eitaa logo
عاشقانه‌ های‌ حلال 🇵🇸 ꨄ
15.6هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
80 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🍃🌹 و همـانــــا دچـار تر از من براے پیــدا نشد و نخواهــد شد🤚🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• بـدون زعـفـرون و آبلیـمو جنــاب ماهــے رو مـزه دار کـن😎🐟 +بـرای مـزه دار کـردن ماهے: سرکــه پودر سیـر🧄 فلفـل سیاه نـمک🧂 +برای سوخــاری کردن ماهے: آرد سفید زردچوبــہ 💛 جوزهــندۍ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏آبجیم میگه وقتی شیطونی می‌کردم مامان می‌گفت "الهی خدا یه بچه مثل خودت بهت بده" الان خدا یه بچه مثل خودش بهش داده که اونم مامانم نگه می‌داره :)))😂 . . •📨• • 910 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• یه عکس از همسرتون براش بفرستین،یا مثلا وقتی عکسشو واستون میفرسته اینجور واسش دلبری کنید😜👇 نظرکنم به تـو، نازم به انتـخاب خـودم😜😍 بعد براش بفرستید🤩 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•‌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩📼𓆪• . . •• •• امام عباس دنیا باهام بد تااا کرده... 💔🥺 🤲 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر . . .(: . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با دیدنم به سمتم آمد و گفت: این بقچه به این بزرگی رو چرا برداشتی؟ بقچه را زیر چادرم بردم و گفتم: لباسا و وسایلای علیرضاست لازم میشه. هم قدم با احمد به راه افتادم و پرسیدم: حالا کجا میریم؟ _میریم خونه شیخ حسن قمی _امنه؟ _شایدم امن نباشه _متعجب به احمد نگاه دوختم و گفتم: اگه امن نیست پس چرا میریم؟ احمد آهسته گفت: امروز به مناسبت تولد شاه قراره مردم اون جا تجمع کنن و بر ضد حکومت شعار بدن سخنرانش هم آقای خامنه ایه میریم تو مراسم شرکت کنیم سر جایم ایستادم و گفتم: پس تو خبر نداری چی شده؟ احمد به سمتم چرخید و پرسید: چی شده اتفاقی افتاده؟ با دو قدم خودم را به او رساندم و گفتم: فکر کردم این موقع روز اومدی دنبالم باز بریم یه جای دیگه فکر کردم از حرفای حاج خانم خبردار شدی _کدوم حرفا؟ با دیدن چند نفر که به سمت مان می آمدند رویم را محکم گرفتم و گفتم: بعد بهت میگم به سر خیابان که رسیدیم احمد دربستی گرفت و خودمان را به مراسم رساندیم. کوچه های اطراف و پشت بام ها غلغله جمعیت بود. احمد جلو رفت اما من به خاطر علیرضا نتوانستم جلو بروم علیرضا گریه و بی قراری می کرد و برای آرام کردنش مجبور شدم در کوچه های اطراف راهش ببرم کم کم جمعیت مردم با شعار امروز روز تولد معاویه است برای تظاهرات به سمت خیابان به راه افتادند. به دنبال احمد در جمعیت چشم چرخاندم اما او را پیدا نکردم. به سختی با دست چپم علیرضا را بغل گرفتم و با این که مچ دست راستم هنوز درد می کرد و کامل خوب نشده بود بقچه لباس ها را برداشتم و همراه جمعیت راه افتادم جمعیت پیش می رفت و شعار می داد و من با این که دست هایم به شدت درد گرفته بود همراه جمعیت می رفتم تا مگر احمد را پیدا کنم. قبل از جدا شدن مان احمد گفته بود اگر هم را گم کردیم به حرم بروم و کنار پنجره فولاد صحن عتیق به انتظارش بنشینم و گفته بود اگر قبل از غروب نیامد خودم را به خانه آقاجانم برسانم. به هر سختی و زحمت بود خودم را به نزدیکی حرم رساندم و علیرضا را زمین گذاشتم. مچ دستم آن قدر درد می کرد که از درد گریه ام گرفته بود با توجه به شلوغی های خیابان و تجمع مردم دوباره به هر سختی بود راه افتادم و خودم را به حرم رساندم. کنار پنجره فولاد منتظر احمد ماندم اما تا اذان مغرب از احمد خبری نشد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده شمیسه قتالی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از سرما به داخل حرم پناه بردم و بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء و التماس به امام رضا برای سلامت جان احمد از حرم بیرون آمدم سوار اتوبوس شدم و خودم را به خانه آقاجان رساندم. در که زدم محمد علی در را به رویم باز کرد و با تعجب پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟! آن قدر دستم درد می کرد که بدون توجه به سوالش فقط گفتم: خواهش می کنم اینا رو بگیر دستم شکست محمد علی سریع علیرضا و بقچه را از دستم گرفت و من از درد مچ دست راستم را گرفتم و فشردم. پا به درون حیاط آقاجان گذاشتم که محمد علی پرسید: احمد آقا کو؟ لب ایوان نشستم و گفتم: هم دیگه رو گم کردیم _مگه کجا بودین؟ _رفته بودیم سخنرانی آقای خامنه ای احمد قول داده بود وقتی آقای خامنه ای برگشت منو ببره سخنرانی شون وقتی رسیدیم جمعیت زیاد بود از هم جدا شدیم قرار شد تو حرم همو پیدا کنیم و اگه احمد نیومد من بیام این جا _خیلی خوب ان شاء الله که خیره پاشو بریم تو سرده این جا نشین در حالی که از پله ها بالا می رفتم پرسیدم: تنهایی؟ بقیه کجان؟ محمد علی پشت سرم وارد اتاق شد و گفت: من اومدم کسی نبود خبر ندارم کجان علیرضا و بقچه را زمین گذاشت و پرسید: چایی می خوری؟ کنار بخاری نشستم تا گرم شوم و گفتم: آره اگه بریزی می خورم. به مچ دستم اشاره کرد و پرسید: دستت چی شده؟ چرا بستیش؟ در حالی که از درد مچم را می فشردم گفتم: چیزی نیست ... دستم سنگین بود درد گرفته استکانی چای جلویم گذاشت و گفت: به خاطر سنگینی بستیش؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه ... هفته پیش در رفته بود با صدای در محمد علی از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. چایم را که خوردم از خستگی کنار بخاری دراز کشیدم و چشم بستم. نمی دانم چه قدر گذشت که خوابم برد یا کی محمد علی رویم پتو انداخت فقط با شنیدن اسمم از حیاط از خواب پریدم. آن قدر گیج بودم که نمی دانستم کجا هستم و چه زمانی است و از ترس و وحشت قلبم به شدت می تپید. هنوز گیج و منگ بودم که محمد علی در اتاق را باز کرد و گفت: پاشو بیا احمد آقا اومده با شنیدن نام احمد انگار از گیجی در آمدم و سریع خودم را به حیاط رساندم و بی توجه به حضور محمد علی با شوق خودم را به احمد رساندم و گفتم: الهی من دورت بگردم اومدی؟ احمد سلام کرد، دستم را در دست گرفت فشرد و گفت: آره قربونت برم اومدم _خدا رو شکر که سالمی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده فاطمه کارگزار صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• تنها نه اینکه عاشقم آقاجان من یک «دل کبوتری» دارم🕊 یعنی برای دلم حتی یک لحظه نیز توان دوری نیست🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 بهار نيست❕ بهشت است🌸 فصل ديدن تو💚 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🚀 | •📲 بازنشر: •🖇 «1358» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• بـہ دور افكنده‌ام غم‌ها و شــادی‌های كوچک را؛ 🕊 تویے رمزِ بــزرگِ انتــخاب من، سـلام ای عشـق ...💌🎈 حـقیـقـت با تـو از آرایہ و پیرایہ عریان شد😇 سـلام ای راسـتینِ بےنقابِ من، سـلام اے عشــق ...✨👌🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•