عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوبیستودوم آقاجان با خوشحالی گفت: خدا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیستوسوم
محمد امین از جا برخاست. دستم را کشید و گفت:
پاشو بریم اتاق ابن جا سرده بچه سرما می خوره
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
شما برو من برای علیرضا شیشه درست کنم میام
_من برم که باز بشینی گریه کنی غصه بخوری؟
با بغض سر بالا انداختم و گفتم:
نه دیگه گریه نمی کنم
محمد امین به سمت اجاق رفت. در کتری را روی اجاق گذاشت و گفت:
صبر می کنم شیر که درست شد با هم برگردیم اتاق
حاج علی به خاطر تو و دیدن این بچه برای آروم گرفتن دلش میاد این خونه
خوب نیست این طوری پاشی از اتاق بری
اون بنده خدا الان دلش به تو و همین بچه خوشه
به سمتم چرخید و گفت:
اصلا تو برو اتاق پیش حاج علی من خودم براش شیشه درست می کنم میارم اتاق
علیرضا را زیر چادر رنگی ام بردم و پرسیدم:
مگه بلدی شیشه شیر درست کنی؟
محمد امین لبخندی زد و گفت:
تا دلت بخواد برای محمد حسین درست کردم و بلدم
تو برو اتاق من آب که جوش اومد درست می کنم میارم
به ناچار سر تکان دادم از مطبخ بیرون آمدم و به اتاق برگشتم.
سلام آرامی گفتم و کنار حاج علی رفتم و علیرضا را به بغلش دادم.
حاج علی علیرضا را محکم بغل گرفت، بویید و بوسید و قربان صدقه اش رفت.
محمد امین که شیشه شیر به دست به اتاق آمد همه با تعجب بین من و او نگاه چرخاندند و آقاجان پرسید:
مگه این بچه شیرش رو نخورده بود؟ چرا باز شیر درست کردی براش؟
محمد امین شیشه را به دستم داد و گفت:
حالا باز شیر بخوره قوت بگیره رستم دستان بشه مگه بده؟
این بچه این چند وقت پوست و استخون شده
یکم زیاد بخوره جون بگیره گوشتاش بزنه بیرون.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مهدی سید الحسینی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیستوچهارم
شیشه را در دهان علیرضا گذاشتم که حاج علی از جا برخاست و گفت:
باباجان من دیگه میرم.
فردا صبح اون خانم میاد اگه دوست داشتی بیا
همه به احترام حاج علی از جا برخاستیم. حاج علی پیشانی ام را بوسید و گفت:
به ما زیاد سر بزن .... زینب و حمید خیلی دلشون برات تنگه
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
چشم فردا حتما میام.
*****************
صبح زود همراه مادر و خانباجی به روضه رفتیم و بعد از آن به خانه حاج علی رفتیم.
در اتاقی کنار حمید و زینب نشسته بودم که زیور خانم دنبالم آمد و گفت انسی آمده است.
علیرضا را در بغل زینب گذاشتم و خودم از اتاق بیرون آمدم.
انسی همراه دو دخترش به عمارت حاج علی آمدهدبود.
جلو رفتم هم دیگر را در آغوش گرفتیم و بعد از احوالپرسی گفت:
تو یک دفعه کجا غیبت زد رفت؟
چرا یهویی این قدر بی خبر رفتی؟
صورت بچه هایش را بوسیدم و گفتم:
شرایط این طوری بود.
شما چرا این قدر دیر اومدی سراغ آدرسی که دادم؟
خونه پیدا کردی؟
حاج علی گفت:
حالا چرا سر پا ایستادین بفرمابید بشینید
روی زمین نشستیم که انسی خانم گفت:
حقیقتش تو که کاغذ رو دادی بچه ها اینا فراموش کردن به من بگن
منم چند روز بعد رفتن شما جمع کردم از اون خونه رفتم
_به سلامتی اتاق یا خونه پیدا کردی؟
انسی خانم با خجالت بین حاج علی، مادرم و خانباجی و زیور خانم نگاه چرخاند و سر به زیر گفت:
رفتیم مسافرخونه
ده دوازده روز پیش این کاغذ رو از لای اسباب بازیا و وسایل بچه ها پیدا کردم.
کاغذی را که من برایش نوشته بودم را نشانم داد و گفت:
من که سواد خوندن نوشتن ندارم که بخونم چی نوشتی
بردم دادم صاحبکارم خوند و بعد از کلی پرس و جو پیدات کردم .
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید علی اکبر سید الحسینی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیستوپنجم
با انسی خانم کمی دیگر صحبت کردیم و وقتی خواست برود حاج علی خودش او را برد و رساند.
یکی دو روز بعد آقاجان خبر داد که حاج علی خانه ای را در محله خودمان برای انسی خریده است و به صورت اجاره به شرط تملیک در اختیارش گذاشته است.
بعد از گذشت یک هفته محمد علی آزاد شد و به خانه برگشت.
حوالی غروب بود که آمد.
در اتاق در حال و هوای خودمان نشسته بودیم که با صدای جیغ خانباجی به حیاط دویدیم.
محمد علی را بغل گرفته بود و از خوشحالی فقط جیغ می زد و گریه می کرد.
محمد علی بسیار لاغر و تکیده شده بود.
همه با خوشحالی او را دوره کردیم و اشک می ریختیم.
به اتاق که رفتیم مادر با گریه پرسبد:
الهی مادر قربونت بره
نبودی داشتم دق می کردم.
کجا برده بودنت؟ به چه جرمی گرفته بودنت؟
محمد علی گفت:
با احمد آقا توی تظاهرات بودیم.
شب شده بود درگیری بود.
یهو احمد دید یه جا چند تا خانم با مامورا درگیرن
گفتم بی خیال بیا بریم شر میشه
ولی احمد رفت و منم پشت سرش
کاری ازمون بر نیومد فقط کتک خوردیم و به جرم این که برای خلع سلاح مامورا اقدام کردیم دستگیر شدیم
خانباجی با تعجب گفت:
خلع سلاح چرا؟
_اون خانما انگار عضو سازمان بودن و واقعا اون قصد رو داشتن ما رو هم به جرم همکاری با اونا گرفتن
بی مقدمه پرسیدم:
احمد هم با تو دستگیر شد؟ تو زندان با هم بودین؟
محمد علی در جوابم سکوت کرد و سر به زیر انداخت.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیستوششم
از سکوت محمد علی احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.
توان هیچ حرف و حرکت دیگری را نداشتم.
مادر با گریه گفت:
محمد علی جواب بده دلمون هزار راه رفت ...
محمد علی نیم نگاهی به من کرد و دوباره سر به زیر شد و گفت:
چی بگم آخه ...
خانباجی گفت:
یه چیزی بگو قلب مون اومد تو دهان مون
تمام دست و پا و وجودم یخ زده بود و نگاهم روی دهان محمد علی ثابت مانده بود.
محمد علی آهی کشید و گفت:
وقتی بازداشت شدیم با هم بودیم.
ولی از وقتی رسیدیم به اداره ساواک و برای بازجویی از هم جدامون کردن دیگه احمد رو ندیدم ....
مادر با تته پته گفت:
یع ... یع ... یعنی ... چی؟
محمد علی سر به زیر گفت:
نمی دونم ....
به صورت بدون ریشش دست کشید و گفت:
واقعا نمی دونم ... من از هر کی تونستم تو بند پرس و جو کردم کسی نه احمد رو دیده بود نه می دونست کجاست ....
انگار نفس کشیدن برایم سخت شده بود.
با حرف محمد علی داشت همه امیدم نا امید می شد که گفت:
فقط یه نفر گفت یه نفر رو با مشخصات احمد دیده که ....
مادر که انگار امید جدیدی پیدا کرده بود از جا پرید و گفت:
کجا دیده احمد آقا رو؟ کی دیده بودش؟
محمد علی در صورت همه مان نگاه چرخاند و گفت:
مطمئن نیستم اونی که دیده باشه احمد باشه
خانباجی گفت:
چرا مطمئن نباشی مادر؟
با صدای گریه علیرضا محمد علی هر دو دستش را روی صورتش گذاشت. چشم هایش را فشرد. آه کشید.
از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
احمد قوی تر و محکم تر از این حرفاست ...
ته دلم مطمئنم هنوز زنده است ...
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شاهرخ ضرغام صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوبیستوششم از سکوت محمد علی احساس کردم
دو پارت اضافه هم برای دیروزه🤌😊
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
♥️اَللّهُمَّ♥️
♥️کُنْ لِوَلِیِّکَ♥️
♥️الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ♥️
♥️صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ♥️
♥️فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة♥️
♥️وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً♥️
♥️وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ♥️
♥️طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها♥️
♥️طَویلا♥️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 در عشق🥰
اگر بی جان شوی❣
جان و جهانَت🌍
من بَسَم...😌
مولانا /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•🦋 #خادم_الرضا | #سیدالشهدای_خدمت
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1375»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
کــنار رفــتن تاریکی🌚
و طلوع خورشید🌞
نشون دهنده مهم ترین جنبه زندگیه
«نا امــیدی،
دیر یا زود
جـاۍ خودش رو به امید میده…»🌸
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام علی(ع):
اَلزّاهِدُ فِی الدُّنْیا مَنْ لَمْ یَغْلِبِ الْحَرامُ صَبْرَهُ، وَ لَمْ یَشْغَلِ الْحَلالُ شُکْرَهُ.
زاهد در دنیا کسی است که حرام بر صبرش غلبه نکند و حلال از شکرش باز ندارد.❤️🩹
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یکی از
دغدغههای اصلی جوونها
ازدواج موفّقه که گاهی مسیرش
پر میشه از پیچ و خم و
گرههای سخت ⚡
👈 برای همین،
دعاها و نمازهای زیادی، از
طرف اهل بیت، یا بزرگان دین
برای ازدواج توصیه شده
مثلا
خوندن دعای آیه ۷۴ سوره فرقان:
#ربنا_هب_لنا_من_ازواجنا ...
توی قنوت نمازها؛
بعلاوهی زیاد صلوات فرستادن،
به همین نیت 💓
💫 امام علی (ع) هم
توصیه میکردند برای ازدواج،
دو رکعت نماز بخونیم که
هر رکعتش:
یه سوره حمد باشه
و یه سوره یاسین،
و بعد از نماز
برای ازدواج خوب دعا کنیم 🌸
🍀👈 راستی تو برای ازدواج، از بزرگان،
چه دعاها یا سفارشهایی رو شنیدی ...؟
🍀🌸 رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
چه کسے گفته عشـ❤️ــق
با عین شروع میشود و با قاف تمام؟!
عشق با #تُ شروع شده
و با هیچ چیز تمام نمیشود
#آغاز_هفتهاے_سرشارازعشقوآرامش
#انشالله🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
۷ راز مخفــے....🤫
بـــراے😎
پخــت
زرشــک پلو بــا مــرغ👩🏻🍳
مــجلســے🍗
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 به گردنمون حق داشت...
شرح در عکس👆🏻
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 925 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
AUD-20220101-WA0006.mp3
8.6M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
هرکسی مث شهیدازندگی کنه همیشه
باعنایت فاطمه عاقبت شهید میشه
#خادم_الرضا🖤
#خادمان_ملت | #سیدالشهدای_خدمت
#شهید_جمهور |
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
صبر همه چیز را درمان میکند(:💚
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوبیستوششم از سکوت محمد علی احساس کردم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیستوهفتم
از حرف محمد علی خشکم زد.
برای چند لحظه ای همه بهت زده سکوت کرده بودیم و تنها صدایی که شنیده می شد گریه علیرضا بود.
چند ثانیه ای که گذشت محمد حسین پرسید:
مادر یعنی احمد آقا شهید شده؟
نگاه بی رمقم را بین محمد حسین و مادر کشاندم و چشم به دهان مادر دوختم.
مادر با صدا زیر گریه زد که محمد حسن از جا برخاست. در حالی که علیرضا را بغل می گرفت به محمد حسین گفت:
خدا نکنه این چه حرفیه می زنی؟
محمد حسن کنارم آمد و گفت:
آبجی این بچه هلاک شد از بس گریه کرد.
نگاه به صورت محمد حسن دوختم ولی توان هیچ حرکتی را نداشتم.
محمد حسن دوباره گفت:
آبجی پاشو این بچه از گریه کبود شد
نیم نگاهی به صورت علیرضا کردم که فقط جیغ می کشید ولی انگار توان نداشتم دستم را تکان دهم و او را در بغل بگیرم.
با نگاه اشکبارم در اتاق چشم چرخاندم.
مادر با صدا گریه می کرد و نوحه سرایی می کرد، خانباجی دست بر سرش گذاشته بود و بی صدا اشک می ریخت.
محمد حسن این بار با تشر گفت:
آبجی پاشو دیگه
با تشرش ترسیدم و انگار همین ترس باعث شد توانم برگردد و بتوانم حرکت کنم.
علیرضا را بغل گرفتم که محمد حسن رو به مادر کرد و گفت:
مادر جان بس کنید برای چی گریه می کنید؟
هنوز که چیزی معلوم نیست
هر وقت جنازه احمد آقا رو با چشم خودتون دیدید بعد گریه و زاری راه بندازین تا قبل از اون هیچ کس حق نداره فکر کنه احمد آقا شهید شده و گریه کنه
محمد حسن عصبانی از اتاق بیرون رفت و در اتاق را محکم به هم کوبید.
آن قدر محکم که همه از صدایش به خودمان لرزیدیم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امنیت مهدی هادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیستوهشتم
تا نیمه شب در اتاق تاریک نشسته بودم و فقط اشک می ریختم.
مادر و خانباجی خواب شان برده بود و فقط من بودم که از شدت غم و اندوه خوابم نمی برد.
به بهانه درست کردن شیشه شیر برای علیرضا ژاکتم را پوشیدم و پاورچین پاورچین به سمت مطبخ رسیدم.
دو قدمی مطبخ بودم که صدای صحبت کردن آقاجان و محمد علی را از زیر زمین شنیدم.
آرام از پله های زیر زمین پایین رفتم تا بهتر صدای شان را بشنوم.
محمد علی داشت صحبت می کرد:
هر چی جرم سنگین تر شکنجه ها بیشتر
روزای اول چون فکر کردن من احمدم به قصد کشت منو می زدن
هنوز که هنوزه تمام استخونام و بدنم درد می کنه
آقاجان گفت:
چرا فکر کردن تو احمدی؟
_اون شب آخری که با احمد آقا رفتم اتاق شون و باهاش بودم وصیت نامه اش رو داد دستم گفتم برسونم به حاج علی
گفت اون وصیت نامه قبلیش که داده بوده رقیه اون از اعتبار ساقطه و اینی که میده به من وصیت نامه شه
گفت زیر وصیت نامه اش رو حاج آقا موسویان و چند نفر دیگه از علما به عنوان شاهد امضا کردن
منم وسایل شون رو که آوردم بس که خوابم میومد فراموش کردم ببرم بدم حاج علی و وصیت نامه تو جیبم بود و موقع تفتیش بدنی پیداش کردن و همین باعث شد فکر کنن من احمدم و برای گرفتن اعتراف به هر جنایتی دست بزنن
_تو گفتی که احمد نیستی؟
_مگه عقلم کم بود بگم
گفتم جهنم بذار فکر کنن من احمدم با خود احمد کاری نداشته باشن ولی بعد یکی دو روز فهمیدن من احمد نیستم و اون وقت بابت این که چرا نگفتم من احمد نیستم باز شکنجه ام کردن
پشتم رو ببین ...
آقاجان با وحشت گفت:
یا قمر بنی هاشم چرا پشتت این طوریه ...
سرک کشیدم تا ببینم ولی از جایی که من ایستاده بودم به محمد علی و آقاجان دید نداشت. محمد علی گفت:
شده بودم جا سیگاری هر کی می خواست سیگارش رو خاموش کنه می چسبوند روی پشتم.
رسیدگی هم که نمی کردن عفونت کرده بود پر چرک و خون بود پشتم
تازه یک هفته است پشتم بهتر شده
آقاجان با تاسف گفت:
خدا لعنت شون کنه
_اینا تازه شکنجه های دست گرمی شونه
یک بلاهایی سر بعضی هم بندیا آورده بودن که آدم شرم می کنه به زبون بیاره
از وقتی فهمیدم احمد شناسایی شده فقط می گفتم خدا بهش رحم کنه.
🇮🇷هدیه به روح مطهر نوجوان شهید علی عرب صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
اول هفته رسید و دل من در حرم است
باز مهمان شما شد دل بی طاقت من❤️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 و از آن روز📅
كه با عشقِ تو جوشيد دلم🥰
﮼𖡼 بودنت🪴
خوبترين حادثهى دنيا شد🌍
مهدی رجبی /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•🦋 #خادم_الرضا | #سیدالشهدای_خدمت
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1376»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
بادکنــک بـہ ما یاد مـیده🎈
بایــد بــزرگ بود
اما سبــک ...💌
تـا بشـہ بـالا رفــت !
رهــا باش ، بخند و
بــہ آسمون برو😃☁️
و بدون کهــ
نخ زندگیت
دســت خداست🌝🪴
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
شاهکـارِ خلقـ💫ـت
فقط اونجا که
قلبــ🫀ــے
که تو سینه منه
براے یکے دیگه میتپه💓
#میکشم_نقش_تو_بر_صفحهے_دل🎨
#نرود_مهر_تو_از_خاطر_من🌹
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
توچه کردی که دلم
این همه خواهان تو شد؟💕(:
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
•گراتــن مــرغ و آویشــن🍗👵•
بــرای سـس:
دوتــا پــیاز 🧅
یک عدد سـینـہ مرغ مکعبی 🍗
آویشـن: ۲ قاشـق چاے خورے🌿
نمک🧂
فلفلسیــاه
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مادری فقط اونجاش که تو یه لحظه
و به فاصله یه شیرینکاری بچهات، از یه
اژدهای خشمگین به یه پری مهربون تبدیل
میشی و قلبت ذوب میشه😢😐
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 926 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
YEKNET.IR - zamine - shahadat shahid raeisie 1403 - motiee.mp3
5.68M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
نیامد، اهل حرم آن علمدار
که بارد، بر پیکرش چشم خونبار
«خداحافظ ای جان، علمدار ایران»
#خادم_الرضا🖤
#خادمان_ملت | #سیدالشهدای_خدمت
#شهید_جمهور |
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•