eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💌𓆪• . . •• •• باور های نادرست 1: همونطور که 🌿 برای داشتن یه باغ پر محصول به اطلاعات کافی از شرایط نیاز هست، برای یه ازدواج موفق، داشتن اطلاعات درست مهمه.. 🔔 میخوایم چندتا باور نادرست رو یاداوری کنیم تا حواسمون بهشون باشه.. ⛅ اولیش: 😎 اینکه بگیم تا وقتی یه آدم بی نقص و کامل پیدا نکنم ازدواج نمی‌کنم، یه نوع کمال‌طلبیِ نادرسته... این کمال طلبی، توانایی فرد را برای یافتن راه حل‌ها کاهش میده؛ بعلاوه، با بالا بردن انتظاراتمون، ما رو دچار تردید و اضطراب می‌کنه و باعث از دست‌رفتن موقعیتهای خوب می‌شه ⛅ دومیش: ... 😶 🍁 سنش بالا رفته اما هنوز فکر می‌کنه پختگی لازم برای ازدواج رو نداره و نمی‌تونه از پس زندگی بربیاد... اینم یه نوع کمال‌طلبیه که توانایی‌های آدم رو کم جلوه میده و با محدود کردن انتخابها ما رو از سن مناسب برای ازدواج دور می‌کنه .. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• زیباسـ💖ـت🍃 یعنے درست از همان لحظه‌اے که ‌‌👈🏻🫀👉🏻ツ تمام زنـ♡ـدگے ام شدے 🥰💐 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• لازانیاے خـوشمزه ے جـان . . . این‌دفعه بـدون نـیاز به پـختن🙊🌸 لـذت ببـریــد 🤍 مواد لازانیا : بســته لازانیا ۲۵۰ گرم پنـیر پیتزا ۲۰۰ گرم🧀 مواد سس گوشتی : پـیاز ۱ عدد متوسط🧅 سـیر ریز شده ۱ حبه🧄 هـویـج ۱ عدد کوچک🥕 گوشـت چ.ک ۳۰۰ گرم🥩 ساقـه کرفس ۱ عدد پـوره گـوجه ۴ عدد🍅 رب گـوجه ۱ ق غ🥫 آبـجـوش ۱ لیوان آویـشن ۱ ق چ مـواد بشامل : آرد ۱ ق غ کـره ۲۰ گرم🧈 شـیر ۱.۵ لیوان🥛 نمـک، فلـفل سـیاه🧂 جـوز هندی🌶 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یه دفعه آبجیم خورد زمین، انگشت شست پاش درد گرفت نشست زمین گریه و زاری که انگشتم شکست... گفتم چیشد؟ گفت درد میکنه لق میزنه گفتم چیزیش نیس الان شل میشه میوفته🤣 صدای گریه‌اش رفت بالا🤣🤣🤣🤣 بعد گفتم نترس سعی کن تکونش بدی اگه تونستی پس نشکسته گفت نه می‌ترسم بیوفته😭 🤣🤣 با اصرار من انگشتشو تکون داد، دید میتونه گفت عه😐😭 تونستم که هم گریه میکرد هم می‌خندید😁 ولی تا یه ربع یه لنگه پا راه می‌رفت می‌گفت میترسم انگشتم خشک شه بیوفته😭☹️ . . •📨• • 894 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 🔴این شمایید که اقتدار و غرور مردونه شوهرتون رو شکل میدید ⬅️پس توی عصبانیت و خشم هر چی ساختیدرو لگد مال نکنید ✅چون معلوم نیست غرور یک مرد بعداز شکستن بازسازی بشه یا نه . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هرگز از گردش ایام دل آرزده مباش!🙂 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
جلسه پنجم اشتباهات رایج.m4a
17.01M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانمها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دو دل شده بودم ؛❤️‍🩹 از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت و از طرفی، عدم آشنایی کافی باهاش ؛🥲 جواب دادن رو برام سخت کرده بود ! تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد و همون صحبتها ، آرامش رو به قلبم هدیه کرد استادم گفت : آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک !❤️‍🩹 به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره✨ اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ، درخواستش رو بی جواب نذار !🥀 با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم☺️ راوی : همسر . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌وششم کنار خانباجی و مادر رسیدیم. ع
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از اضطراب علیرضا را به خودم فشردم که عمه گفت: تو بیخودی جوش و غصه نخور. احمد حواسش جمعه. مطمئن باش اگه خطری باشه نمیاد در جواب عمه چیزی نگفتم فقط دعا کردم همان طور باشد که عمه می گوید. ***** تقریبا دو هفته ای از مرگ مادر احمد و آمدن من به خانه آقاجان می گذشت و من دور از احمد بودم. با این که یک هفته ای می شد زینب و حمید برگشته لودند و می دانستند چه بلایی بر سرشان آمده است ولی هیچ کس از احمد خبری نداشت و کسی او را ندیده بود. مادر و خانباجی و آقاجان هر روز در مراسم های قرآن خوانی که در خانه حاج علی، فرزندانش و اقوام برگزار می شد شرکت می کردند اما من معمولا خانه بودم و فقط پنج شنبه همراه شان به سر خاک رفتم و در آن فرصت کوتاه نشد از زینب که زبانش باز شده بود و کمی بهتر صحبت می کرد یا از حمید درباره احمد بپرسم. غیر از همان دو پنج شنبه ای که همراه همه خانواده ام بر سر خاک رفتم بیشتر اوقات را در خانه بودم و بیرون نمی رفتم. آقاجان برای محافظت من از خطر احتمالی نیروهای امنیتی نمی گذاشت زیاد از خانه خارج شوم، مادر و خانباجی هم برای در امان ماندنم از نیش و کنایه های زکیه ترجیح می دادند من همراه شان نباشم و در خانه بمانم. در خانه پدری سرم را به کارهای خانه و نگه داشتن بچه های ربابه و ریحانه گرم می کردم، کتاب می خواندم، بافتنی می کردم و سعی می کردم ذهنم را مشغول کنم تا از دلنگرانی برای احمد دق نکنم. احمد برای من مثل آب حیات بود، نیازم به او و بودنش هم حکم نفس را برایم داشت و بدون او واقعا لحظات و روزهایم به سختی و به کندی می گذشت. هر لحظه منتظر بودم و دلم می خواست به دنبالم بیاید. می دانستم محمد علی او را می بیند و با او در ارتباط است اما هر بار از او درباره احمد و این که آیا او را دیده است سوال می کردم جواب درستی به من نمی داد وقتی هم از او می خواستم مرا به اتاقی که احمد برای زندگی مان کرایه کرده است ببرد فقط می گفت صبور باش هر وقت وقتش شد تو را می برم. علیرضا را روی پایم گذاشته بودم و تکان می دادم همزمان غذا در دهان نعیمه (دختر ریحانه) می گذاشتم که صدای در حیاط آمد. علیرضا را زمین گذاشتم که دوباره صدای گریه اش بلند شد. او را روی شانه ام گذاشتم، پتویش را رویش انداختم و به حیاط رفتم. محمد علی موتورش را داخل آورد و با دیدنم سلام کرد. جواب سلامش را دادم و در حالی که از پله ها پایین می رفتم پرسیدم: تو کار و زندگی یا درس نداری برای خودت علاف می چرخی؟ محمد علی دست هایش را به هم کشید تا گرم شود و گفت: فعلا درگیر کارهلی مهم تری ام روبرویش ایستادم و پرسیدم: چه کارایی؟ با خنده گفت: مجاهده برای خلق الله _کسب روزی حلال هم یک جور جهاده مردی شدی واسه خودت زشته کار نداشته باشی محمد علی دست هایش را در جیب اورکتش فرو کرد و گفت: اون طور که تو فکر می کنی نیست. هم چی هم بیکار و علاف نیستم فعلا درگیر محاهده ام. این جهاد هم مهم تر از جهاد کسب روزی حلاله به سمت ایوان رفت و پرسید: تنهایی؟ پشت سرش رفتم و گفتم: ریحانه اومد نعیمه رو گذاشت بره قرآن خوانی اگه نعیمه رو حساب نکنی آره تنها بودم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد سلمانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت: بیا که میخوام یه خبری بهت بدم پشت یرش به اتاق رفتم. با دست های کرخت شده از سرمایش نعیمه را بغل گرفت، بوسید و پرسید: جیگر دایی چه طوره؟ چند بار او را به هوا پرت کرد که گفتم: محمد علی نکن بچه میفته محمد علی نعیمه را که از ذوق بلند می خندید را روی بک دست دور سرش چرخاند و گفت: حواسم هست نگران نباش ببین بچه چه ذوقی می کنه انگار سوار چرخ و فلک شده _اتفاق یه بار میفته. محمد علی نعیمه را بوسید و در حالی که او را بغل گرفته بود نزدیک بخاری نشست و گفت: بی زحمت یه چایی بریز بخورم گرم شم سردمه. علیرضا را که زیر پتو سر روی شانه ام گذاشته بود و لباسم را می مکید به بغلش دادم و به سمت سماور رفتم. در حالی که چای می ریختم گفتم: گفتی یه خبری برام داری محمد علی در حالی که برای علیرضا صداهای نا به هنجار در می آورد گفت: خبر دارم چه خبری استکان چای به دست به سمتش چرخیدم که با خنده گفت: باید جل و پلاست رو جمع کنی از این خونه بری لبخند عمیقی همه صورتم را پوشاند که پرسیدم: احمد قراره بیاد دنبالم؟ محمد علی علیرضا را زمین گذاشت، استکان چای را از دستم گرفت زیر لب تشکر کرد و گفت: فردا شب انگار خونه حاج علی هم قرآن خونیه هم دعای توسل تو آماده باش یا قبل قرآن خونی یا بعدش هر وقت شرایط مهیا بود خودم خبرت می کنم بیای بریم _تو میخوای منو ببری؟ محمد علی در حالی که چایی اش را هورت می کشید به تایید سر تکان داد. _با موتور؟ قندش را در دهانش جا به جا کرد و گفت: _اشکالش چیه؟ بازوهایم را بغل کردم و گفتم: هوا سرده با بچه یخ می زنیم تا برسیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ربیع الله اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به خواندن نماز جعفر طیار مقید بودند ایشان، این نماز را 🌿 در چهار رکعت می‌خواندند و در هر دو رکعت، سلام می دادند. . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 "خدمت "به "امام" صادقانه بوده ست👌 "ایثار" همیشه🕊 "عاشقانه" بوده ست🥀 ﮼𖡼 در پاسخِ👇🏼 "توطئه" و سرکوب "عدو"👊 "اقدام" سپاه💚 "قاطعانه "بوده ست🚀 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🚀 | •📲 بازنشر: •🖇 «1342» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• موفقیت بهـ معنای این نیست که مدام اتفاقات عالے برایت رخ دهـد🌲 بلکهـ . . . . یعنـی هـر روز صـبح از خـواب بلنـد شوے و بهترین استفاده را از هر روزت بکنے💛✅ ســــلـاااااام صبــح عـالے متعـاااااالے😍🍄🌼 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام جواد (؏) : چیز است ڪه آن ࢪا مراعـ👌🏻ـات ڪند، 😍 نگردد؛ ¹: عجـ🚷ـله نـکـردن ²: مشورت کـ👥ــردن ³: و تـ😇ـوکل بر خدا ؟!^^ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• ياد تـ♡ـو نمےبود چہ ميڪرد כل ما ؟! . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• إنَّك كالبيــ🏠ـت مُجرّد فِكرَة العَودة لك دافِئة مثل خانه مےمانے❤️ حتے فکرِ برگشتن به آدم را گــــرم نگه مےدارد🥰🔥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• شـمـا کـدبانویے کهـ مـشغول بررسےِ کـانال عاشقانهـ هاے حلـالے👩🏻‍🍳🌻 ایـن پـست مخـصوص شمـاست✋🏻 ایـن کـباب کـوبیدهـ رو با استفـاده از مـواد زیـر بهـ آسونے در منزلتـون درست کـن🤎 ســـردست گوساله نیم کیلو🐑 قـلوه گاه گوسفندی نیم کیلو🥩 پـیاز ۶عدد بزرگ(۳۰۰گرم آب گرفته)🧅 زعـفران ۲قاشق غذا خوری(به دلخواه) نمـک ۱۳گرم🧂 جـوش شیرین نصف قاشق چای خوری فلـفل سیاه یک قاشق چای خوری پـودر پـول بیـبر ۲قاشق چای خوری ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بچه‌ی شما تا حالا به خواهر شوهرتون گفته مامانم همیشه میگه به حرف عمه گوش نده❔ بچه‌ی من گفت😑 حس عجیبی بود😢 قطع ارتباطو میگم😂 . . •📨• • 895 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• گاهی شنیدنِ یک مراقبِ خودت باش"،🤗 رسیدی بهم زنگ بزن"☎️ بهترین روز کاریت باشه امروز" 💸 چقدر خوشحالم بهت بله گفتم" 🥰 به فلان اخلاقت خیلی افتخار می‌کنم" 😇 هوا سرده، لباسِ گرم بپوش"... 🧣 بیشتر از شنیدنِ صدباره‌ی "دوسِت دارم" دلِ مردت رو گرم می کنه🫀 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• و خدا نسب به بندگانش مهربان است(:✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
2_144200951336162979.mp3
3.64M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• معنای نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🕊𓆪• . . •• •• 🦢\\ وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می‌گذاشت پشت در و می‌آمد تو ؛ دیگر یک رزمنـده نبـود، یک همسـر خوب بود برای من، و یک پـدر خوب برای‌ مهـدی . باهم خیلی مهربان بودیم و علاقه‌ای قلبـی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می‌رسیـد خانه، خستـه بود و درب و داغان ، چرا که مستقیـم از کـوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می‌گشت. با این حال سعـی می‌کرد به بهتریـن شکل وظیفه سرپرستی‌اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می‌پرسید کم و کسـری چی دارید؟ مریـض که نیستیـد؟ چیزی نمی خواهیـد؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپـزخانه کار می‌کرد، ظرف می‌شسـت. حتی لباسهایـش را نمی‌گذاشـت من بشویـم. میگفت لباس‌های کثیفم خیلی سنگیـن است . نمی‌توانی چنگ بزنی ؛ گاهی فرصـت شستن نداشت. زود برمی‌گشت با این حال موقع رفتن مـرا مدیون می‌کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می‌آورد، مارا می‌برد گردش . 🌊\\ : همسـر شهید ‌⇦ سیـد محمدرضا دستـواره ⇨ . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕊𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوپنجاه‌وهشتم در حالی که از پله ها بالا می
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که مچ دستم را گرفته بودم وارد اتاق شدم. مچم به شدت درد گرفته بود و پوست دستم قرمز شده بود. اشک هایم را پاک کردم، چادرم را در آوردم و کاسه روحی گوشه اتاق را برداشتم. چهار تخم مرغ درون کاسه گذاشتم و از کتری رویش آب جوش ریختم. کاسه را روی علاء الدین گذاشتم و کنار رختخواب علیرضا نشستم. هنوز صدای خانم همسایه از حیاط می آمد. این بار داشت با حاج خانم سر و صدا می کرد. با ضربه محکمی که به شیشه در اتاق خورد از جا برخاستم، چادرم را روی سرم انداختم و در اتاق را باز کردم. هنوز سلام نکرده بودم که حاج خانم پرسید: خواهرم چی میگه؟ تو رفتی آشپزخونه غذاش رو خوردی؟ دوباره اشک در چشمم جوشید. به زیر چشمم دست کشیدم و گفتم: حاج خانم من به خودشونم گفتم من به غذای ایشون کاری نداشتم همسایه با عصبانیت فریاد زد: دروغ نگو دروغگو رو به حاج خانم کردم و گفتم: حاج خانم من دروغی ندارم بگم. من رفتم آشپز خونه دیدم در قابلمه شون بازه فقط درش رو گذاشتم روش ... حاج خانم من بچه شیر میدم همسایه عصبانی گفت: چون بچه شیر میدی باید راه بیفتی بی اجازه غذای این و اونو بخوری _اجازه بدید من حرفم رو بزنم ... دوباره رو به حاج خانم کردم و گفتم: حاج خانم من بچه شیر میدم اگه یک ذره حتی قدر یه ارزن غذای شبهه ناک بخورم در مقابل این بچه مسئولم و باید جواب پس بدم من حتی اگه از گرسنگی هم بمیرم بی اجازه کسی دست به غذاش نمی زنم تنها خطای من این بود دیدم در قابلمه غذای ایشون بازه گفتم درش رو ببندم چیزی توش نیفته ... همین ... _این قدر شعر نباف و جانماز آب نکش غذای منو خوردی قابلمه رو خالی کردی دروغم میگی _من نخوردم غذاتونو باور کنید! _پس غذا خودش غیب شده؟ چرا تا قبل اومدن تو توی این خونه غذاها خودش غیب نمی شد؟ تا قبل اومدن تو که ما از این ماجراها نداشتیم ... انسی خانم میان کلامش پرید و گفت: تا جایی که من یادمه هر کی تازه اومد تو این خونه شما یه الم شنگه راه انداختی و گفتی تا قبل اومدن تو ما از این ماجراها نداشتیم همیشه همین حرفا رو می زنی همین کارا رو می کنی ولی چون خواهر حاج خانمی کسی جرأت نداره بهت چیزی بگه حاج خانم به او تشر زد و گفت: تو دخالت نکن انسی انسی خانم قدمی جلو آمد و گفت: اگه دخالت نمی کردم که خواهرت الان دست این طفلک رو شکسته بود خانم همسایه به سمت انسی خانم چرخید و گفت: زبونت دراز شده بپا کار دستت نده انسی خانم لبخندی مصنوعی زد و گفت: منو که حاج خانم گفته جمع کنم برم دیگه هر چی بگم هر کار بکنم کار دستم نمیده ولی قبل رفتنم دم تو رو قیچی می کنم این قدر خون به دل همه نکنی _من هر کار کنم به تو ربطی نداره نمیخواد وکیل وصی بقیه بشی _تو برای کسی درد سر نساز تا من وکیل وصی نشم دلم نمی خواست این جر و بحث ادامه داشته باشد. با تشر و دعوای حاج خانم هر دو تقریبا ساکت شدند و من بدون این که منتظر باشم ببینم دعوا به کجا می کشد به اتاق مان برگشتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رسول یوسفی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به هر سختی بود علیرضا را بغل گرفتم و شیرش دادم. آروغش را گرفتم و او را روی زمین گذاشتم. چشم هایش باز و بیدار بود اما حس و حال بازی با او را نداشتم. فقط خیره اش شده و در عالم خودم غرق شده بودم. با صدای تقه ای که به در خورد از جا برخاستم و در را باز کردم. انسی خانم بود. وارد اتاق شد و گفت: بیا برات دنبه و زردچوبه آوردم دستت رو ببندم. تشکر کردم و گفتم: لطف کردین ممنون ولی لازم نیست خوب میشه انسی خانم دستم را در دست گرفت و نا خودآگاه صورتم جمع شد. در حالی که به مچ دستم نگاه دوخته بود گفت: طعمش رو چشیدم چند بار دست من و دخترامم پیچونده می دونم چه دردی داره بشین برات ببندم. دستم را عقب کشیدم و گفتم: نمیخواد ... اگه ببندمش شوهرم می فهمه نمیخوام شر درست بشه _اتفاقا باید بفهمه. باید بهش بگی این زنیکه پشتش به خواهر صاحبخونه اش گرمه هر طور دلش میخواد جولان میده کسی هم حریفش نیست یک بار جلوش در نیای هر بلایی بخواد سرت میاره بشین دستت رو ببندم به ناچار روی زمین نشستم و گفتم: دلم نمیخواد به خاطر من درد سر یا دعوا پیش بیاد انسی خانم در حالی که دستم را با دنبه و زردچوبه می مالید گفت: به خاطر تو نیست. هر روز یک کدوم مون با این زنک ماجرا داریم. فقط کسایی که شوهرشون باهاش سر و صدا کردن و ازش زهر چشم گرفتن یکم از دشتش در امانن تو هم به شوهرت بگو بذار جلوش در بیاد دست از سرت برداره پارچه کهنه ای را دور مچ دستم بست و گفت: تا فردا بازش نکن بذار دستت خوب بشه از او تشکر کردم و پرسیدم: چای می خورید بذارم؟ خودش را بالای سر علیرضا کشید و گفت: نه دستت درد نکنه نمی خورم. کنار علیرضا نشستم و گفتم: اجازه هست یه چیزی ازتون بپرسم؟ علیرضا را بغل گرفت بوسید و گفت: با من راحت باش _واقعا حاج خانم گفته باید از این جا برید؟ بدون این که نگاهم کند به تایید سر تکان داد. _برای چی گفتن برید؟ لبخند تلخی زد و گفت: برای این که زندگی همسایه ها رو به هم نریزم و شوهراشونو از چنگ شون در نیارم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید اکبر تورجی مند صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) درمورد زیارت امامان را می‌فرمودند: اگر کسی به زیارت امامان رغبت نشان دهد و به گفته‌های اهل بیت(ع) عمل کند، آنها در قیامت، شفاعتش خواهند کرد 🌼 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•