فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وه که جدا نمیشود
نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت
در طلب تو حال من🌷
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَلَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ مَا فِي الْأَرْضِ لَافْتَدَتْ بِهِ ۗ وَأَسَرُّوا النَّدَامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذَابَ ۖ وَقُضِيَ بَيْنَهُم بِالْقِسْطِ ۚ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﴿یونس/٥٤﴾
و اگر در (آن روز) مردم ستمکار مالک روی زمین باشند آرزو کنند که همه دارایی خود را فدا دهند (تا مگر خویشتن را از عذاب برهانند و نتوانند) و چون عذاب را مشاهده کنند حسرت و پشیمانی خود را پنهان دارند (که شماتت از مردم نکشند) و در حق آنها حکم به عدل شود و به آنان هیچ ستمی نخواهد شد.
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبر تلخی که در مصائب ماست
انتهایش ظهور صاحب ماست... ☀️
#اللهمعجللولیکالفرج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۰۲
توصیههای تکراری محسن در گوشم نشست
_ رسالت تو رو خدا کاری نکنی که روی نگاه کردن به فاطمه خانم رو نداشته باشم
_مثلاً چه کار؟
_چه میدونم احساس میکنم میخوای یه کاری انجام بدی اذیتش کنی مثلاً از در خوبی باهاش وارد بشی و بهت اعتماد کرد یهو...
خندیدم و محکم به پشتش کوبیدم
_ خل شدی من کجا حوصله این کارا رو دارم
واقعا هدفم اذیت کردنش نبود حسی درونم قلقلکم میداد تا بیشتر از او بدانم.
چند ثانیه منتظر به گوشی نگاه کردم.
_باید آب هویج برات بگیرم
_چرا مامان؟؟
_ اینجوری که تو به گوشی زل زدی و منتظری باید لیتر به لیتر بدم بخوری
خندیدم و سر تکان دادم ،نیمه ایستاد و پشیمان دوباره نشست
_ قربونت برم دورت بگردم پاشو نمازت رو بخون،نماز یکی در میون خوندن از نخوندن مداومش بدتره .هرچی بدویی به چیزی نمیرسی پاشو رسالت
_باشه مامان
ایستاد و رفت دستی به صورتم کشیدم یک دستم را به دیوار زدم و ایستادم و رفتم تا وضو بسازم.
وارد موسسه شدم و همان داخل محوطه منتظر ماندم محو شکوفههای آلو بودم که منظره زیبایی درست کرده بود.
_ آقای سلیمانی
سر برگرداندم به قول مادر فاطمه خانم بود
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۰۳
با لبخند سلام کردم چشمانش همیشه حوالی کفشها و یا نهایتاً یقهام میگشت.
_ خیلی وقته منتظرید!؟
نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم
_ یه ده دقیقه ای میشه
_ بابا توی راهه، الان دیگه میرسه. من کلاس نرم افزار دارم باید برم
_ بعدش نقاشی دارید؟؟
_ بله
_شاگرد جدید هم قبول میکنید؟
_ غیر از بچههای موسسه نه
_ اگه از همین موسسه باشه چی؟از بچههای کشتی
صدایش رنگ تعجب گرفت
_ بچههای کشتی که همه شون از نقاشی فراری بودن
_ حالا یکی پیدا شده
_ باشه بگین بیاد
انگار عجله داشت که گفتم
_ مزاحمتون نمیشم. برید به کلاستون برسید
با اجازه ای گفت و رفت . مسیر رفتنش را نگاه میکردم وارد سالن که شد دوباره خیره ی شکوفه ها شدم. دقیقه ای بعد دوباره صدایی مرا به خودم آورد.
_ آقای سلیمانی ؟؟
چشمم را به قامت مردی دوختم که چهارشانه و با صلابت جلویم ایستاده بود.موهای جو گندمی اش با عینک ریبنی که به چشم داشت جذبه اش را بیشتر میکرد.ایستادم
_ بله خودم هستم
دست جلو آورد
_ سلامی هستم، قرار داشتیم امروز
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 بعداز ۳۶ سال رهبر کره شمالی دیشب این فیلم را گذاشته توی پیج شخصیش
که لرزه به اندام خیلی ها انداخته است .🌹🌺😎☺️✌️
اثرات روح بخش در خارج از مرزها #جمعه_نصر #وعده_صادق۲ #الامام_الخامنئی✌️
@AllahvaSahebZaman
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
همراهان عزیز
خبر خوب اینکه 😍
از امشب یه رمان جذذذاب و دوست داشتنی پارتگذاریش شروع میشه👌
رمان جذاب
#پشت_بام_آرزوها
رو از دست ندید❤️
.
.
درد داره یکی رو بخوای اما اون نخوادت
💔
#قسمت۱۴۱_مرادِ_من_او
فریاد میزد و مشت های کوچولوش رو به سینه ام می کوبید . مشت هاش درد نداشت ، اما حرفهاش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. اگر ادامه میداد می مردم با دست چپم مدام قلبمو ماساژ می دادم ،حالم خوب نبودو اون داشت هنوز دوست نداشتن منو به رُخم نکشد.
_ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی
احساس میکردم رگهای سرم الانه که از شقیقه هام بیرون بزنن با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم.جلو اومد و یقه ام را با دو دستش گرفت
_ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟
همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد_ با توأم می دونی؟
آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دونستم.
_ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو رو به من بدن فهمیدی؟
بعدش هولم داد که افتادم و...
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
دلم خونه برای هادیِ عاشق 💔
ضحا بخاطر پس زده شدنش توسط نامزد سابقش ، نمیتونه عشق هادی رو باور کنه و
اینجوری دل پسر عاشقمون رو می شکنه❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
به نظرتون هادی موفق میشه دل ضحای سرخورده رو به دست بیاره❣
.
احسن الحالِ من 🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 شما سنگرشکن دارید؟
ما خیبرشکن داریم!
.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱
- داری چیکار میکنی؟؟ بیا پایین ببینم! خطرناکه!
برکه سر میچرخاند.
مرد جوانی را میبیند که با هراس و نگرانی خیره به اوست.
او از کجا پیدایش شده بود؟!
توجهی نمیکند.
برایش مهم نیست که کسی این جا است. تنها به پریدن خود فکر میکند. پریدن و رها شدن از این زندگیِ سخت و نفسگیر...
ستّار اخم میکند وقتی دخترک را باز روی لبهٔ پشت بام میبیند.
جز خودکشی احتمال دیگری وجود نداشت و او خوب میدانست.
صدایش را بلند میکند:
- میخوای بپری؟
برکه نگاهش میکند.
اشک هایش روانهی صورتش میشوند.
با صدایی لرزان فریاد میزند:
- چرا نپرم پایین؟ بمونم که چی بشه.. هاا؟؟
قلبش از صدای لرزان و مصمم دختر، فرو میریزد.
قدمی نزدیک میرود که صدای بلند و گریان دختر میآید:
- نیاا! جلو نیااا! برا چی اومدی اینجا؟؟ برگرد! میخوام تنهاا باشم..
ستار دستانش را به حالت تسلیم بالا میآورد.
با خود فکر میکند چه اتفاقی میتواند این دختر نوجوان را به این لحظه برساند...
او نمیخواست که شاهد مرگ دخترک باشد.
با آرامش میگوید:
- ارزش داره؟ ارزش پریدنو داره به نظرت؟؟
برکه بغض میکند. نمیتواند مقاوم باشد...
بغضش میشکند و قطرههای داغ و سوزان از گوشهی چشمش میچکند.
ارزش داشت؟
آیا سپهر ارزش پریدن و مرگ برکه را داشت؟!
برکه اما دیگر زندگی برایش معنایی ندارد! پیش خود میگوید، برای چه بمانم؟ برای درد کشیدن؟ برای دیدن سپهر با غیرِ خود؟!
قدمی روی لبهی پشتبام برمیدارد.
جواب ستار را نمیدهد.
ستار اما در فکر چاره است. چاره برای دردسری که خودش هم نمیدانست چگونه سر راهش قرار گرفته است!
از بیحواسی دخترک استفاده میکند و نزدیکتر میرود.
در همان حین میگوید:
- میخوای..بهم بگی؟ کمکت میکنم... قول میدم!
برکه روی لبهی پشتبام مینشیند.
با عجز اشک میریزد.
هیچ کس درد او را نمیفهمد.
هیچ کس نمیتوانست کمکش کند...
این مرد امید به چه میداد؟
نیم رخش را به سمت ستار میچرخاند.
در میان اشکهایی که یکی پس از دیگری روان میشوند، میگوید:
- ببین... اینجا باش و ببین که همجنس های خودت..چه بلایی به سرم اوردن..
چیزی نمیگذرد که برکه در مقابل چشمان ناباورِ ستار، تنش را رها و به آسمان میسپارد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲
ستار هر چه توان دارد را به کار میگیرد.
دست برکه را محکم میفشارد.
رگهای دست و گردنش بیرون میزنند.
برکه معلق در میان زمین و هوا اشک میریزد.
«یا علی(ع)» میگوید و برکه را بالا میکشد.
هر دو روی زمین سختِ پشتبام میافتند.
نفس نفس میزند.
عضلات دستش درد میکردند.
به هر زحمتی که هست، سرش را بلند میکند و دخترک را نگاه.
برکه خیره به آسمان و در شوک این اتفاق، اشک میریزد.
مگر قرار نبود که برود؟ چه شد که حالا باز هم فرصت نفس کشیدن دارد؟
نگران میشود.
موبایلش را از جیب پالتویش بیرون میکشد و به آمبولانس زنگ میزند.
تا رسیدن آمبولانس با دخترک حرف میزند تا که خدایی نکرده، چشم نبندد.
خیره به او میگوید:
- خوبی دختر؟ جواب بده..
برکه چشم به ستار میدوزد.
این ناجیِ آسمانی از کجا آمده است؟
چرا باید او را به این زندگیِ واهی برگرداند...
به سختی مینشیند و با خشم اشک میریزد.
ناگهان دستان مشت شدهاش را به سینهٔ ستبرِ ستار میکوباند.
- چرا... چرا نجاتم دادی؟؟؟ مگه من..کمک خواستم ازت؟؟ هااا؟؟
با احتیاط از دخترک فاصله میگیرد.
با آرامش ذاتیاش زمزمه میکند:
- خیلی زود میفهمی...
هر کی که بوده، لایقت نیست!
خدا خیلی دوسِت داشته که منو کشونده این بالا... باید ازش ممنون باشی نه طلبکار!
برکه با درد شدیدی که در کمرش حس میکند، باز روی زمین میافتد.
صدای آژیر آمبولانس به گوش میرسد.
زمانی نمیگذرد که کادر آمبولانس بالا میرسند.
برکه را روی برانکارد میگذارند.
برکه اما مات مانده است.
مات و مبهوت صحبتهای مرد جوان.
کلماتی که عجیب بوی آرامش داشتند...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
🍃✨🍃
#رزق_امروز
أَلَا إِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۗ أَلَا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَـٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿یونس/٥٥﴾
آگاه باشید که هر چه در آسمانها و زمین است ملک خداست و هم آگاه باشید که وعده خدا همه حق محض است، ولی اکثر خلق از آن آگه نیستند.
🍃✨🍃
#سلام_امام_زمانم♥️
🌻بہ رسم شروع هر صبــح
آقــای خــوبم
هر کجا هستی
باهزاران عشـــق ســـلام...
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ز دست ما در این مدت... 🖤
.