🍃✨🍃
#رزق_امروز
أَثُمَّ إِذَا مَا وَقَعَ آمَنتُم بِهِ ۚ آلْآنَ وَقَدْ كُنتُم بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ ﴿یونس/٥١﴾
آیا آن گاه که عذاب واقع شد به او ایمان میآورید؟ الآن (ایمان آوردید و به جزع و توبه برخاستید)؟ و حال آنکه قبلا عذاب را به تعجیل میخواستید.
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتایج دنیوی و اخروی خدمت به امام زمان علیه السلام
🎙 حجتالاسلام #شیخ_جعفر_ناصری
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
.
درد داره یکی رو بخوای اما اون نخوادت
💔
#قسمت۱۴۱_مرادِ_من_او
فریاد میزد و مشت های کوچولوش رو به سینه ام می کوبید . مشت هاش درد نداشت ، اما حرفهاش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. اگر ادامه میداد می مردم با دست چپم مدام قلبمو ماساژ می دادم ،حالم خوب نبودو اون داشت هنوز دوست نداشتن منو به رُخم نکشد.
_ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی
احساس میکردم رگهای سرم الانه که از شقیقه هام بیرون بزنن با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم.جلو اومد و یقه ام را با دو دستش گرفت
_ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟
همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد_ با توأم می دونی؟
آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دونستم.
_ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو رو به من بدن فهمیدی؟
بعدش هولم داد که افتادم و...
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
دلم خونه برای هادیِ عاشق 💔
ضحا بخاطر پس زده شدنش توسط نامزد سابقش ، نمیتونه عشق هادی رو باور کنه و
اینجوری دل پسر عاشقمون رو می شکنه❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
به نظرتون هادی موفق میشه دل ضحای سرخورده رو به دست بیاره❣
.
احسن الحالِ من 🫂
یک جرعه عشق🫀
. درد داره یکی رو بخوای اما اون نخوادت 💔 #قسمت۱۴۱_مرادِ_من_او فریاد میزد و مشت های کوچولوش رو به
.
کانال دوممون هست
رمان
#مرادِ_من_او
به قلم #آلا_ناصحی
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۵
کاسههایمان را پر از آبگوشت کرد
_ سبزیها رو میخرم، برای درست کردن قورمه و شکم پری که سفارش میدن
سلما «آهانی »گفت و نان آبگوشتی را درون دهانش گذاشت.آبگوشت خوشمزه واقعاً به جانم نشست.
_ دستتون درد نکنه ،خدا به سفره تون برکت بده
_ان شاءالله ،نوش جانتون
منتظر ماندم تا بالاخره خوردن سلما تمام شد .ایستادم و چادر جنوبیم را روی سرم مرتب کردم
_دیگه ما رفع زحمت میکنیم
سلما گوشه چادرم را کشید
_ کجا رفع زحمت کنی ؟؟میخوام از خاله جان چند بسته قورمه ای بگیرم بدم حنا خانوم برام درست کنه مامانم که درست بکن نیست
رو به مادر سلیمانی گفت
_ الان آماده دارید دوتا قورمهای بیارید!
_ آره دخترم چند دقیقه صبر کنی، بیارم برات
سلیمانی وسایل را به سینی برگرداند و دوباره راه آمده را لنگان برگشت
_ فاطمه !این چرا رفته روی سکوت!
_نمیدونم
_ اَه.. یه بار یه چی رو بدون
با آمدن مادر سلیمانی، ایستاد و از روی تخت پایین آمد
_خب, این دوتا بسته قورمه برای شما
بسته را به دست سلما داد بعد رو به من کرد
_اینم دو تا بسته قورمهای و دو تا شکم پری برای شما
_ عه... خاله چرا به فاطمه دو تا شکم پری دادی
_ به جای غذایی که رسالت خورد و گرسنه بود
سلما خندید و گفت
_ خدا شانس بده
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۶
کیف پولش را بیرون آورد
_بسته ای چنده؟
_ نزنید این حرفا رو رسالت رو رسوندید کمکش کردید باشه دستمزد خوبیتون، هرچند کمه
لبخند گرمی تحویلش دادم
_ مادر جان! این ابگوشتی که ما خوردیم چند برابر میارزید به کمک ما ،لطف کنید و بستهها رو حساب کنید
باشه به رسالت میدم شماره کارت و مبلغ رو بهتون بده
بعد از کلی معذرت خواهی و تشکر خداحافظی کرد و رفت، سلیمانی تا دم در بدرقه مان کرد. درون چارچوب در ایستاد
_ شماره کارت و مبلغ رو می دید مادرتون گفتن از شما بگیرم
لبخند گوشه لبش نشست
_ یه درصد فکر کنید مادرم از مهموناش پول بگیره ،شما رو حواله کرده به من یعنی هیچی نمیخواد
بی آنکه منتظر جواب بماند در را بست سلما خندید و گفت
_ مامانش چه خفن بوده به همین راحتی گولمون زده
_ این از مناعت طبع و دل بزرگشه،وگرنه پول همین بستهها براش کلیه
به خانه که رسیدم اول بستهها را تحویل مادر دادم اینا چیه؟؟
_ دو تا سبزی آماده برای قورمه دوتا هم برای شکم پری
چشمانش برقی زد
_وای فاطمه !تازه لیست کرده بودم برم سبزی بگیرم
از دستم گرفت
_ از کجا آوردیشون ؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم ...
#فاضل_نظری
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است
#فاضل_نظری
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ سگ نگهبان آمریکا بداند:
دست از پا خطا کند، پاسخ ملّت ایران او را از درون متلاشی خواهد کرد!
وعده ی ما فردا
نمازجمعهی تهران
به امامت نائب امام زمان🌱
از تمام شهرها بیایید!
همهی آنها که قلبشان برای این نظام و انقلاب و رهبری می تپد بیایند!!!!
یاعلی مدد💚
🍃✨🍃
#رزق_امروز
ثُمَّ قِيلَ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذَابَ الْخُلْدِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِمَا كُنتُمْ تَكْسِبُونَ ﴿یونس/٥٢﴾
آن گاه به ستمکاران گویند: بچشید عذاب ابدی را، آیا این عذاب جز نتیجه اعمال زشت شماست؟
🍃✨🍃
#مولایغریبم
🔸به حقِ ذکر لبانت ،به ربّنای خودت...
🔸بخوان دعای فرج را، خودت برای خودت...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لشکر ابرهه با فیل ، اگر آمده است
نوبت بارش سجیل دگر آمده است
" اللهم احفظ قائدنا سید علی الخامنهای بـحقِ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها "
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۷
چادر از سرم گرفتم
_ به یک بنده خدایی کمک کردیم،برای تشکر اینها رو داد بهمون کارش همینه سبزی و این چیزا
_واقعا؟!
یک بسته قورمه را نگه داشت و بقیه را راهی فریزر کرد
_ قورمه بزارم برای امشب اگه خوب بود که مشتری میشیم.
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس خودم را روی تخت رها کردم خستگی ناشی از پیاده روی خواب را مهمان چشمانم کرد.
سلیمانی بسته به درختی میان جنگلی پر از مه بود فریاد میزدم تا کمک بخواهم اما صدایی از گلویم خارج نمیشد.
حنجرهام میسوخت اما دریغ از یک آوا. نزدیکتر رفتم، چارهاش چسبیده سینهاش بود هرچه صدایش زدم سر بلند نکرد
_عاقبت فضولی همینه جوجه جنگلبان
صدای زمخت همان مرد بود، سر برگرداندم تا ببینمش اما کسی نبود،میان انبوهی از مه گم بود و گم بود.
_ آقای سلیمانی خوبید!؟
بالاخره سر بالا آورد، با دیدن صورت کبود و خونیش جیغی از ته دل کشیدم و روی زمین افتادم.
ترسیده نشستم و نگاهم را یک دور در اتاق چرخاندم قلبم گنجشک وار می تپید. مادر هراسان داخل اتاق شد و کلید برق را زد
_ چی شده فاطمه ؟؟
زیر لب صلوات میفرستادم و خدارا شکر میکردم که خواب بود.مادر دستی به پشتم کشید
_ خواب بد دیدی؟؟
_ آره
_ نگران نباش ، خواب این موقع تعبیر ندارن ان شاءالله چیزی نیست
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت ۹۸
بوسه ای به موهایم زد
_ پاشو به آبی به دست و صورتت بزن. ایستادم و موهایم را از روی صورتم کنار زدم
_ بابا اومد؟؟
مادر که کنار در ایستاده بود گفت
_ آره منتظر چاییشه ، اگه کار داری با چای برو که به حرفت گوش بده
لبخندی زد و از اتاق رفت . پدر عاشق چای با طعم بهار نارنج بود. چای به دست پشت در اتاق پدر بودم. چند تقه به در زدم.
_ بفرمایید
_ چای آوردم قربان
_ بیا تو ، سرباز
در باز کردم و با خنده خودم را به میزش رساندم.چای را روی میزش گذاشتم و احترام نظامی زدم.
_ چی میخوای فاطمه که این همه تشریفات داشت
متعجب گفتم
_ خیلی تابلوئه؟؟
صندلی را نشان داد. که بنشینم بعد جرعه ای از چای نوشید
_ می شنوم
خلاصه ای از اتفاقات امروز و تهدید مرد را گفتم
_ فکر کنم سلیمانی ازشون مدرک داره
_ مطمئنی؟
_ نمیدونم ،خودش چیزی نگفت اما فکر کنم داره
_ از طریق اداره اش اقدامی نکرده
کلافه گفتم
_ اینارو نمیدونم بابا
_ با این اطلاعات ناقص چه توقعی از من داری؟؟
_ کمک کنید دیگه
_ باید با خودش حرف بزنم فردا بشه که خوبه
ایستادم
_ پس من بهش خبر میدم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۹
-چجوری؟
-با وسیله ای بنام تلفن همراه
ابرو به هم گره زد
-شمارهش؟
لب گزیدم
-بخاطر موسسه دارم شمارهشو
نگاهش جدی شد:
_ سریعتر خبرم کن
از اتاق بیرون آمدم،دست را روی قلبم گذاشتم و نفسم را بیرون دادم،سریع به طرف همراهم رفتم و شماره گرفتم بعد از چند بوق بالاخره پاسخ داد:
-بله بفرمایید
-سلام آقای سلیمانی
گلویی صاف کرد:
-خانم سلامی شمایید؟
مثلا خواست بگوید که شمارهام را ندارد
-بله خوبید؟پاتون بهتره؟
-سلام،بهترم،چیزی شده؟
-پدرم میخواد فردا شمارو ببینه
-پدرتون؟چرا؟
-بخاطر مسئلهی امروز
سکوت برقرار شد: ...الو...
-امروز مسئلهای نبوده
روی صندلی نشستم:
-مسئله ای نبوده؟مرده داشت شمارو میکشت،من موضوع رو به پدرم گفتم،انشاءالله میتونه کمکتون کنه
-من یذره نمیفهمم چی میگی فاطمه خانم
اخم در هم کرد،چه زود پسرخاله شد
-پدرم مامور نیروی انتظامیه
-واقعا راست میگی؟
-فردا چه ساعتی وقت آزاد دارید؟
-پسرخالهم گفت نمیخواد شر میشه
_ جنگلبان شدید باید پی همه چیو به تنتون بمالید.این چیزا رو هم داره دیگه
دوباره خندید:
_ چشم امر دیگه؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿