eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تو یا مال منی…🥰 یا……🥲 یا نداره…😡 بیخود می کنی مال کس دیگه ای باشی🤪 حق انتخاب هم نداری😌 مال خودمی فقط😋 🦩☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
45.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مـــاش پلــو🤩💛 مواد لازم: برنــج 🍙۳ پیمانه مـاش🫛 ۱/۵ پیمانه سـینہ مرغ 🍗۲ عدد پـیاز 🧅دو عدد متوسط محــلول زعـفرون💛 ڪـشمش و زرشڪـ🍇هر کدوم نصف استکان . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏هفته پیش بعد از ۷ سال رفتیم مشهد😂 بعد خب تو حرم نشسته بودیم یه خانمی اومد گفت اهل کجایید و این حرفا! بعد که خواست بره گفت التماس دعا🙏 و منم دستپاچه شدم و نمیدونستم در جوابش چی بگم یهو گفتم التماس شماام قبول😭😂 من کلا از این سوتیا خیلی میدم🥴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1051 𓈒 "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روایت همسر محترم شهید ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند به او گفتم: حاجي لااقل یه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان سر سجاده اش ايستاد و در حالي كه آستين هايش را پايين مي زد، به من گفت: من باعجله آمدم كه نماز اول وقتم از دست نرود اين قدر خسته بود كه احساس مي كردم، هر لحظه ممكن است موقع نماز از حال برود» ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یا مالک‌الملک✨💚 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یه وقتایی هم کنار مرد زندگیت نشستی دستش رو بگیر تو چشماش زل بزن بهش بگو 😍👇 ازت ممنونم کـه اینقدر با عشــق داری بـرای زندگیمــون تـلاش میکـنی👩‍❤️‍👨 گاهی همین جملات ساده مورفین میشه تزریق میشه تو وجودش♥💉 . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سلام می‌دهد اول رضا به زوارش جواب می‌رسد از ما به هر سلامِ رضا . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
‌ سلام رفقای عاشقانه‌حلالی حالــتوووووون چطـوره؟😍 ‌
‌ اینجـا کسی هست کـه تبادل بـلد باشه و بخواد خیلی؛جهادی و دلی و حرفه‌ای ادمینِ تبادل شه؟!😉📲 حق زحـمه هم محـفوظـه👀 ‌
اینجا بگیــد بـهـم : @Khadem_Daricheh
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وسی‌وچهار بین نگاه های پرمعنا و حرف های درگوشی،خودم
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . محضر،مجلل و پر از تشریفات است،سفره ی عقدی هم پر از شمع و گل های طبیعی برابرمان باز شده. سفره ای به رنگ سفید و طلایی. با گل هایی که عطرشان تمام فضا را پر کرده. صدایش از کنار گوشم یآید :_الآنه که خون بیاد... سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم. اصلا کی نشست که نفهمیدم؟نگاه متعجبم را میبیند :_ناخنات رو محکم تو پوستت فرو کردی تازه نگاهم به دستم میافتد. مشت گره خورده ام را کمی باز میکنم. دسته گلی روی پاهایم میگذارد. مشتش را جلویم میگیرد. :_اینم مال تو... سرم را بلند میکنم. دستش را رو به رویم باز میکند،دو تا شکلات.. :_بخور..واسه فشار خونت خوبه.. یکی را برمیدارم ، دوباره مشتش را میبندد. نگـاهم به دسته گل میافتد. پر از رز های کوچک سرخ... ساده و زیباست! شکلات را باز میکنم و داخل دهانم میگذارم و ذکر میگویم.. کمی بهتر میشوم،نه به خاطر شکلات و تعدیل فشار خونم.. به خاطر یادآوری اینکه خدا،تنهایم نمیگذارد... مامان و زنعمو جلو میآیند. مامان میگوید:بلند شو نیکی،چادرت رو دربیار.. متعجب نگاهش میکنم. +:لازمه؟ :_معلومه... با چادر سیاه اصلا نمیشه دخترم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:نه مامان...من... فاطمه میگوید:نیکی من چادر سفید آوردم. چقدر خوب که فاطمه میداند،میشناسد و میفهمد مرا... با نگاهم از حواس جمعش تشکر میکنم.. :+ممنون که هستی فاطمه.. لبخند میزند:یه رفیق عروس بیشتر نداریم که.. بلند میشوم و با کمک فاطمه چادرم را عوض میکنم. دوباره مینشینم. چشمانم فقط نوک کفش هایم را میبیند و کفش های او را... عکاس و فیلم بردار مدام می خواهند به دوربین نگاه کنیم و لبخند بزنیم.. من دل و دماغی برای این کارها ندارم.. عمووحید میآید و روی صندلی کناری ام مینشیند. به طرفش بر میگردم. لبخند میزند :_خیلی ماه شدی خاتون.. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،لب هایم میلرزند. :_نوچ... گریه نداشتیما... مگه خودت نخواستی؟نگفتی اینجوری واسه همه بهتره؟ ما مثل کوهیم نیکی تا آخرش پشت هم... اینو بدون هرجا که باشم،اگه بفهمم،بشنوم،ببینم که کسی نازکتر از برگ گل بهت بگه.. دنیا رو جهنم میکنم... مگه قرار نشد هر وقت دلمون لرزید،پامون سست شد،بغض کردیم پناه ببریم به خودش؟ خودت رو بسپار به خدا... سرم را تکان میدهم،میداند چطور آرامم کند. قرآن را برمیدارد و روی پایم باز میکند. آیات سوره ی نور،برابرم روشنی میکنند. نفس عمیق میکشم و توکل میکنم به او که هست،و هر زنده ای را زندگانی میبخشد. عمو بلند میشود و مامان کنارم مینشیند. فاطمه و خاله ی مسیح حریر سفیدی روی سرمان میگیرند. دخترخاله اش،هم قند میسابد.. این ها را آینه ی روبه رویم شهادت میدهد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝