فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از درون آشفته،و ظاهر چو کوهی استوار
رنج ها اینگونه ما را مرد بار آورده اند!
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی که موندگاری....
@ahsanol_hal68
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۲ حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس میکردم ،غا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۳
چند تقه به در اتاق زدم
_بله
_ حسین آقا شام آماده است
_ممنون الان میام
با آمدن حسین آقا همه پشت میز نشستیم و مشغول شدیم، فکرم به سبحان و تهدیدش می رفت و فاطمه ای که می ترسیدم از دستش بدهم .بعد از شام عزم رفتن کردم که زهرا خانم گفت
_ کجا به این زودی؟
_ یه سر به مامان و بچه ها بزنم باید برم گشت
فاطمه همراهم را به دستم داد خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم ،در حیاط رسیدم که فاطمه صدایم کرد
_ رسالت جان
به سمتش برگشتم
_ وَجَعَلنَا مِن بَينِ أَيدِيهِم سَدࣰّا وَمِن خَلفِهِم سَدࣰّا فَأَغشَينَٰهُم فَهُم لَا يُبصِرُونَ(۹٫یس)این آیه رو بخون برای اینکه به قول خودت غیب شی
این را گفت و مردمکش دور صورتم می گشت و چیزی می خواند
_ مواظب خودت باش از گشت که اومدی پیام بده بهم
_باشه عزیز جان ،دیگه؟؟
_دیگه هیچی
_ نمیدونی چه کیفی میده اینکه یکی جز مامانم اینجوری نگرانمه
دستم را گرفت و به طرف در حیاط برد
_زود جوگیر میشه برو کارت دیر شده
_ باشه فاطمه جان
میتوانستم نگرانی را از چشمان روشنش بخوانم خداحافظی کردم و به خانه رفتم. همین که در خانه را باز کردم سارا و سعید به سمتم پرواز کردند .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۴
،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید
_ پس فاطمه جون کو؟
سارا را از خودم جدا کردم
_فردا شب میاد اینجا ,منم الان باید برم سر کار
مادر با سینی چای آمد و کنارم نشست و استکان چای را جلویم گذاشت
_ فاطمه حالش بهتر شده؟؟
_ آره خوبه خداروشکر
مادر قندان را به سمتم گرفت
_ دختر ها با اینکه بابایی هستن ولی جای خالی مادر این جور وقت ها خیلی احساس میشه
کمی مکث کرد
_ هرچند زهرا خانم هم براش مادری میکنه.
چند جرعه از چای نوشیدم و گفتم
_ من باید برم , شما فردا بی زحمت زنگ بزن فاطمه رو بگو بیاد
_ باشه
_ چیزی که کم و کس نداری؟
_ نه فقط .....
منتظر نگاهش کردم
_تو رو خدا رسالت حواست به امانت مردم باشه یه وقته اذیتش نکنی؟
ابرو بهم نزدیک کردم
_ مامان ! مثلاً چه اذیتی؟ اصلا چرا باید اذیتش کنم ؟
_نمی دونم یهو به سرت بزنه و ....
_مامان خیالت راحت, می دونم مسئولیت پذیری چیه؟
لبخندی زد و گفت
_خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده تو عاقل بشی
ایستادم و با خنده گفتم
_ خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده من عاشق بشم عاشق ,عاقل قبلاً بودم مادرِ من
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۶ به بیمارستان میرس
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۷
مرتضی، چنان نفسش را بیرون میفرستد که انگار خبر آزادیاش را از بند زندان دادهاند!
از صمیم قلب، خدا را شکر میکند.
ستار هم خیالش راحت میشود.
با قلبی آرامتر و اشتهایی باز تر، شامشان را میخورند.
ساعتی بعد، دختر جوان بههوش میآید.
بعد از صحبت های پلیس با او، نوبت پسر هاست که آنها هم میماند چه کسی برای صحبت با دختر جوان برود.
عرفان، توپ را در زمین ستار میاندازد و هندوانه ها را زیر بغلش میدهد:
- ستار، تو معلمی.. خوب بلدی حرف بزنی، برو.
دیگر رفقا هم با تکان دادن سر، حرف عرفان را تائید میکنند.
ستار نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- میدونستم آخرش خودم باید برم.
به رویش لبخندی میزنند و او را روانهٔ اتاق میکنند.
دختر، با سری باند پیچی شده، به سقف اتاق خیره است.
با قدمهایی آرام، نزدیک تختش میرود و میگوید:
- سلام.
دختر که انگار با صدایش از خیال بیرون پریده است، با هراس سرش را به سمت او میچرخاند.
بریده بریده میگوید:
- تو..تو کی هستی؟
با آرامش میگوید:
- کسی که با شما تصادف کرده. خوبین؟
دختر، آب دهانش را پایین میفرستد.
- خو..بم.
- پلیس گفت شکایتی نداشتین؟
بدون آنکه به او نگاه کند، سر تکان میدهد.
- مقصر..خودم بودم که..پریدم وسط..جاده.
ستار، سرش را تکان میدهد و بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- ببخشین که میپرسم..
اما..شما...
دختر، میان حرفش میپرد و با صدای لرزانش میگوید آنچه که مرد جوان روبرویش میخواهد بپرسد.
زبان و قلب پر درد او، تا که گوش شنوایی برای حرف هایش مییابیدند، سفره دل را باز میکردند.
- آره، هیچ کسو ندارم! بی پناهم! بیکسم!
اون پسرهٔ هرزه که به زور..منو به عقدش در اوردن، بعد از تموم شدن کثافت کاری هاش...ولم کرد تو اون بیابون..
صدای هق هقش اوج میگیرد و با دستانش صورتش را میپوشاند.
ستار، هول میکند. او نمیخواست حال دختر را اینگونه دگرگون کند!
میگوید:
- آروم..باشین. من میرم..
دختر، قبل از خروجش میگوید:
- می...میشه یه لیوان آب بهم بدین؟
ستار، متعجب از خواستهاش چند قدمی عقب برمیگردد و لیوان آبی برایش میریزد و جلویش میگیرد.
دختر با مکث دستانش را بالا میآورد و کمی در هوا تکان میدهد تا که دستانش لیوان را لمس میکنند.
لیوان آب را میگیرد، به لبانش نزدیک میکند و از آن مینوشد.
ستار، با بهت میگوید:
- نمیبینید؟؟
دختر، تلخندی میزند.
- نمیبینم... نابینام!
نگاهش، بیاختیار، رنگی از ترحم میگیرد.
دختر میگوید:
- از..این نگاه بدم میاد..
- شما.. مگه نگفتین...
برای بار دوم، حرفش را قبل از کامل ادا شدن، میخواند.
- نمیبینم..ولی حس میکنم! حس میکنم این نگاه ترحم برانگیز رو که توی تموم این سالها حسش کردم..
ستار مکث میکند و لحظهای بعد میگوید:
- ببخشین...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۸
دختر سکوت میکند و جوابی نمیدهد.
ستار، با «خداحافظ» زیر لب، از اتاق بیرون میآید.
اصلا مواجه شدن با این وقایع را نداشت.
مرتضی، با دیدن چهرهٔ بهت زدهٔ ستار، باز نگرانی به وجودش تزریق میشود.
کنارش میرود.
- چی شده ستار؟ چرا قیافت این شکلیه؟
به خود میآید و مرتضی را نگاه میکند.
میگوید:
- شاید..باورت نشه ولی اون..نابیناست!
عرفان، ناباور از جایش برمیخیزد.
- شوخی میکنـــــــــــــی؟؟؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
به دیوار تکیه و ماجرای دختر را برایشان مختصر، شرح میدهد.
احمد میگوید:
- حالا باید چیکار کنیم؟ گفته شکایتی نداره.. باید بریم یا...
- من با اون «یا...» موافقم.
ستار میگوید و نگاه رفقایش را به خود جلب میکند.
احمد میپرسد:
- بمونیم و کاری براش بکنیم؟
چه کاری از دست ما بر میاد الان؟؟
شانه بالا میاندازد.
- نمیدونم... فقط وجدانم اجازه نمیده همینطور ولش کنیم و بریم..
عرفان میگوید:
- ستار.. مثلاً چی؟ ما فقط میتونیم هزینه بیمارستانش رو که وظیفه خودمون هم هست، بدیم..
جز این کاری از دستمون برمیاد؟!
مرتضی در صحنه حاضر میشود.
- عرفان درست میگه. ما چیز زیادی ازش نمیدونیم.. اصلا نمیدونیم برای کدوم شهره! کجا زندگی میکنه؟
رفقایش درست میگفتند، اما دل او راضی نمیشد.
رو به دوستانش میکند و میگوید:
- حداقل یه شماره پیشش میذاریم که اگر کاری داشت باهامون تماس بگیره.
احمد میگوید:
- داداش..نمیبینه! چطوری زنگ بزنه؟
ستار کلافه، پوفی میکشد.
- دوباره میرم باهاش صحبت میکنم..
میگوید و وارد اتاق میشود.
چشمان خیس دختر، قلبش را به درد میآورد.
میخواهد چیزی بگوید که دختر قبل از او، لب میزند:
- کاش..حداقل حرفاتون رو پشت..در نمیزدین!
صدایش عصبی میشود و لرزان.
- بهتون گفتـــــــم که ترحـــــــــم کسی رو نمیخــــــــــــــــوام!
ستار، کمی هول میکند.
- نه، نه.. باور کنین قصد ترحم نداشتیم..
فقط..فقط میخوایم کمک کنیم..
دختر، با گریه میگوید:
- مگه من کمک خواستم؟؟؟ چقدر بودن اون آدمایی که گفتن میخوایم کمکت کنیم. کمک که نکردن حتی..حتی...
صدای هق هقش اجازه نمیدهد بیش از ادامه دهد.
ستار میگوید:
- اینجوری نیست... باور کنین اینجوری نیست. منو باور کنین..
حس میکنین.. مطمئنم حس میکنین که حرفام از صمیم قلبم به زبون میان...
باران اشک های دختر، بند میآید.
ستار کمی نزدیک تر میرود.
- برای جبران تصادف... برای یه کمک برادرانه، ما همیشه هستیم.
شمارم رو بذارم میتونین باهام در ارتباط باشین؟
دختر، بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- گوشیم...توی جیب لباسم بود.
شارژ نداشت..
کجاست؟
نگاهی به میز کنار تختش میکند.
موبایل سادهاش، کنار پارچ آب بود.
میگوید:
- همین جاست.
آن را برمیدارد و به دستش میدهد.
- زدن تو شارژ. برام بازش میکنین که شمارم رو بذارم؟
دختر، با تردید رمزش را باز میکند.
سالها دست و پنجه نرم کردن با این محدودیت، او را مجبور به آموختنِ استفاده کردن از موبایل با وجود ندیدنش کرده بود. نه تنها فقط این، بلکه خیلی امور دیگر...
موبایلش را به ستار میدهد.
ستار شمارهاش را ثبت میکند و موبایل را به او برمیگرداند.
- اسمم رو با نام منتظری ثبت کردم.
هر مشکلی بود، در خدمتم.
میگوید و با «خداحافظ، انشاءالله بهتر باشین» اتاق را ترک میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
برای من کیک تولد نمیخری مامانی؟ کاش منم تولد داشتم...
با حرف یسنا بغض کرده لب گزید
- میخرم مامان جان... امشب فقط یه گوشه بشین خب؟
می ترسید سر و کله ی خاتون پیدا شود و شد
- مگه نگفتم این بچهی که معلوم نیست باباش کیه همه جا با خودت نیار!
خاتون صدا بلند کرده بود که دخترکش از ترس پشت او قایم شد
- حرف زشتیه من یسنام خاله...
دلش برای دخترک مظلومش می سوخت. عادت کرده بود این حرف را بشنود و لاوین گفته بود این کلمه ی زشتی است
- هیچی نیست مامانی خاتون با تو نبود.
با التماس به زن نگاه می کرد و می دانست این زن بی رحم تر از این حرف ها بود
- با این نبودم با کی بودم پس؟ نوه های من شکر خدا هم ننه شون معلومه هم باباشون!
بچتو بفرست خونه کاراتو بکن یالا!
می فرستاد خانه؟ یک هفته بود دخترکش ذوق این مهمانی را داشت
- خاتون خانوم توروخدا... یسنا که کاری به کسی نداره یکم بازی کنه...
اگر قبول می کرد خاتون نبود که...
- همینم مونده بچه ی بی پدر تو بشه هم بازی نوه های من! این بچه یا دستش کج می شه یا بزرگ شه راه خلاف میره عین مادرش!
اگه کار نمی کنی دست بچتم بگیر گمشو بیرون
لاوین از حرص سرخ شده و جان می کند تا بغضش نترکد
چطور باید می گفت همین بچه ی بیپدر که می گفتند نوه ی همین خانواده بود.
دختر مردی که سه سال پیش گذاشته و رفته و امشب باز می گشت
با درد سر تکان داد
- کار می کنم. یسنا مامانی؟
دخترکش با چشمان درشت نگاهش می کرد
- ولی من می خواستم با بچه ها بازی کنم مامانی تو قول دادی...
قول داده بود و حالا شرمنده بود
- نمیشه عزیزم باید بری خونه شب برات غذا ...
یسنا پا روی زمین کوبید
- مامان بد! تو بدی من دوست ندارم دیگه... کاش یسنا بابایی داشت!
مات مانده از جیغ دخترکش به راه رفته اش نگاه می کرد
کاش... کاش آن مرد نامرد رهایش نمیکرد. آن وقت دخترکش در ناز و نعمت بزرگ می شد
تا شب مشغول بشور و بپز و پذیرایی از مهمان های خاندان شکیبا بود
چشم باز کرده بود خدمتکار این خانواده بود. یک شب فکر کرده بود زندگی اش عوض می شود اما پسر ارشد خاندان شکیبا شب قبل رفتنش به خارج زندگی او را نابود کرده و رفته بود
- هوی دختر زودباش اسپند دود کن بیار... داداشم داره می رسه... زودباش...
تنش می لرزید همان مردی که در مستی با او بود داشت می آمد...
- آی مامانی یسنا منو زد...
صدای آرین پسر عاطفه بود که به ثانیه نکشیده جیغ یسنا بلند شد
- تو غلط کردی بچهی منو زدی... بده من ببینم اون بادکنک و دزد کوچولو!
عاطفه با غیظ بادکنک را گرفته و یسنا مظلومانه گریه می کرد که لاوین نفس زنان کنارشان رسید
- بیا مامانی چیکار کردی آخه! ببخشید عاطفه خا...
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b