یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۹ سپهر نچی میکند. -
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰
گونه های برکه گل میاندازند.
خودش هم اصلا با این خصلتش کنار نمیآمد که با این جملات زود گلگون میشود.
لبخندی میزند و کمی از شیکش را مینوشد.
سپهر تا تنور داغ است، میچسبد.
میگوید:
- حالا میشه باز برگردیم؟
برکه لبخندی محو بر لب مینشاند.
سپهر دستش را جلو میآورد و با شیطنت میگوید:
- پس بده دستو!
برکه بعد از مکثی کوتاه، دستش را جلو میآورد.
سپهر دست برکه را میفشارد و لب میزند:
- ممنون که فرصت دوباره به من دادی.
دستش را رها میکند و ادامه میدهد:
- شیک بنوشید که الان میچسبه!
برکه میخندد و مشغول نوشیدن شیکش میشود.
قرارشان به پایان میرسد.
برکه حالش توپِ توپ است.
میخواهد تاکسی بگیرد که سپهر میگوید:
- بریم من میرسونمت.
برکه مخالفت نمیکند.
او هم دوست دارد که دقایق بیشتری را با سپهر بگذراند.
داخل ماشین مینشینند.
سپهر در راه آنقدر بلبل زبانی میکند که به برکه حسابی خوش میگذرد.
برکه آنقدر از این اتفاق خوشحال است که امکان بال در آوردنش هم هست!
از سپهر خداحافظی میکند و داخل خانهشان میرود.
در را پشت سرش میبندد و همانجا، روی سنگفرشهای حیاط، ولو میشود.
دستش را روی قلبش میگذارد و زیر لب زمزمه میکند:
- بهتر از این نمیشم...
وای...
دقایقی پیش را در ذهن خود مرور میکند و لبانش بیاختیار کش میآیند.
- برکه؟ چی شدی؟؟!
برکه با صدای پدرش به خود میآید و هول زده میایستد.
لباسش را میتکاند و دروغی سر هم میکند:
- با دوستم مرضیه مسابقه گذاشته بودیم، تا اینجا دویدیم. خسته بودم نشستم روی زمین.
آقا خسرو، پدر برکه، سری تکان میدهد.
سوار ماشینش میشود، ریموت در را میزند و میرود.
برکه نفسش را بیرون میفرستد و داخل اتاقش میرود.
تنش را روی تخت رها میکند و از ته دل میخندد.
هیچ اتفاقی نمیتوانست تا این اندازه خوشحالش کند.
صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
موبایلش را برمیدارد و وارد پیام میشود.
سپهر دست به کار شده و برایش آهنگ عاشقانهای فرستاده است.
برکه لبانی کش آمده، آهنگ را دانلود میکند و با گذاشتن هندزفری درون گوشش، چشمانش را میبندد و با با حالی خوب مشغول شنیدن موسیقی میشود.
در اوج افکار و خیالات، ناگهان سوگل خانم هندزفری را از گوش برکه بیرون میکشد و طلبکار میگوید:
- نیمساعت دارم صدات میزنم!! نمیفهمی یا برای اینکه حرص منو در بیاری جواب نمیدادی؟؟
برکه روی تختش مینشیند.
هندزفری را از گوشش بیرون میکشد و آهنگ را متوقف میکند.
میگوید:
- نه، واقعا نشنیدم. کاری داشتی؟
سوگل خانم نفس عمیقی میکشد و جواب میدهد:
- امشب خانوادهٔ لرستانی میان اینجا برای خواستگاری.
دهان برکه باز میماند.
با بهت میگوید:
- چ...چیی؟؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قَالَ مُوسَىٰ أَتَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَكُمْ ۖ أَسِحْرٌ هَـٰذَا وَلَا يُفْلِحُ السَّاحِرُونَ ﴿یونس/٧٧﴾
موسی به آنان گفت: آیا به آیات حق که برای شما آمد نسبت سحر میدهید؟ آیا این سحر است و حال آنکه ساحران را هرگز فلاح و فیروزی نخواهد بود؟!
🍃✨🍃
💚سه شنبه های جمکرانی
💚از دور سلام
خدا کند که به رسم محبّت زهرا
همیشه در به در صاحب الزّمان باشیم
اگر چه جمعه نشد حاجت ما روا
ولی این است سه شنبه ها
در صحن #جمکران تو باشیم
توئی تو صاحب دنیا
که صاحب ما باشی
امام ما شده ای
تا مراقب ما باشی
💚یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#سه_شنبه_های_جمکرانی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۳
برگه را روی تخت گذاشتم و بازش کردم چقدر چشم نواز بود. درختان انگار جان داشتند. مه کمرنگ اما با رنگ ملایم دیده میشد و دختری که میان درختان سر به فلک کشیده دست به قنوت گرفته بود.
احساس کردم این صحنه برام آشناست این دختر.... این دختر.... من بودم همان روزی که با سلما در جنگل برای خواندن نماز از جمع فاصله گرفتیم.
تصویر آن روز را طراحی کرد. صورتم مشخص نبود هاله طلای کمرنگ دور تا دورم را پوشانده بود.
با دیدن این همه زیبایی تصویر و این همه ظرافت چشمم جوشید و چند قطره اشک راه خود را پیدا کرد و از گونههایم سر خورد.
شاید اگر چهره ام مشخص بود از سلیمانی شاکی میشدم اما این طرح عجیب به دلم رسوب کرد و به جانم نشست.
چهارگوشه برگه را کتاب گذاشتم، گوشیم را برداشتم و عکسی از طرح انداختم و عکس را برای سلما فرستادم.
به ثانیه نکشیده جواب داد
_چه خوشگله کی کشیدی؟؟
روی تخت نشستم
_سلیمانی کشید ،دختری که مشغول نماز منم ،یادت میاد اون روز توی جنگل
ویسی که فرستاده بود را باز کردم با فریاد حرف می زد
_ وای فاطمه شوخی نکن جان من
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۴
ویس بعدی
_ به جان خودم می دونستم یه حسی توی چشماش هست تو که نهایت نگاه به نامحرم به یقه و به پیراهنشه باید چشماشو می دیدی قلبی بود
تایپ کردم
_مسخره بازی در نیار
که گفت
_قابش کن، یه قاب خوشگل
_ فکر نمی کنی ایراد داشته باشه بابا و داداش محمد ببینن چی؟
_ خب اشکالش چیه یکی از شاگردای کلاست طرح زده
خداحافظی را تایپ کردم و گوشی را کناری گذاشتم چهار گوشه پشت صفحه نقاشی را چسب کاغذی زدم و آن را جایی بالای میز تحریر چسباندم.
تازه چشمم به امضای گوشه چپ پایین برگه افتاد که زیرش اسم فامیلش نوشته بود .ترجمه ها را کنار لپ تاپ گذاشتم و مشغول تایپ شدم با این پانزده صفحه کلی جلو افتاده بودم.
_فاطمه ....فاطمه جان
نگاهی به ساعتی بالای لپ تاپ انداختم
_ اوه کی دو شد
_جانم بابا
برگه را جمع و جور کردم و لپ تاپ را بستم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن پدر به سمتش رفتم و سلام کردم و طبق عادت گونه اش را بوسیدم
_خوبی بابا جون
سری تکان داد
_ آره چه خبر
کنارش نشستم
- هیچی.... امروز بهترم ان شاء الله از فردا برم دنبال کارو زندگیم دیگه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿