•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
•صـــبـحــ ☀️💛•
زمـان مهمے از روز است⏰
زیـرا
نحــوه ســپری کردن صبحتان
اغلب میتواند بهــ شما بگویـد⏳
کهـ قـرار است
چهــ روزے داشـتهــ بــاشیــد . . .!😊💡
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام رضا(؏) :
هــــــر گــــــــاه بــــرا؎ شــــ👥ــمــا
پـــیشـآمـدِ سـ🥺ــختے رو؎ داد،
از ما کمک و یـ💙ـار؎ بجویید!
#مستدرک5:229
#خوبشدعشقِشما
#روزیِقلبِمنشد(:♡
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تـ♡ـو چنین
شِـ🍬ــڪَر
چࢪایۍ..؟🤨
#مولانا
#شیرینےزندگے
#خطرِابتلابهدیابتಥ⌣ಥ
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
قلــ💖ــبِ #تُ
سرزمین من است
خـانـ👨👩👧👦ــواده من است
ملــ👥ــت من است
قلبِ #تـو
قلــ💚ــبِ من است
#سمیح_القاسم
#قلبتون_شاد_و_سلامت💝
#عیدتون_مبارڪ💐🍃
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
یهــ شــربت مــتفاوت،ســالم،مــقوی
مــخصـوص وقتایے کهــ مـهمون داریــد😌🧡
🌸مــواد مــورد نـیازمـون:
_آب نارنــج دو پیمانهـ🧃
_آب یڪ پیمانهـ🧊
_شـکـر دو پیـمانهـ
_رنـده ی پوسـت پرتقال یڪ قاشــق چایـخوری🍊
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍♂𓆪•
.
.
•• #منو_مجردی ••
💬 سلام. یه رفیق خل و چل دارم که
اسمش سعید هست...
وقتی عید میشه سروکارش میذارم😌
تو استوریهام و تبریکاتم
اینطور مینویسم که لجش رو دربیارم👇🏼
عید حمید فطر مبارک🌹
با سعیدشون قهرم😒
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 885 •
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩مجردییعنی،مجردی𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🤦♂𓆪
اشتباهات رایج خانمها جلسه دوم.m4a
14.29M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
خطاهای رفتاری خانمها
#بخش_دوم
#استاد_بورقانی_مدرس_دانشگاه
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
ای سازندهی هر ساخته . . .♥️
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🕊𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
﴿ بھ روایت همسـ 💍ـرِ محترمِ
شهید مدافعحرم نوید صفـری:
آقانوید از همون اول، حواسش بود به هدفی که داره، مدام کنترل میکرد، مراقبت میکرد که نکنه محبت عزیزانش از پدر و مادر عزیزش تا خواهر و همسر و خواهرزاده و… مانع رسیدنش بشه. وقتی که بود با جان و دل بود. انقدر بامحبت و بانشاط که آدم کیف میکرد، اما به وضوح میفهمیدم که در پسِ همه این بودن ها، حواسش به همه چی هست. به اینکه انقدر وابسته نشه که نتونه دل بکنه.
و بالاخره تلاش هایش هم نتیجه داد و
رسید به آنچه که میخواست..🌷
شهدا از جمله آقانوید به معنای واقعی
مصداق این بیت شعر هستند:
🌹'• آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند…
🌹 •' دیوانه کنی هردو جهانش بخشی
دیوانه تو هردو جهان را چه کند…
#خاطرات_شهید
#شهیدنویدصفری
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕊𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوهشتم _دیروز صبح تا نامه محمد آقا ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیونهم
آقا جان از جا برخاست و از سر میخ روی دیوار کتش را برداشت و رو به محمد علی گفت:
بابا جان پاشو
رو به محمد حسن و محمد حسین کرد و گفت:
ساعت رو دیدین؟ پاشید برید مدرسه
محمد حسین گفت:
آقاجان من نمیرم میخوام پیش آبجی و بچه اش بمونم
آقاجان در جواب محمد حسین گفت:
نمیشه بابا جان تو هر روز به یه بهونه ای داری از زیر مدرسه رفتن در میری
آبجیت چند روزی مهمون مون هست برو مدرسه ظهر بیا پیشش
محمد حسین پایش را به زمین کوبید و گفت:
آقا جان نمیرم
از اولم گفتم این معلم مون خانومه سر لخته با دامن میاد سر کلاس من ازش خوشم نمیاد دلم نمیخواد برم سر کلاسش قیافه اش رو ببینم
آقا جان گفت:
بابا تو برو من فردا میام مدرسه صحبت می کنم کلاست رو عوض کنن پاشو بابا
محمد حسین با ناراحتی و غرولند از جا بلند شد.
قدمی به سمت در رفت و بعد به سمت علیرضا آمد.
کنارش نشست و محکم و طولانی صورت او را بوسید و گفت:
آبجی من میرم زود بر می گردم کاری نداری؟
خودم را جلو کشیدم پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
نه داداشی برو به سلامت.
محمد حسین که از اتاق رفت محمدحسن جلو آمد دستش را دراز کرد تا دست بدهد و گفت:
آبجی تا این زلزله مدرسه است خوب استراحت کن که برگرده خواب و خوراک برات نمیذاره
دست محمد حسن را فشردم و گفتم:
چشم داداش
محمد حسن رو به آقاجان کرد و گفت:
آقاجان این پسره امروز برنامه داره ها وقتی میگه زود بر می گردم شک نکنید نقشه فرار کشیده امروز از مدرسه در میره
آقاجان خندید و گفت:
این کی درست حسابی سر کلاس و درس مونده فرار کار همیشه اشِ
هر دفعه هم یه بهانه ای میاره
من که حریفش نمیشم
محمد حسن رو به من کرد و پرسید:
آبجی چیزی لازم نداری برگشتنی برات بگیرم بیارم؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
نه قربونت برم ممنونم
محمد حسن خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
آقاجان دسته کلیدش را به سمت محمد علی گرفت و گفت:
بابا جان دیر شده بی زحمت داداشات رو برسون مدرسه بعدش برو در خونه خواهرات بهشون خبر بده رقیه اومده ظهر بیان این جا دور هم باشیم
یک سر هم برو از حجره یکم پول بردار برو پیش کربلایی شعبون پول یک گوسفند رو حساب کن باهاش بگو بعد نماز ظهر بیاد این جا قربونیش کنه
محمد علی سر به زیر در برابر آقا جان ایستاده بود و در کمال ادب و احترام به حرف های آقاجان گوش می داد و بعد از تمام شدن حرف آقاجان گفت:
چشم آقاجان ... بعد بیام کلید رو پس بیارم براتون؟
آقاجان گفت:
نه بابا جان لازم نیست هر وقت اومدی خونه ازت می گیرم
محمد علی چشم گویان خداحافظی کرد واز اتاق بیرون رفت.
آقاجان به سمتم آمد که به احترامش از جا برخاستم.
مرا در آغوش گرفت و فشرد.
از همه چیز بیشتر انگار دلم برای همین آغوش آقاجان تنگ شده بود و دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیایم.
چند بار روی سرم را بوسید و بعد مرا رها کرد و گفت:
بابا جان من میرم پیش حاج علی موقع نماز برمی گردم
شرایط رو که می بینی یک وقت دلگیر نشی بگی من اومدم هم تنهام گذاشتن رفتن پی کارشون
سر به زیر گفتم:
نه آقاجان این حرفا چیه برای چی دلگیر بشم؟
آقاجان روی سرم را بوسید و رو به خانباجی گفت:
زحمت شما هوای دخترم رو داشته باشید که خوب استراحت کنه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قدوسی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهل
مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و رفتند. خانباجی هم همراه آن ها به حیاط رفت.
به محض تنها شدن شروع به در آوردن لباس هایی کردم که روی هم پوشیده بودم
پنج دست لباس روی لباس خودم پوشیده بودم تا گرم شوم در حال در آوردن آخرین لباس اضافه شدم که دیدم خانباجی با تعجب دارد نگاهم می کند.
خجالت زده به رویش لبخند زدم که آمد کنارم نشست و پرسید:
چرا این قدر روی هم لباس پوشیدی؟
روی هم روی هم پوشیدی از این خونه رفتی روی هم روی هم پوشیدی به این خونه برگشتی
در حال جمع کردن لباس هایم گفتم:
سردم بود خانباجی لباس گرم نداشتم.
روسری ام را روی سرم انداختم.
خانباجی به صورت علیرضا دست کشید و گفت:
این بچه چرا داغه؟
به صورت علیرضا دست کشیدم و گفتم:
دیشب یادم رفت عوضش کنم ...
خوابم برده بود ...
با نق نقش که بیدار شدم دیدم خیس کرده
معلوم نیست چه قدر جاش خیس بوده
بعدشم پتوی دیگه نداشتیم از دیشتب فقط همین کت احمد آقا دورش بوده و چادر من
خانباجی علیرضا را بغل کرد و گفت:
طفلک بچه ...
من فکر کردم چون تب داره لای کت پیچیدیش خنک بشه تبش بیاد پایین.
علیرضا را به سمتم گرفت و گفت:
بازش کن من برم آب و گلاب بیارم با دستمال روی بدنش بکشیم خنک بشه تبش بیاد پایین
_همه بدنش نجسه خانباجی ...
دیشب که خیس کرده بود نشستمش
خانباجی علیرضا را در جایش گذاشت و گفت:
پس تو شیرش بده من برم آبگرمکن رو روشن کنم حموم رو آماده کنم ببریم بذاریمش تو آب هم بشوریمش هم تبش پایین بیاد
خانباجی یا علی گویان از جا برخاست و به سمت در رفت.
در حالی که دمپایی می پوشید پرسید:
صبحانه خوردی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه نخوردم
_الان برات میارم مادر
کنار علیرضا دراز کشیدم تا شیرش بدهم.
بدنش کمی داغ شده بود و با نق و نوق شیر می خورد.
برگشت خانباجی به اتاق کمی طول کشید.
برایم کاچی پخته بود و آورد.
از او تشکر کردم و مشغول خوردن شدم و در حال خوردن با هم حرف می زدیم.
با خانباجی خیلی راحت بودم و حسابی با هم حرف زدیم و درد دل کردم.
تمام سختی هایی که کشیده بودم را برایش تعریف کردم و با هم اشک ریختیم.
خانباجی هم از تمام مدتی که نبودم برایم تعریف کرد
از سقط شدن فرزند راضیه، از چگونگی مرگ مادر احمد، از حال مادر و آقاجان و ....
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید طرحچی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
وقتی که میرسم حرم احساس میکنم
چیزی نمانده پر بزنم سمت گنبدت...
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 دوش✨
آرزوی خواب خوشم بود😴
یک زمان⏰
﮼𖡼 امشب🌙
نظر به روی تو🥰
از خواب خوشترست😌
سعدی /✍🏼
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1333»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🕰زمـانـی کهـ
گـذشـتــهـ خـود را
وارد روز جـدید نمـیکنــی😌🌱
روزت آســانتر و بهــتر مــی شــود . . .✨
صبــحتــــون بخیــــررررر😍♥️🍄
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام علے(؏) :
با همسرت خـ🥰ـوش رفتار
باش تا زندگےات باصـ🪴ـفا
شــود‼️
#منلايحضرج4ص392
#زندگےتونبہعشق
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
از כل چـ👌🏻ـــہ
خـ😍ـوش כل
مـــــــیبــ💞ـر؎
#مولانا
#بیاایندلبریتویکمکمترشکن🤌🏻
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
روزے به دلبـ💓ـرے
نظرے کرد چشــ👀ــم من
زان یکـ☝️🏻ـ نظر
مرا دو جـ🌏ــهان از نظر فتاد
#سعدے
#در_انتظار_دیدار_لبخند_مهدے_عج💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
یهــ طعــم جــدید
یهــ غذاے جــدید
مخصــوص شـما کـدبانـویے کهــ طرفـدار ایده هاے جــدید آشپــزے هســتے😌💕
[اسنک مارتادلا😍]
مواد مورد نیازمون؛👇🏻
کالبــاس مارتادلا🥓
قــارچ بــلانچ🍄
چیپــس خــلالی🍟
نان تســت سـاده🍞
پنیـر پیتــزا🧀
ســس کـچـاپ و خـردل🥫
آویشــن
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 بابام با مامانم بحث میکنه که قوت
غالبمون نونه نه برنج🤨 برای اینکه بخشی
از فطریهرو بپیچونه😄
مامانم میگه از فردا که نون و کدو بهت دادم
معنی قوت غالب رو متوجه میشی😏
علیالظاهر هفتهی پرتنشی رو قراره داشته
باشیم🤨😁😞
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 886 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
تعادل رو توی محبت به همسرتون حفظ کنید👏☺️
مبادا از عشق زیاد به حدی
قربون صدقهاش برید که
حوصلهاش رو سر ببرید😶🌫
اینجوری باعث میشه محبتتون
براش تکراری و غیر جذاب بشه😵💫👌
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
ای کسی که رسیدن به
آرزوها و خواستهها
در دست توست . . .🙂
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
Man Age mordam_2024_04_09_16_31_51_875.mp3
13.13M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مناگهمردمنکنهنیای..
برایروزیکهنخواهیمبود
اینمامروزبهنیت شهدای مظلوم کنسولگری گوشبدیم برسهبهروح مطهرشون..😭
#جمعه_های_بیقراری
#شهدای_طریق_القدس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهل مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلویکم
همراه خانباجی علیرضا را به حمام بردیم و شستیم.
خانباجی سریع بر تن علیرضا لباس پوشاند و او را به اتاق برد.
به خاطر استحمام کمی بدن علیرضا خنک شده بود و خانباجی برای این که زودتر تبش فروکش کند قبل از قنداق کردن کمی پیاز کف پای او گذاشت.
علیرضا را شیر دادم و خواباندم که خانباجی برایم کمی میوه و تنقلات آورد و گفت:
مادر برات لباس تمیز و گرم گذاشتم توی حمام خودت هم یه حمام برو خستگیت در بیاد.
لباس هایم را برداشت و گفت:
اینا رو هم می برم بشورم
خواستم لباس ها را از دستش بگیرم و گفتم:
نه خانباجی زحمت تون میشه خودم می شورم
_نه مادر چه زحمتی ...
آقاجانت چند وقتیه لباسشویی خریده خیلی زود و سریع لباسا رو می شوره میندازم تو اون
صدای در حیاط آمد و بعدش صدای راضیه در حیاط پیچید.
با شوق برای دیدن خواهرم از جا برخاستم.
من از پله های اتاق بیرون دویدم و راضیه از پله های ایوان بالا دوید و با دیدن هم به گریه افتادیم و با شوق و دلتنگی هم را در آغوش کشیدیم.
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر از خانواده ام دور شوم و تا این حد دلتنگ شان شوم
بعد از این که کلی هم را در آغوش کشیدیم راضیه مرا از خود جدا کرد ، نگاهی به شکمم انداخت و پرسید:
زایمان کردی؟
به تایید سر تکان دادم که گفت:
ای جانم پس مامان شدی تو هم؟ بچه ات کو که خاله اش قربونش بره
_تو مهمون خونه خوابه
راضیه با شوق به سمت اتاق راه افتاد و من هم دنبالش رفتم.
چادرش در میانه اتاق از سرش افتاد و راضیه بی توجه به چادرش خودش را بالای سر علیرضا رساند.
کنارش نشست وبا ذوق و محبت خاصی خیره علیرضا شد و گفت:
الهی قربونش برم چه کوچولوئه
چند وقتشه؟
کنار راضیه نشستم و گفتم:
یازده روزشه
_الهی بگردم ... اسمش رو چی گذاشتین؟
_علیرضا
خم شد و گونه علیرضا را بوسید و گفت:
الهی عاقبت به خیر بشه ...
آه کشید و گفت:
الهی بزرگ شدن و دامادیش رو ببینی .... خدا برات حفظش کنه داغش رو نبینی هیچ وقت
دلم برای راضیه سوخت.
قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را گرفت و با لبخند نگاه به علیرضا دوخت
شانه اش را فشردم که گفت:
مهدی منم اگه مریض نمی شد الان یک ساله بود
_هنوزم به یادشی؟
راضیه نگاه به من دوخت و گفت:
میشه نباشم؟ بچه ام تو کمتر از دو دقیقه که من اومدم نمازم بخونم جون داد و تموم شد
با هر دو دست زیر چشم هایش دست کشید و گفت:
همه فکر می کنن چون سرم به نعیمه گرم شد و بعدشم باردار شدم فراموشش کردم
ولی شبی نیست خوابش رو نبینم
باردار که شدم حسنعلی یه مدت نمیذاشت برم سر خاکش داشتم دق می کردم
دست راضیه را گرفتم که گفت:
مدام به حضرت رباب متوسل میشم کمکم کنه
_این بچه ات چرا سقط شد؟
لبخند تلخی به رویم زد و گفت:
انگار قسمتش نبود دنیا بیاد ....
اینم شش ماهه بود
دیگه دارم از عدد شیش می ترسم
_پس تازه سقط کردی
سر تکان داد و گفت:
دو هفته ای میشه ...
با صدای در حیاط راضیه اشکش را پاک کرد از جا برخاست و گفت:
برم ببینم کی اومده
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شعبانعلی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلودوم
با حوله روی موهای خیسم کشیدم و با لذت از بخار آبی که در فضای حمام پیچیده بود زیر لب الهی شکر گفته لودم.
خیلی وقت بود از این امکانات دور بودم و برای یک حمام ساده باید کلی عذاب می کشیدم.
در حالی که این جا فقط می خواست شیر آب را باز کنی و زیر دوش بایستی
نه دغدغه آب آوردن و گرم کردنش را داشتی نه دغدغه تمام شدن آب
تقه ای به در حمام خورد و صدای ربابه در گوشم پیچید:
آبجی کمک نمیخوای؟ خوبی؟
لبخند بر لبم آمد و گفتم:
خوبم الان میام بیرون
ربابه و ریحانه و حمیده هم آمده بودند و حیاط از صدای خنده و شادی بچه های شان پر شده بود.
حمیده و ربابه باردار بودند و ریحانه هم سرش با نعیمه که تازه سینه خیز می کرد گرم بود.
لباس گرم و کاموایی ام را پوشیدم و چارقدم را دور سرم بستم و از حمام بیرون آمدم.
به محض ورودم به اتاق ربابه با انواع جوشانده و دم نوش به سراغم آمد و به خوردم داد.
همه می گفتند و می خندیدند و حال شان خوب بود.
بعد از نماز ظهر آقاجان همراه قصاب آمد و گوسفندی را قربانی کردند.
گوشتش را سریع قسمت بندی کردند و در خانه همسایه ها بردند و جگرش را کباب کردند و به خوردم دادند.
با این که در کنار خانواده ام شاد و از دیدن شان خوشحال بودم اما ته دلم به خاطر احمد و تنهایی اش غصه داشتم و دلگیر بودم
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که برای رفتن به خانه حاج علی آماده شدیم.
روسری مشکی پوشیدم و چادر مشکی ام را روی یرم انداختم.
خانباجی علیرضا را بغل گرفت و همه با هم پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم.
به محض پا گذاشتن به حیاط عمارت شان غم و غصه عجیبی همه وجودم را فرا گرفت.
احساس سنگینی و نفس تنگی می کردم.
انگار آسمان این عمارت از همه جا ابری تر و گرفته تر بود.
صدای ناله و شیون خواهران احمد به گوش می رسید و قلبم را فشرده می کرد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید جاوید الاثر علیرضا اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع) میفرمودند:
عقل واقعی آن است که انسان
غصهها را فرو ببرد و تحمل کند
و با بدخواهان خود بسازد و با
دوستان مدارا کند 🍃🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•