😌᚛••
شهریار ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1294»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صـ🌤ـبح
مےجویم تـُ🌺 را
در هستے و #آفاق و شعر🎼
تا کہ
جــ💖ـان گیرد
ز #تُ
این صبـ⛅️ـح بےآغـاز منـ😍
#هما_کشتگر
#صبحتونمتعالـے😊✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
اشتباهاتدخترانه2:
گفتیم که توی دوران پیش از ازدواج
بعضی فکرها و رفتارها
میتونه دخترها رو
دچار تصمیم نادرست کنه
به سه تا اشتباه دخترانه،
اشاره کردیم، حالا هم چندتای دیگه...:
💛 چهار. #دوست_نداشته_شدن
بعضیها به خودشون اجازه نمیدن
کسی رو دوست داشته باشند و این
مساله براشون مشکل ایجاد میکنه.
مثلا ممکنه فردی از بسیاری جهتها
مورد تاییدتون و دوستداشتنی باشه
اما به دلیل حرف و حدیث بی منطق
و دور از عقل دیگران، فرصت بله گفتن
رو از خودتان بگیرید
💛 #اعتماد_بنفس
گاهی بعضی دخترها اعتماد به نفس
پایینی دارن و فکر میکنن پر از اشکال
هستند و مورد تایید کسی قرار نمیگیرن،
در حالیکه اگر به نکات مثبت خودشون
توجه کنند، از خیلیا بهتر بنظر میرسن
💛 #تخیلات
بعضی دخترا انتظار دارند فورا عشق
و علاقه شدید و رویایی بین اونها و
همسر آیندهشون بوجود بیاد و بعبارتی
طرف مقابل فورا یک دل نه صد دل
عاشقشون بشه. وقتی چنین توقعی
دارند و زلزله مورد نظر اتفاق نمیفته،
فورا دلسرد میشن و عقب میکشن....
... واقعبین باشیم، زندگی با فیلمهای
عاشقونه فرق میکنه...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
بعضے فرشـ😍ــته ها
بـــ🕊ـــال ندارن
درست مثلِ 👈🏻 #تو ♡
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی مردها احساسی میشن
فکر میکنند قله اِوِرست رو فتح کردن😁
همون لحظه که رمانتیک شد بمبارانش کن🙊
بگــو 👇
وااااای عزیزممم چقدر تو مهربونی😍
اینجوری موتورشون گرم میشه و بیشتر مهربون میشن😜
این تکنیک رو روی خیلی رفتارای دیگش هم میتونی اجرا کنی 😌✌️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 یه بار با بابام عابر بودیم شب هم بود
مسافر بودیم همدان، کارمو انجام دادم زودتر
از بابا برگشتم، درو که باز کردم دیدم دو تا
چش زققق شده بهم و ماشین راننده داره😂
حالا یه پامم داخل ماشین گذاشته بودم
مرده سریع گفت این نیست اون یکیه
ماشین شما مادمازل😂🤌
یه ببخشید سریع گفتم درو بستم
تا ماشین خودمون دوییدم
بابامم بی انصاف کلی بهم خندید:)😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 849 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
ای که همه نگاه من
خورده گره به روی تو . . .(:🌝
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
••#قرار_عاشقی••
امام رضا(ع)
در تعریف فروتنی
میفرمودند:
تواضع آن است که با مردم
آنطور رفتار کنی که دوست
داری با تو رفتار کنند 💚
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتوهشتم اشکم را پاک کردم و رو به اح
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتونهم
روبروی آینه کوچک اتاق ایستادم و روسری ام را مرتب کردم.
احمد وارد اتاق شد.
دستارش را دور سرش پیچید. پشت سرم ایستاد. بغلم کرد و پرسید:
آماده ای؟ بریم؟
به سمتش چرخیدم. لبخند زدم و گفتم:
بله آماده ام. بریم.
چادر مشکی ام را برداشتم که احمد گفت:
اینو نپوشی بهتره. با چادر رنگیت بیا
روی چادر مشکی ام دست کشیدم و گفتم:
دلم برای پوشیدنش تنگ شده
احمد بازویم را فشرد و گفت:
منم دلم تنگ شده برای وقتایی که با چادر مشکی رو می گرفتی و صورتت مثل قرص ماه می درخشید.
خندیدم و گفتم:
الان که آفتاب سوخته شدم دیگه مثل ماه نمیشم
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
قبلا ماه شب چهارده بودی الان شدی ماه زمان خسوف
در هر صورت ماه منی
از حرف احمد بلند خندیدم و گفتم:
دستت درد نکنه. حالا شدم خسوف؟
احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
خسوف چیزی از ارزش های ماه کم نمی کنه سخت نگیر.
چادر رنگی ام را پوشیدم و گفتم:
باشه آقا جون. حالا بیا بریم.
احمد به دور اتاق نگاهی انداخت و گفت:
همه چی برداشتی؟
کیسه جلوی در را برداشتم و سرش را باز کردم و گفتم:
بله ببین.... هم آب برداشتم هم نون و پنیر
احمد با خجالت سر به زیر انداخت و پرسید:
پول هم برداشتی؟
_بله برداشتم ...
نگران نباش طوری نمیشه.
با هم بر می گردیم
احمد با صدا نفسش را بیرون داد و گفت:
ان شاء الله.
به سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت، بوسید و گفت:
بیا از زیر قرآن رد شو
با خنده گفتم:
مگه میخوایم بریم مسافرت؟
_بیا بذار دلم آروم بگیره.
از زیر قرآن رد شدم. قرآن را بوسیدم و گفتم:
پس خودت هم از زیر قرآن رد شو که ان شلء الله سالم سلامت با هم برگردیم.
قرآن را از دست احمد گرفتم و دستم را تا جایی که می توانستم بالا گرفتم که احمد از زیر قرآن رد شود.
احمد قرآن را از دستم گرفت. بوسید و در طاقچه گذاشت و گفت:
دیگه بریم.
از در بیرون رفتم و دمپایی هایم را پوشیدم.
احمد در را قفل کرد. کفش هایش را پوشید و با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
چرا دمپایی پوشیدی؟
_پاهام خیلی ورم کرده تو کفشام جا نمیشه
با دمپایی راحت ترم
_راه طولانیه با دمپایی اذیت نمیشی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه با دمپایی راحتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مرتضی مطهری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتاد
با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا اشک از چشمم سرازیر شد.
بعد از حدود یک ماه و نیم دوباره به حرم آمده بودم.
با صورتی آفتاب سوخته، دمپایی و چادر رنگی
صورتم را با روسری ام پوشانده بودم.
از بس پیاده راه رفته بودم جوراب هایم پر از خاک و پاره شده بود ولی ارزشش را داشت.
سلام دادم و همراه احمد وارد حرم شدم.
هم قدم با هم برای زیارت ضریح رفتیم.
ماه رجب بود و حرم تقریبا شلوغ بود.
از دور به تماشای ضریح ایستادم و دعا خواندم و اشک ریختم.
دلم هر روز برای زیارت این بارگاه پر پر می زد.
کمی که گذشت احمد به سمتم آمد و با هم به گوشه ای از صحن رفتیم و نشستم.
احمد کنار پایم روی زانو نشست و آهسته گفت:
من میرم نهایت تا دو ساعت دیگه بر می گردم.
از این جا جایی نرو که پیدات کنم
به تایید سر تکان دادم که گفت:
اگه تا ساعت چهار برنگشتم می دونی که باید چه کار کنی؟
از حرفش دلم لرزید.
_حتی اگه تا شب هم طول بکشه من از جام تکون نمی خورم تا برگردی با هم بریم خونه
_نه رقیه ...
فقط تا چهار ...
بیشتر نمون
ساعت 4 شد من نیومدم میری سوار اتوبوس میشی میری خونه آقاجانت
من اگه تونستم میفرستم دنبالت
اگرم گیر افتادم ...
اشک در چشمم حلقه زد:
تو رو خدا احمد .... این جوری نگو
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
مواظب خودت باش.
از جا برخاست و گفت:
فقط تا ساعت چهار منتظر بمون
خدا حافظی کرد و رفت.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مفتح صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜همراه توام👥
تا به ابد حضرت جانم🥰
مهتاب شب تار منی ماه نشانم🌙
من😌
تشنه دیدار توام در همه عمر⏳
با من تو بمان تا که دل از غم برهانم😉᚛••
امیرعباس خالق وردی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1295»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
/♡/ تو آن بهـشٺـ🌸ـ بَـرینــے
ڪه جانِ خاڪے منـ😌
برای داشـتـنٺــ💞
عین آرزو شده اسٺـ👌🏻 /♡/
#حسین_منزوے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
خـ💚ـدا
نوشـ📝ـت
اسمـــتـ💓ــو
پاے آرزوهـ😍ـام
.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 توجه کنید این روزا
"قربونت برم عزیز مادر"
"چقدر قوی هستی مامان دورت بگرده"
و جملاتی از این قبیل که از مادران شنیده
میشود، صرفا به علت نزدیک شدن به ایام
خونه تکونیه و هیچ گونه ارزش مادی و
معنوی دیگری نداره😍😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 850 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هیچ قلبی نیست
که در پی آرزوهایش باشد
ولی رنج نبرد...❤️🩹
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
••#قرار_عاشقی••
در صحن حرم بودم و قلبم میگفت
اینجاست که همانجا که آرامش دارم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهفتاد با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادویکم
احمد رفت و دل من هم همراهش رفت.
تسبیح به دست گرفتم و ختم 14 هزار صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان برداشتم تا احمد سالم سلامت برگردد
صلوات هایم تمام شد ولی از احمد خبری نشد.
ظهر شده بود
در آن گرمای داغ در گوشه ای از صحن نشسته بودم و منتظر احمد بودم.
همان جا نماز خواندم، همان جا دعا خواندم، همان جا چیزی خوردم، همان جا با امام رضا درد و دل کردم.
از این که ساعت چهار شود و احمد نیاید می ترسیدم.
هر چند دلم برای خانواده ام تنگ شده بود و برای دیدن شان بی قرار بودم اما هرگز دلم نمی خواست بدون احمد پایم را از حرم بیرون بگذارم.
ساعت سه و نیم که شد از شدت بی قراری و نگرانی اشک می ریختم.
دست خودم نبود.
اگر احمد نمی آمد ....
دلم نمی خواست به نیامدنش فکر کنم.
باید می آمد.
باید با او به روستا بر می گشتم.
دیگر جز آمدن احمد هیچ آرزو و طلبی نداشتم
صدای زنگ ساعت دلم را از جا کند.
یک ربع به چهار مانده بود.
از جایم برخاستم و ایستادم.
مدام به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم و زیر لب به امام رضا التماس می کردم تا احمد را ببینم که به سمتم می آید.
فقط پنج دقیقه به چهار مانده بود که وا رفته روی زمین نشستم و چشم بستم.
دیگر اشک نمی ریختم دعا هم نمی کردم.
فقط به این فکر می کردم که چه طور بدون احمد از حرم بیرون بروم.
هر چند ته دلم هنوز امید داشتم احمد می آید ولی خبری از او نبود.
با صدای زنگ ساعت حرم چیزی درونم فرو ریخت.
جرات چشم باز کردن را نداشتم.
عقلم می گفت وسایلم را بردارم و به حرف احمد عمل کنم سریع از حرم بیرون بروم و به خانه آقاجانم بروم
قلبم می گفت نه ... حتما نزدیک است وکمی دیگر منتظرش بمانم.
یکی دو دقیقه بیشتر بمانم که اشکالی نداشت.
🇮🇷شادی روح مطهر شهید دستغیب صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•