فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو آوارم و بر خویش فرو ریخته ام
ای همه سقف و ستون و همه آبادی من🌱
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زود دلمان برای طنین پرقدرت صدایت تنگ شده ...
با ما چه کردی سید؟😭😭😭
#راهت_ادامه_دارد✌️
#القدس_لنا
🎬 آنتی سلبریتی
https://eitaa.com/joinchat/2067791886C00959371cb
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُل لَّا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَلَا نَفْعًا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ ۗ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ ۚ إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَلَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ۖ وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿یونس/٤٩﴾
پاسخ ده که من مالک نفع و ضرر خود نیستم (تا چه رسد به دیگران) مگر هر چه خدا خواهد، برای هر امتی اجل معینی است که چون فرا رسد ساعتی پس و پیش نخواهند شد.
🍃✨🍃
یا صاحب الزمان💔
هم بارش غصههایمان بی حد است
هم کارد به استخوانمان رسیده است بیا... 🥺
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۷
بسته کیک و شیر کاکائو یی که به همراه داشتم را از کوله ام بیرون آوردم
_کیک و شیر کاکائو دارم میخورید ؟؟
_ واقعاً منصفانه است ۵ تا سمبوسه پرملات رو با سس خوردی عوضش یه دونه کیک میدی
_ زشته سلما
دستم را به درخت زدم و ایستادم و لنگان به سمتشان رفتم کیک را طرف سلامی گرفتم
_بفرمایید
_بگیر فاطمه ، تا از بار عذاب وجدانش کم بشه
بالاخره لبخند گوشی لبش نشست ،منتظر ماندم بسته را باز کرد و تمام کیک روی چادرش ریخت، صدای خنده ی دوستش بلند شد
_داداش پودر کیک دادی به فاطمه یا کیک؟!
مثل آن روز داخل اتاق جلسه چادر را روی سرش کشید و خندید ، من هم خندم گرفته بود و هم مانده بودم چه کنم؟ میان آن همه دویدن و فرار از دست سعید و دونفر دیگر چیزی از کیک نمانده بود.
_ فاطمه جان پاشو چادرتو یه تکون بده بلکه حشرات و پرندهها از این لطف آقا یه بهرهای ببرن
سلامی چادرش را تکان داد و تکه کیکی که داخل بسته بود را به دهان برد، صدای موسیقی میآمد و پشت بندش فریاد های بلند دسته جمعی
_ شعور ندارن به خدا مثلاً دانشجو هستن
_شما با اینا اومدید؟؟
_ آره اشتباه کردیم اومدیم ،توی جمع نباشیم بهتره
دوستش رو به من پرسید
_ شما چطوری زانوتون اینجوری شده؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۸
_ داشت از دست ما فرار میکرد، جوجه جنگلبان
به طرف صدا برگشتم با اینکه چهرهاش را پوشانده بود اما میدانستم برادر سعید است.
_ ببخشید جمعتون رو خراب میکنم اما این شازده باید با من بیاد ، البته نگران نباشید یه ذره توجیه بشه بر میگرده
جلو آمد و بازویم را گرفت
_ دستتو بنداز
ضربهای به صورتم زد ،سلامی جلو آمد
_ داری چه غلطی میکنی؟
_ برو کنار و خودتو قاطی ما نکن وگرنه تو هم بد میبینیا
بین من و برادر سعید ایستاد
_جرات داری بهش دست بزن
_آخی.. رسالت خان خودت جنم نداری یه دختر داره ازت دفاع میکنه؟
خونم به جوش آمده بود از کنار سلامی رد شدم و به سمتش یورش بردم
_خفه شو لعنتی
یقه اش را چسبیدم تقلا کرد و از دستم رها شد، درد پایم زیاد شده بود ناگهان مرا به زمین کوبید و روی من خیمه زد.میترسیدم به سلامی و دوستش آسیب بزند هر دو نفس نفس میزدیم.
_ میشناسمت هم تو رو، همون داداش نامرد تو
مشتی روی صورتم کاشت
_ هیچ غلطی.......
ناگهان دستش از موهایم کنده شد و به طرف چپم افتاد .دوست سلامی گارد گرفته ایستاده بود مهلت نداد بایستد و دوباره به جانش افتاد .آنقدر زد که احتمال میدادم خونریزی داخلی کند.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
🍀🍀🍀🍀🍀
به پارت ۴۰۰ برسه قیمتش میشه ۴۵۰۰۰ تومان
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.
همراهان بزرگوار
رمان #راننده_شخصی ، تاریخ ۱۵ مهر از کانال پاک میشه، اگه در حال خواندن هستید زودتر تمومش کنید . چون بعدش فایل pdf میشه برای فروش.
با تشکر🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ابوموسی اشعری فریب نخورد؛ وانمود میکرد که فریب خورده..
این ویدیو رو ۲بار ببین چون فقط راجع به اشعری نیست!
کیه که این روزا گفته آمریکا بهم گفت انتقام شهید هنیه رو نگیرید ، ما تضمین آتش بس میدیم.؟ بعدش گفت آمریکا گولم زد.
داره نقش بازی میکنه ، گول نخورده از عمد میخواد ما فکر کنیم گول خورده 😒
کانال سرباز جنگ رسانه#احمد_نوایی👇
➺@ahmad_navaei [عضویت]
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- مامانی این ماشینه چیقد خوشگله.
دلا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای آیکان مبهوت شد!
- همهی جلسه های امروز من رو کنسل کنین.
آیکان جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد.
از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد.
به بچه ای که دختر خودش بود!
دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت دلا دوید.
- مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم.
آیکان با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به دلا رسید!
با دیدن سرجایش مات ماند.
- مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم.
مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود.
لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود.
دلا اما با دیدن آیکلن انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت.
حالا میتوانست راحت بمیرد!
حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود.
- دلا! تویی؟
بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید.
- تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی.
دختر بچه با ترس جلو امد.
- مامانی این عمو کیه!
آیکلن که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و دلا چرخاند.
- این دختر منه؟
اشک از چشم های دلا پایین چکید و با بغض گفت:
- وقتی گفتی بچه رو بنداز نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم!
بی حال قدمی به سمت آیکان برداشت.
_هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه!
این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و آیکان او را میان زمین و هوا گرفت.
با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید.
- دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر!
https://eitaa.com/joinchat/449381135Cedecb0590b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
#رمانسیلا
- متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه #کلیهشون رو از دست دادن.
قدمی به سمت آیکان برداشت.
- شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده.
آیکان قدمی به جلو برداشت.
- باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟
_باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
https://eitaa.com/joinchat/449381135Cedecb0590b
سرگذشتی براساس واقعیت✅❌
.
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر :)
#سعید_بیابانکی
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُهُ بَيَاتًا أَوْ نَهَارًا مَّاذَا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ ﴿یونس/٥٠﴾
بگو: مرا خبر دهید که اگر شب یا روز عذاب خدا شما را فرا رسد (چه راه مفری دارید و) گناهکاران چه چیزی را از او به تعجیل میطلبند؟
🍃✨🍃
کاش میان این هیاهو
صدایی بیاید:
اَلا یا اَهلَ العالَم
أنا المَهدی...
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۹
سلامی به سمت دوستش رفت
_ بسه سلما میخوای بکشیش؟؟
فریاد زد
_لعنتی زورگو غلط رو نوش جان کردی حالا گمشو
دست به پهلو ایستاد و لحظه آخر برایم با چشمانش خط و نشان کشید و از ما دور شد سلامی کنارم نشست
_خوبید؟؟
خوب که نبودم تمام جانم درد میکرد
_ آره ...شما برید شاید بره با دو نفر دیگه بیاد
دوستش گفت
_الان من بودم دو تا لگد بهش انداختم تنها باشی درسته قورتت میدن
دیگر توان ایستادن هم نداشتم
_اینجا گوشیم که آنتن نمیده بخوایم بریم از پسرا کمک بخوایم مطمئنم به دردسر بعدش نمیارزه
با چشم دنبال چیزی گشت و بعد رفت از لابلای برگها تکه چوبی پیدا کرد آن را به سمتم گرفت
_اینو بگیرید
کوله ام را از روی زمین برداشت و به دستش گرفت
_ سلما زودتر بریم
رو به من گفت
_ آروم قدم بردارید فشار نیارید به پاتون ان شاءلله که نمیان
تمام مدت زمانی که به سمت پایین جنگل میرفتیم حواسم پی نجوا ی آرامی بود که از پشت سرم از سلامی میشنیدم باز هم داشت چیزی میخواند که ما در امان باشیم.
تقریبا به انتهای محدوده جنگل رسیدیم
_ فاطمه پس بچهها کجان؟؟
سر برگرداندم نگاه سلامی در محدودهای که بودیم میچرخید
_یعنی اشتباه اومدیم ؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۰
در جواب دوستش گفت
_ نه سلما، اینجا رو یادمه ،حتماً رفتن
دوستش ترسیده گفت
_ بدون ما؟؟؟
خونسرد جواب داد
_ نه که نبودمون چقدر به چشم اومد ؟تو گفتی یه بازدید علمیه نگفتی قراره انجمن مثلاً علمی بیاره اینا رو پیک نیک و مسخره بازی
_ باشه من مقصرم ،حالا چه گلی به سرمون بگیریم؟؟
خسته از سراشیبی روی تخته سنگی نشستم
_ یادتون نیست که ماشین رو کجا پارک کردید؟
_ ببین داداش ما ماشینمون رو پیش اتوبوس اونا پارک کردیم لان اونا اتوبوس و ماشینمون نمیدونیم کجان؟
_نشونه ای چیزی ندارید ؟؟
سلامی گفت
_ چرا یه راه مال رو کوچولو سمت چپ جایی که ما پارک کردیم بود
ایستادم و گفتم
_ زیاد راه نیست یه ربعی میرسیم
چند قدم جلو رفتم
_خانم سلامی کوله من رو لطف کنید بدید
_ نگه میدارم بریم
به راه افتادیم بیا که بخواهم گارد اولیه که نسبت به او داشتم شکست ،محسن راست میگفت جنس سلامی سخت بود و هر کس را به حریمش راه نمیداد.
و منی که اصلاً یادم نمیآید از چه زمان همه چیز برایم کم کم عوض شد
_آهای عشقی !!!؟
سر چرخاندم، آرام گفت
_ حواسم هست کل مسیر رو قفلی زدی روی فاطمهها ،خوشش نمیاد ،چون جای داداشمی بهت هشدار دادم ،قاطی کنه اون یکی پات رو میزنه شل میکنه
_ولی من که...
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿