eitaa logo
عاشقانه هاےِ رنگے 😍🍃
9.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
4 فایل
کانال قشنگمون پر هستش از کلیپ و آهنگ های عاشقانه متن های زیبا و عاشقانه😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii❤️ تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود آیدی زیر جهت رزرو تبلیغ @mfm6666 پیشنهاد ها و انتقاد های خودتون را با ما در میان بگذارید 😊
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. رویا از خدا خواسته هر چی پسر توی فامیلاشون بود رو به بابا معرفی کرد که خداروشکر بابا هیچ کدوم رو قبول نکرد آخه از هیچ نظر به من نمیخوردند،……نا اینکه یه روز بابا از بازار اومد خونه و به رویا گفت:رویا جان…!!!!رویا خانم….!!! رویا با عشوه های همیشگیش اومد پیش بابا و گفت:جانم،…چی شده؟؟؟انگار خیلی خوشحالی……بابا گفت:راستش یکی از تاجرای بازار ،پاییز رودیده و خیلی ازش خوشش اومده…..قراره آخر هفته بیاند خواستگاری….رویا خوشحال تر از بابا گفت:این که خیلی خوبه….!!!!با این‌حرفهاشون دیگه طاقت نیاوردم و برای اولین بار توی روی بابا ایستادم و گفتم:اگه برای من‌خواستگار میخواهد بیاد بگو نیاد چون من قصد ازدواج ندارم….من به مامان قول دادم که درس بخونم و دانشگاه برم و دکتر……هنوز حرفم تموم نشده بود که سوزش شدیدی توی صورتم و مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@asheghanehaye_rangi ❤️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
داستان شب #سمانه من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… ساعت ۵یا۶بود که با صدای جیغهای مامان از خواب پریدم و یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده….دوباره گریه و زاری و شیون بود تا ده صبح که خبر رسید پیکر بی جان محسن رو اوردند…غوغایی به پا شد با دیدن تابوت محسن بدنم شروع به لرزیدن کرد بقدری شدید میلرزیدم که دندونام بهم میخورد…دایی منو برد تا برای آخرین بار محسن رو ببینم ،صورت غرق در خواب محسن رو دیدم…درسته خودش بود داداشم…..دیگه باورم شد که محسن من توی اون تابوت خوابیده…با دیدنش اینقدر بلند جیغ کشیدم که گوشهای خودم سوت کشید و بالاخره تونستم گریه کنم…آروم روی صورت محسن دست کشیدم و یاد روزی افتادم که با خودم گفته بودم اگه محسن نبود چقدر خوب میشد..از خودم متنفر شدم ‌‌و با گریه گفتم:محسن غلط کردم….کی گفته که تو نباشی خوب میشه؟خدایا غلط کردم….خدایا منو هم ببر….منم نباشم خیلی خوبه…..بابا کفن بدست اومد سمتم و گفت:دخترم!!تقصیر من بود که محسن رفت ،،مگه نه؟؟؟؟اگه منه لامصب بیرونش نمیکردم این اتفاق نمیفتاد…… ادامه در پارت بعدی 👇 🌈@asheghanehaye_rangi ❤️ ‎‎‌‌‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران کامران با ضرب استینشو از دستم بیرون کشید و اشکش ریخت اما حرفی نزد و رفت…..بدون اینکه حتی نگاه اضافه ایی به من بکند…..با اینکه از نظر جسمی سالم بودم ولی از نظر همه یه دست خورده به حساب میومدم…..کامران مثل یه رویای شیرین یهو اومد و یهو هم رفت و تموم شد و ای کاش های من شروع…….. با خودم گفتم:ای کاش زودتر عقد میکردیم و از این روستا میرفتم….اگه زودتر میرفتم دیگه به گوش کامران حرفی نمیرسید…..خیلی زود صیغه فسخ شد و من علاوه بر ناپاکی یه نامزدی نا موفق هم به پرونده ام اضافه شد………هر چی کادو و هدیه برام گرفته بود و رو پس فرستادیم …..باز دلم شکست و بازسکوت….سکوت….سکوت…. برای هزارمین بار رفتم توی لاک خودم و دوباره تنهاتر از تنها شدم…..مردم برام حرف درست کردند و نامزدمو پروندند و بعد دوباره حرف درست کردند که مهناز شومه و کسی به پاش نمیمونه…..سرم رو با درس خوندن گرم کردم تا کامران رو فراموش کنم اما هنوز یک ماه از رفتن کامران نگذشته بود که خبر رسید کامران تصادف خیلی سختی کرده و در جا فوت شده…. ادامه در پارت بعدی 👇 🌈@asheghanehaye_rangi ❤️ ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. یه روز که مشغول گشت و گذار بودیم یه دختری رو دیدم و ازش خوشم اومد……اسم اون دختر کژال(مستعار)بود…..کژال خیلی دختر خوبی بود….درسته که همون برخورد اول بهم لبخند زد و مثلا یه جورایی نخ داد اما بعداز دوستی حدو مرز میدونست و همه چی رو رعایت میکرد…کژال حتی اجازه نمیداد دستشو بگیرم و میگفت:این کار رو نکن ،ما بهم نامحرمیم…. دو سال اونجا خدمت کردم و دوستی ما ادامه داشت و حتی تصمیم داشتم باهاش ازدواج کنم……کژال وقتی متوجه شد که سرمایه ایی برای ازدواج ندارم و هر چی پول بدست اوردم رو خرج تفریحاتم کردم و تنها داراییم یه موتور و ماشینه گفت:پژمان!!اگه خونه و سرمایه نداشته باشی محاله بابا اجازه بده بیای خواستکاری …. گفتم:خونه ی بابا هست….۷۰۰متر ویلایی…..کژال گفت:بنام خودته؟؟؟گفتم:نه برای ورثه است….سه پسر و سه دختر……….کژال گفت:فکر نکنم اگه اونو بفروشید چیزی دست تورو بگیره….. ادامه در پارت بعدی 👇 🌈@asheghanehaye_rangi ❤️ ‎‎‌‌‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر نزدیک ظهریادگوشیم افتادم میترسیدم روشنش کنم امااخرش که چی بایدمیفهمیدم عکس العمل حامدبه حرفم چی بوده..وقتی گوشیم روروشن کردم سریع رفتم توبرنامه ای که برای حامدپیام فرستاده بودم.حامد پیام خونده بود اماجوابی نداده بودولی بعدازچنددقیقه پیام چندتاتماس ازدست رفته برام امدکه ازسمت حامدبود.بعدظهربامادرم خالم عمه وزندایی زن عمومم رفتیم‌ پاتختی.افسانه یه کت شلوارصورتی خیلی خوشگل تنش بودهمه بهش تبریک گفتن منم بوسش کردم وبه زورتبریک گفتم..اون روزپاتختی تموم شدغروب که میخواستم بریم خونه حامدتوپارکینگ دیدیم باهمه سلام علیک کردبهش دوباره تبریک گفتن امامن هیچی نگفتم رفتم توماشین نمیدونم شایدبخاطرحرف دیشبم ازش خجالت میکشیدم..یک ساعتی بودرسیده بودم که حامدبهم پیام دادنوشته بوداحتیاج نیست خجالت بکشی همون دیشب فهمیدم پیام اشتباه فرستادی..دوستداشتن که گناه نیست توام مجردی میتونی کسی روکه میخوای دوست داشته باشی امیدوارم اونم لیاقت توروداشته باشه فقط مراقب خودت باش ازت سواستفاده نکنه.. ادامه در پارت بعدی 👇 🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون بابا متعجب فقط گوش کرد و در نهایت گفت:میبرمت پیش سید محسن تا ببینم اون چی میگه.هر سه تامون بقدری فکرمون درگیر بودکه حتی ناهار هم نخوردیم.بعداز ظهر حدود ساعت ۳-۴بود که داشتم داخل آشپزخونه برای بابا چایی میریختم که یکی با مشت محکم به در حیاط کوبید.زود چادر سر کردم و در رو باز کردم.پسر همسایه بود که نفس نفس زنان پشت در ایستاده بود.متعجب گفتم:چی شده؟گفت:بابات هست؟گفتم:هست.اتفاقی افتاده؟گفت:عموت توی جاده انگار داخل یه ماشین سفید رنگ بوده که تصادف کرده و بردنش درمانگاه.منو فرستادند دنبال بابات…استکان چای که دستم بود با شل شدن پاهام افتاد و شکست و اگه خودمو به در تکیه نداده بودم خودم هم میفتادم…باورم نمیشد.بلند بابارو صدا کردم اما نتونستم لام تا کام حرف بزنم انگار زبونم بند اومده بود.مامان و بابا اومدند جلوی در و از اون پسر همسایه قضیه رو پرسیدند.بعداز اینکه پسر همسایه همه چی رو تعریف کرد بابا در حالیکه توی سرش میزد حاضر شد و رفت درمانگاه ... ادامه در پارت بعدی 👇
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… خیلی دنبالش رفتم و بالاخره با توجه به وضعیت جسمانی من و سن و سال ناصر و تعداد بچه های تحت سرپرستیم، تونستم از بنیاد مسکن یه خونه بصورت اقساط بخرم…خونه رو تحویل گرفتیم و از امامزاده اسباب کشی کردیم….با رفتنمون مسلما حقوقی که از امامزاده میگرفتیم قطع شد و وضعیت مالیمون وخیم تر شد…با وخیم تر شدن وضع مالی ناصر بداخلاق تر شد و حتی برای خرج روزانه هم بهم پول نمیداد و فحش و دعوا راه میانداخت…خیلی دلم برای بچه ها میسوخت مخصوصا پسرم….من هنوز پسر دوست بودم و جونم به جونشون بسته بود…تنها درامدمون از اجاره ی زمینهایی بود که ناصر توی روستا به چند نفر بصورت توافقی اجاره داده بود اما کار کشاورزی و زمین هم مشکلات خودشو داشت و درامدش بالا و پایین میشد…از وقتی به شهر مهاجرت کرده بودیم بچه هارو فرستادم مدرسه..دلم میخواست همشون تحصیل کرده و عاقبت بخیر بشند مخصوصا پسرا..نمیخواستم اونا هم فقیر و کارگر باشند…با همین شرایط برای دختر بزرگم عفت خواستگار اومد و عروس شد……. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 آدرس کانال قشنگمون 😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii ❤️
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم حرفهای نهال تموم شد مامان دیگه نتونست تحمل کنه و از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت:دستتون درد نکنه….واقعا دستتون درد نکنه…..از همون اول تلفنی این حرفهارو میگفتید تا ما هم نمیومدم اینجا…پاشو پسرم بریم که دیگه جای ما اینجا نیست..چیزی که برای تو زیاده دختره،همه التماس میکنند و دخترشونو بهت میدند..خاله و شوهر خاله ام شرمنده شده بودند و مرتب عذرخواهی میکردند اما چون به مامان خیلی برخورده بود و با خاله دعوا کرد و اومد بیرون،توی ماشین سکوت مطلق بود و هیچ کدوم حرف نمیزدیم..نزدیک خونه که رسیدیم بابا آهی کشید و گفت:منم جای اونا بودم به تو دختر نمیدادم…تو چرا باید هر ساعت با یه دختر باشی و با احساسات دختر مردم بازی کنی؟؟چون پول داری باید هر کاری که میخواهی انجام بدی؟مامان دوباره شروع کرد به حمایت از من و گفت:این پسره،.اونا باید مراقب خودشون باشند..پسرم جوونه و فقط داره از جوونش استفاده میکنه..مگه کار بدی میکنه؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎آدرس کانال قشنگمون 😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii ❤️