رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
رمان آنلاین چند دقیقه دلت را آرام کن نویسنده : سید مهدی بنی هاشمی قسمت سی و چهارم “زنان ناپاک شایس
رمان چند دقیقه دلت را آرام کن
نویسنده : سید مهدی بنی هاشمی
قسمت سی و پنجم – قسمت پایانی
زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید. اروم با صدای گرفته و ضعیفم
گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم
-خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان
شاء الله که همه چیز درست
میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش
بشکنه و احترامشون حفظ نشه.
-نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به
خدا نزدیک شدم باید دیگه
دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد…
آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی
کردن با تسبیح قشنگ
عقیقش و آروم این بیت رو خوند :
«پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند… /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب! »
-ریحانه خانم نگران نباشین، شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست. اگه
گاهی هم امتحاناتی می کنه به
خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. می خواد ببینه واقعا دوستش دارین یا
فقط ادعایین. مطمئن باشین
اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل
هست.
حرف هاش بهش آرامش می داد. .نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم.
-خوب ریحانه خانم…شما سوالی ندارید که بپرسین؟!-نه آقا سید
-اما من یه حرف هایی دارم
-بفرمایید
-می خواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه، شاید تفکرش به
یه چیز عوض بشه. شاید یه
کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه… به نظرم باید به
همچین آدمی حق داد.
-این حرف ها یعنی چی آقا سید؟!
-یعنی که.، چطور بگم اخه.. .
-چیو چطور بگید
-می دونید، شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین. راستیتش
من هم نظرم نسبت به شما…
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد…
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم…
آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما
هم دوستم دارید!
-خیلی بد هستین !
-خواهش میکنم، خوبی از خودتونه
-به قول خودتون لا اله الاالله.
-ٌخوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نذاریم، شما هم اشکاتونو پاک کنین فک
میکنن اینجا پیاز پوست کندیما. بریم بیرون ؟!-بله بفرمایین
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام…
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم .مادر آاقا سید با
دیدن این صحنه بی اختیار
شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست.
اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم
محضر و مراسم عقد رو
برگزار کردیم. پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون
من گواهینامه داشتم یه
ماشین معمولی خریدیم.
.یک ماه پس از عقد.
-ریحانه جان. -جانم آقایی
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!-هیچکدوم
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
-نوچچچ….من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
-ریحانه نه ها…راه طولانیه، خسته میشی
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم
-لا اله الا الله… می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید
خدا. داعش نتونست مارو
بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. تمام جاده برام انگار ورق خوردن.
یه خاطره شیرین بود، تو
ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون، و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین
خودمونو تجربه می کردیم.
-ریحانه جان چرا از این جاده میری؟جاده اصلی خلوته که-کار دارم
-لا اله الا الله…آخه اینجا چیکار داری؟!
-صبر داشته باش دیگه… راستی آقایی؟!
-جانم ریحانه بانو؟؟
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!-کدوم مسجد؟!
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا
-آها…آها… یکم جلوتره. حالا اونجا چیکار داری؟؟
.-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی…-امان از دست شما بانو
-ریحانه جان؟-جان ریحانه
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی، نداری الان؟
-ااااا سید
-خوب چیه مگه، چی میگفت آهنگه ؟!؟ اها اها، خوشگلا باید برقصن
-سید؟!-باشه باشه…ما تسلیم-ریحانه ؟!
-جان دل-ممنون که هستی…
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه و
رفتیم سمت مسجد.
-اااا ریحانه، انگار بازم درش قفله
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم.
-اخه الان وقت اذان نیست که
-دو رکعت نماز شکر می خوام بخونم
-ریحانه همه چی مثل اون موقع، به جز من و تو. اون موقع من دو تا پا داشتم که
الان ندارم، ولی الان شما دوتا
بال داری داری که اونموقع نداشتی… ریحانه جان، الان میفهمم که تو فرشته ای.
#پایان
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
شروع رمان : برزخ ارباب
#برزخ.ارباب💦😵
#پارت1
در اتاقم رو باز کردم و با احتیاط و آروم ازش خارج شدم.
به اتاق مامان بابا نگاه کردم و وقتی با چراغ
خاموش اتاقشون روبرو شدم نفس راحتی کشیدم و به سمت پله ها رفتم.
آروم آروم ازشون پایین رفتم و از سالن پذیرایی بزرگمون خارج شدم.
به اتاقک کوچیک سمت چپ باغ نگاه کردم و وقتی دیدم که چراغ اونجاهم خاموشه به سمت در دویدم و سریع از خونه خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ آخیش، خدا به خیر کرد
به سمت عقب برگشتم و به دوربین بالای در خونمون نگاه کردم، بوسی فرستادم
دستم رو به نشونه ی خداحافظی تکون دادم و بعد هم سریع به سمت چپ رفتم.
اشکان سر خیابون منتظرم بود، فقط یه قدم دیگه داشتم تا به عشقم برسم و این یعنی نهایت خوشبختی!
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ.ارباب💦😵 #پارت1 در اتاقم رو باز کردم و با احتیاط و آروم ازش خارج شدم. به اتاق مامان بابا نگاه
#برزخ.ارباب
#پارت.2
وقتی مامان بابا با ازدواج با اشکان مخالفت کردن و گفتن این پسره در حد تو نیست، خودم رو به هر دری زدم تا قبول کنن ولی به هیچ وجه از حرفشون کوتاه نیومدن و تهشم باعث شدن که فکر فرار به سرم بزنه!
حالا وقتی با نبودنم مواجه بشن روزی هزار بار دعا میکنن که کاش به اون همه گریه و التماسم توجه میکردن تا کار به اینجا کشیده نمیشد!
البته منم قصد نداشتم که کلا برم، فقط میخواستم با اشکان ازدواج کنم و یه مدت ازشون دور باشم و بعدش برگردم.
اینجوری اونا هم مجبور میشدن که این تصمیم من رو قبول کنن.
با دیدن اشکان با خوشحالی دستم رو تکون دادم و اونم با لبخند جوابم رو داد.
به سمتش دویدم، با ذوق بغلش کردم و گفتم:
_ خوبی عشقم؟
_ فداتشم تو خوبی؟
_ آره
_ راحت تونستی بیای؟
_ آره همه خوابِ خواب بودن
به اطراف نگاهی کرد و گفت:
_ خیلی خب بریم
_ برنامه چیه؟
_ یه ماشین تو خیابون بغلیه که ما رو میبره شیراز
_ خب؟
_ اونجا آشنا دارم، میریم عقد میکنیم و بقیشم با من...
_ کجا قراره بمونیم؟
دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ نگران نباش، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره
وجودم پر از آرامش شد و تو دلم از خدا بخاطر داشتن اشکان تشکر کردم و رو بهش گفتم:
_ من خیلی خوشبختم که تو دارم
_ تو اینو از من بپرس.
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️ #قسمت29 #سالار_خان سالار در رو باز کرد و گفت : برو داخل ... اتاق رو خاک
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️
#قسمت30
صفیه خیلی مهربون بود و با دقت منو لـ.ـیف کـ.ـ.ـشید و من از جای ز_خـ.ـ.ـم ها گریه میکردم...
دلش به حالم سـ.ـ.ـو_خت و اونم گریه کـ.ـ.ـنان گفت: دستشون بشـ.ـ.ـکـ.ــ.ـنه چطور تونستن...
اشکهام زیر آبی که روی سرم میریخت مخفی میشد و پایین میرفت ...
صفیه حوله رو دورم پیچید و گفت : بشین خانم برات لباس میارم...
لباسهای خواهرای سالار خان هنوز اینجاست ...
سالار دوتا خواهر داشت که هر دو ازدواج کرده بودن ...
راهشون دور بود و قرار بود بیان برای تابستون عمارت ....
صفیه لباس رو که تـ.ـ_ـنم کـ.ـ.ـرد لـ.ـ.ـبشو گـ.ـ.ـز_ید و گفت: چقدر لاغری خانم ...
لباس تو تـ.ـ.ـنم بازی میکرد و با افسوس گفتم : نزاشتن گـ.ـ.ـوشت به تـ.ـ.ـنم بمونه ...
به سفارش سالار برام گـ.ـو_سفند کـ.ـباب کـ.ـرده بودن ....
صفیه یه سینی بزرگ گوشت و پلو اورد و گفت : سفارش سالار خان که تا تـ.ـهش باید بخـ.ـورین ...
اتاقمو تمیز کرده بودن ...
فرش نو پهن کرده بودن و یه دست رختخواب ملحفه شده گوشه اتاق بود ...
یه صندوق اورده بودن و برام داخلش شونه و لباس چیدن ...
صفیه به غذا خوردنم نگاه کرد و گفت : خانم براتون خیاط خبر کرده تا این لباسهارو اندازه اتون کنن ...
خنده دار شدین ...
سالارخان بیاد ببینه از هممون خرده میگیره ...
داشت بیرون میدفت لقمه امو نجـ.ـویده قورت دادم و گفتم : اردلان کجاست ؟
صفیه به سمت من چرخید و گفت : هست سالار خان میفرستدش برای کار سر زمین ها ...
یکم مکث کرد و با تـ.ـردید گفت : درسته که شما اردلان خان رو ز_دین ؟
خنده ام گرفت و گفتم : اره ...
صفیه ریز ریز خندید و گفت : کی باورش میشه یه دختر به لاغری و ظریفی شما بتونه اون اردلان رو بز_نه ...
_ همه باور کردن چون واقعیت داره...
صفیه خندید و بیرون رفت ....
نفس عمیقی کشیدم و موهامو شونه زدم ...
دلم میخواست برم بیرون ولی خجالت میکشیدم و از طرفی میدونستم خاله رباب از من ناراحته ...
اون بخاطر سالار همین الانشم به من پناه داده بود ...
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️ #قسمت30 صفیه خیلی مهربون بود و با دقت منو لـ.ـیف کـ.ـ.ـشید و من از جای ز_خـ
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️
#قسمت31
#سالار_خان
عصر شده بود و تنها تو اتاق زانوهامو بغل گرفته بودم...
گاهی از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم، دوباره بی حوصله سر جام مینشستم ...
خیاط با اجازه ای گفت و اومد داخل، بهم احترام میزاشتن ...
سلام کرد و گفت : خانم میشه اندازه هاتون رو بگیرم ؟
دور کمـ.ـ.ـرمو اندازه ز_د و گفت : چقدر لاغر تر شدی خانم...
گـ.ـ.ـوشت از تـ.ـ.ـنم ریخته بود ...
نشست و لباسهامو کـ.ـوک زد و گفت : تا فردا براتون میارم ...
حرفی نداشتم با کسی بزنم ...
برام شام اورده بودن و هنوز حتی لـ.ـبمم بهشون نخورده بود ...
صفیه و خاله رباب رو دیدم که بیرون در دارن صحبت میکنن ...
صفیه ناراحت گفت : خانم سالار خان دستور دادن ...
_ تو به دستور اون کاری نداشته باش ...
نمیخوام این دختر رو ببینم...
نمیخوام سر سفره با ما بشینه ...
براش بشقاب نیار سر سفره همینجا تو اتاق غذاشو باید کـ.ـ.ـوفت کنه ...
_ تو رو خدا منو با سالار خان در ننداز خانم ...
_ از چشم تو نمیبینه بگو خانم اجازه نداد ...
بغض کردم و انقدر اب خوردم تا اون بغض رو سر پوشوندم...
سینی رو عقب هول دادم و گفتم : نمیخورم...
این چه جـ.ـ.ـهنمی بود که خدایا منو انداختی تـ.ـ.ـوش ...
نه از سالارش نه از اردلانش خوشم نمیاد ...
آهی میکشیدم که درب باز شد ....
سالار تو چهارچوب در نمایان شد ....
اب دهـ.ـ.ـنمو به ز_ور قورت دادم و همونطور که سرپا میشدم از اینکه اومده بود پیش من تعجب کردم...
با خودم گفتم : نکنه اومده شب اینجا بخوابه ...
چپ چپ نگاهش کردم و تو دلم گفتم: با چ* صدتا ضـ.ـ.ـر_به بهت میـ.ـ.ـز_نم اگه بخوای به من دسـ.ـ.ـت بز_نی ...
سالار کفش هاشو در اورد و همونطور که میومد داخل گفت : بهتری؟!
با لـ.ـبه پیراهنم بازی میکردم و گفتم : قفـ.ـ.ـس اینجا و اونجا چه فرقی داره...
وقتی برای نفس کشیدن هم باید اجازه بگیرم...
جلوتر اومد چشم هاش به روم میخندید درست روبروم ایستاد و گفت : از وقتی بجه بودم بهم میگفتن بجه شـ.ـیر ...
میگفتن باید مثل شـ.ـیر بار بیام...
سلطان بشم...
سالار خان امروز بشم ...
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ.ارباب #پارت.2 وقتی مامان بابا با ازدواج با اشکان مخالفت کردن و گفتن این پسره در حد تو نیست،
#برزخ.ارباب
#پارت3
بعد هم به چند متر اون طرف تر اشاره کرد و گفت:
_ بفرما اینم از ماشین ما، زود بیا بریم که دیگه تحمل ندارم که حتی یه روز برای به هم رسیدنمون صبر کنم!
بلند خندیدم که جلوی دهنم رو گرفت با خنده گفت:
_ دختر اینجوری نخند میریزن میگیرنمونا
_ نترس نمیگیرن
_ اگه گرفتن چی؟
_ مهم اینه که با هم میگیرنمون
_ دیوونه به مامان بابات تحویلت میدن!
_ خب دوباره فرار میکنیم!
به ماشین رسیدیم، یه شاستی بلند مشکی بود، دقیقا مدل ماشین بابای خودم اما از ما رنگش سفید بود.
اشکان در عقب رو باز کرد و رو به من گفت:
_ بفرمایید داخل خانم خانما
_ ممنونم
نشستم و اونم هم پشت سرمن سوار شد.
رو به دونفری که جلو نشسته بودن، گفتم:
_ سلام
جفتشون بدون اینکه برگردن جوابم رو خیلی جدی و سرد دادن!
سرم رو به گوش اشکان نزدیک کردم و آروم گفتم:
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ.ارباب #پارت3 بعد هم به چند متر اون طرف تر اشاره کرد و گفت: _ بفرما اینم از ماشین ما، زود بیا
#برزخ.ارباب
#پارت4
_ اینا چرا اینجورین؟
_ چجوری؟
_ نمیدونم، حس خوبی بهشون ندارم
_ اینا دوتا زیر دست ساده ان که مسئولن ما رو صحیح و سالم به شیراز برسونن، برای همین مجبورن جدی رفتار کنن
_ یذره ترسناکن
_ کارشون همینه
_ آهان
_ ترسیدی؟
_ نه اصلا، تا تو پیشمی چرا بترسم؟
_ من همیشه پیشتم
لبریز از آرامش شدم و دستش رو توی دستام گرفتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمام کم کم گرم شد...
خمیازه ای کشیدم و چشمام رو آروم باز کردم.
سرم روی شونه ی اشکان بود و اونم سرش روی سر من گذاشته بود و خواب بود اما با تکون کوچیکی که خوردم سریع بیدار شد که آروم گفتم:
_ ای وای ببخشید بیدارت کردم
پیشونیش رو آروم به پیشونیم زد و گفت:
_ حواست هست؟
_ به چی؟
_ این اولین باری بود که پیش هم بودیم و از خواب بیدار شدیم
لبخندی زدم و گفتم:
_ آره
_ اولیش بود ولی آخریش نه
_ ما تازه اول راهیم، کلی کار داریم که با هم بکنیم
_ پس چی؟ تازه وقت هم کم میاریم!
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ.ارباب #پارت4 _ اینا چرا اینجورین؟ _ چجوری؟ _ نمیدونم، حس خوبی بهشون ندارم _ اینا دوتا زیر دست
#برزخ.ارباب
#پارت5
لبخندی زدم اما با یادآوری خونوادم قیافه ام غمگین شد که گفت:
_ چیشد عزیزم؟
_ مامان بابام الان از نبودنم با خبر شدن و حتما کلی نگران شدن!
_ ولی اونا نذاشتن ما به هم برسیم!
_ میدونم
_ یعنی پشیمون شدی؟
_ نه نه، اصلا از اینکه الان اینجا پیش توام پشیمون نیستم!
موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
_ واقعا؟
_ آره اگه به عقب برگردیم هم دوباره اینکار رو میکنم
لبخندی زد و گفت:
_ پس نگران اونا هم نباش، بالاخره برمیگردیم پیششون
_ اونا قبولمون میکنن نه؟
_ آره چرا نکنن؟
_ نمیدونم
سرم رو تو آغوش گرفت و گفت:
_ من میدونم که قبولمون میکنن، حتی بخاطر ما هم نشده به خاطر نوه های تپل مپلشون قبول میکنن!
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️ #قسمت31 #سالار_خان عصر شده بود و تنها تو اتاق زانوهامو بغل گرفته بودم... گ
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️
#قسمت32
#سالار_خان
نفس عمیقی کشید و ادامه داد ...
ولی ببین در اصل تو یه شـ.ـیری...
در_نـ.ـده ...
نتـ.ـ.ـر_س ...
اولین ز_نی که تونست حریف من بشه ...
کیف میکردم و تو دلم کیلو کیلو قند اب میکردن از تعریف هاش ...
دستشو بالا اورد ...
موهای کنار صورتمو نوازش کرد و گفت : چشم هات مثل یه گـ.ـ.ـر_گ میمونه ...
اینجا عمارت تو هم هست آزادی هرجا بری هرکاری بکنی ...
برو اسب سواری برو لـ.ـ.ـذ_ت ببر ...
ابرومو بالا دادم و گفتم: وقتی برام غذای جدا میفرستن چطور برم اسب سواری ...
وقتی اتاقم باید جدا باشه و برای توالت رفتن هم مراعات کنم کسی منو نبینه چه ازادی؟!
سالار سینی غذامو دید ابروهاشو تو هم گـ.ـ.ـره ز_د و گفت: قرار نیست جدا باشی ...
میریم اتاق غذا خوری ...
پشت سرم بیا ...
خواستم بگم نمیام که گفت : عجله کن ...تـ.ـ.ـن صداش طوری بود که نتونم مخالفت کنم....
برام صندل نو جلوی در گذاشته بودن ...
صندلهای پاشنه دار ....
پام کردم و پشت سر سالار راه افتادم ...
پله هارو بالا میرفت و گفت : اتاقت رو میارم بالا ...
اون ته سمت چپ اتاق منه ...
اروم گفتم : من نمیخوام باتو یجا بمونم ...
جوابمو نداد و جلوتر رفت ...
جلوی در اتاق که رسیدیم ...
بقدری تند نفس میکشیدم که حس میکرد ...
دستشو از پشت سرش آورد ...
دستمو بین دستش گذاشتم و در رو باز کرد ...
یه اتاق قشنگ بود ...
سفره پهن بود و خاله رباب و اردلان دورش نشسته بودن ....
دستم میلـ.ـ.ـر_زید و سالار محـ.ـ.ـکمتر فشـ.ـ.ـردش ...
دستش رو چنان گرفته بودم که انگار میخوام از جایی پـ.ـرتاب بشم پایین ...
خاله رباب منو که از پشت سالار دید قاشقش رو زمین گذاشت و گفت : سالار نمیخوام...
سالار اونیکی دستشو بالا اورد و خاله از ادامه دادن منصرف شد...
سالار منو همراه خودش بالای سفره برد ....
کنارش نشستم و حتی نمیتونستم سرمو بالا بگیرم...
میخواست دستمو ول کنه ولی انقدر محـ.ـ.ـکم چـ.ـ.ـسبیده بودم که نتونست ...
میدونست چقدر دارم استـ.ـ.ـر_س رو تحمل میکنم....
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman