eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.8هزار دنبال‌کننده
644 عکس
762 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۰ برکه دستش را از می
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار موبایلش را روی گوشش می‌گذارد و با لبخند منتظر جوابِ دلیلِ لبخندش می‌ماند. زمانی نمی‌گذرد که صدای شیدا درون گوشی پخش می‌شود: - سلام. پشت درین؟ - سلام.‌ بله. - اومدم. تماس قطع می‌شود. با آنکه کمی سخت بود از شهر به شهرستان آمدن، اما ستار تمام این دشواری ها را به جان می‌خرید. خیره به در منتظر آمدن شیدای گلگون می‌ماند. شیدا از خانه بیرون می‌آید و نگاه ستار را شکار می‌کند. با لبخند، در را پشت سرش می‌بندد و داخل ماشین می‌نشیند. ستار زودتر می‌جنبد و هنوز نیامده سعی می‌کند یخ بینشان را آب کند: - سلام علیکم. خوبی؟ شیدا با خجالت نگاهی به دست جلو آمدهٔ ستار می‌کند. نمی‌خواست دست او را رد کند و باعث رنجش خاطرش شود. دستش را جلو می‌برد و در دست مردانه ستار می‌گذارد. ستار دستش را آرام می‌فشارد. لبخندی گوشهٔ لبش ساکن می‌شود. دست شیدای گل‌گلی را رها می‌کند و استارت ماشین را می‌زند. در همان حال می‌گوید: - چه خبرا؟ شیدا خیره به کوچهٔ خانه‌‌شان جواب می‌دهد: - سلامتی... خبری نیست. نیم نگاهی به شیدا می‌اندازد. - چی قشنگ تر از سلامتی؟ خداروشکر... بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - کجا بریم امروز؟ شیدا لبخند می‌زند. - میشه بریم کتابفروشی؟ من چند تا کتاب می‌خوام بخرم. چقدر این انتخاب به دلش می‌نشست. با کمال رضایت سر تکان می‌دهد و مسیر را به سمت کتابفروشی تغییر می‌دهد. به کتابفروشی می‌رسند. ستار دستگیره درب را می‌کشد و می‌خواهد پیاده شود که شیدا صدایش می‌زند: - آقا ستار. برمی‌گردد. - جانم؟ از جان مایه گذاشتن برای گونه های فرصت طلب شیدا کافی است که باز گلگون شوند. مکث می‌کند و تردید: - هیچی... ستار نگران می‌پرسد: - چیزی شده؟ شیدا «نه» می‌گوید و پیاده می‌شود. کتاب فروشی آن طرف خیابان است و باید از خیابان و بین تردد ماشین‌ها عبور کنند. ستار حواسش به شیدا هست. صحبت هایشان را دقیق به یاد دارد. از ترسی که شیدا گفته بود دارد. شاید خنده دار و مضحک به نظر برسد، اما شیدا می‌ترسد از خیابان رد شود. البته خاطرات تلخ کودکی‌اش مسببش است. ستار می‌خواهد باعث امنیت و آرامش شیدا باشد. می‌فهمد که تردید چند لحظه پیش هم به همین خاطر بوده است. پس مکث نمی‌کند و عشق بی‌مقدمه پا به میدان می‌گذارد. بدون آنکه سخنی بگوید، دست شیدا را میان دست مردانه‌اش می‌گیرد. نگاه نگران و متعجب شیدا در هم تلفیق می‌شوند. ستار با آرامش لب می‌زند: - تا منو داری با خیال راحت می‌تونی از خیابون رد شی شیدا خانوم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۱ ستار موبایلش را رو
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌گوید و با دست بالا آوردن ماشینی را که نزدیک‌شان رسیدن است، دعوت به توقف می‌کند‌. لبان شیدا بی‌اختیار کش می‌آیند. دلش گرم می‌شود از وجود ستار. از خیابان عبور می‌کنند و به کتابفروشی می‌رسند. با هم میان قفسه های کتاب فروشی گشت می‌زنند. کتاب های مورد نظرش را پیدا می‌کند. او عاشق کتاب و کتاب خواندن است. کتاب خواندن برایش یک تفریح لذت بخش است که حد ندارد‌! ستار خیره به شیدا می‌گوید: - خیلی کتاب دوست داری؟ او هنوز هم عادت به مفرد خطاب شدن نکرده است، اما ستار دارد تمام تلاشش را می‌کند که کمی از یخ شیدا آب شود. از صمیم قلب می‌گوید: - آره، خیلی.. ای وای از دلِ حسود ستار! همین لحظه دلش هوس کرد که روزی شیدا همین گونه از دوست داشتنش ستار بگوید. به همین اندازه زلال و بی‌آلایش... لبخند می‌زند و سر تکان می‌دهد. کنار صاحب مغازه می‌روند. قبل از آنکه شیدا پیش قدم شود و کارت بانکی‌اش را بیرون بیاورد، ستار کارت خودش را به دست صاحب مغازه می‌دهد. شرمنده نگاه به ستار می‌کند. - خودم... حتی نمی‌گذارد حرف شیدا به پایان برسد. - اصلا حرفشم نزن. لبخند ملیحی روی لبان شیدا شکوفه می‌زند. بعد از پرداخت مبلغ، از کتابفروشی بیرون می‌آیند. دست شیدا دوباره اسیر دست مردانهٔ ستار می‌شود. در همان حینی که دارند از خیابان عبور می‌کنند، قدردان ستار را مخاطب قرار می‌دهد: - ممنونم آقا ستار. به ماشین می‌رسند. دستش را رها می‌کند و با لبخند می‌گوید: - خواهش می‌کنم.‌ داخل ماشین می‌نشینند. ستار خیره به شیدا ادامه می‌دهد: - تا من هستم شما دست کارت به دست نباید بشی شیدا خانوم. شیدا، ملیح، می‌خندد. - چشم. - چشمتون بی‌بلا. مقصد بعدی پارک باصفای شهر است. شیدا روی صندلی نشسته و منتظر ستار است. ستار از کمی آن طرف‌تر با دو لیوان آب هویج دارد می‌آید. کنار شیدا می‌رسد و می‌نشیند. لیوان را به دستش می‌دهد. - بفرمایید شیدا خانوم. لبخند می‌زند. - دستتون درد نکنه. من آب هویج خیلی دوست دارم. با شیطنت می‌گوید: - پس باید خیلی حواسم جمع بشه. حتما چشمای تیزی داری! شیدا دل به دل ستار می‌دهد. - بله، حواستون جمع باشه. لبانش کش می‌آیند. چقدر امروز برایش دلنشین است. مملوء از حال خوب و لبخند. روزی که یکی یکی دارند با علایق هم آشنا می‌شوند. کمی از آب هویجش را می‌نوشد و بعد می‌گوید: - شیدا خانوم، موافقی یه زمانی رو برای عقد هماهنگ کنیم؟ شیدا مکثی می‌کند. دلش جواب مثبت می‌داد، اما عقلش هنوز فرصت می‌خواست. جواب می‌دهد: - هنوز فرصت هست. دلم می‌خواد بیشتر آشنا شیم.. سری تکان می‌دهد. - هر چی شما بگی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۲ می‌گوید و با دست ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم کمی دیگر با هم وقت میگذرانند و بعد ستار، شیدا را به خانه‌شان می‌‌رساند. قبل از آنکه شیدا پیدا شود، می‌گوید: - فردا شب دیگه منتظرتون هستیم. شیدا لبخند می‌زند. - مزاحمتون می‌شیم. - مراحمید. خدانگهدارتون. شیدا دستگیره در را می‌کشد و پیاده می‌شود. از پشت شیشه ماشین، خداحافظ می‌گوید. زنگ در خانه شان را می‌زند و ستار بعدِ اطمینان از وارد شدن شیدا به خانه، می‌رود. . . موبایلش زنگ می‌خورد. سر ماژیکش را می‌بندد و رو به دانش آموزان «ببخشید» می‌گوید. عرفان بود که زنگ می‌زد. ستار برای وقتی که دانش آموزان در اختیارش می‌گذارند ارزش قائل بود و هیچ‌گاه به خود اجازه نمی‌داد که حق آن‌ها را پایمال و در وقت کلاسش به امور شخصی بپردازد. رد تماس را می‌زند و برای عرفان سریع و کوتاه تایپ می‌کند: «سلام. عرفان، سر کلاسم.» ادامهٔ مرور درس را سر می‌گیرد. زنگ آخر می‌خورد و دانش آموزان یکی یکی از کلاس خارج می‌شوند. این آخرین جلسه‌ای بود که با ستار داشتند و دیگر باید به سراغ امتحانات خرداد ماه می‌رفتند. اشکان با برگهٔ امتحانی‌ِ درخشانش، کنار ستار می‌آید و می‌گوید: - آقا با ما خصومت شخصی پیدا کردی؟ ستار در همان حالی که کیفش را می‌بندد، می‌گوید: - چی شده مگه؟ اشکان متنی که در جوابش نوشته است را نشان می‌دهد. - آقا من با صداقت اومدم گفتم، بعد شما اینطوری جوابمو میدی؟ قبل از آنکه ستار جوابی بدهد، منصور در همان حینی که از کنار اشکان می‌گذرد، روی کمرش می‌کوبد و با خنده می‌گوید: - دیگه فایده نداره، نداره، نداره! بیا بریم، حداقل این جلسه آخری انقدر پاپیچ آقا منتظری نشو. اشکان با دست به پشت سرِ منصوری می‌کوبد و با اخم می‌گوید: - برو ببینم بابا. ستار لبخندش را از گفت و گوی بینشان پنهان می‌کند. آخرین کسانی هستند که از کلاس خارج می‌شوند. اشکان قدم به قدم با معلمش راه می‌رود و دارد تمام زورش را برای تجدیدِ نظرش می‌زتد. - آقا حالا یه این بارو کوتاه بیا. من که دیگه دارم از اینجا می‌رم. منو نمی‌بینی دیگه آقا. مدیر بفهمه نمی‌ذاره بیام امتحاناتم رو‌ بدم. - حالا من نگم یکی دیگه از معلما میرن میگن. چه فرقی داره؟ اشکان مبهوت می‌گوید: - آقا من کاری کردم اینطوری میکنی؟ شما انقدر بدجنسی محاله، محاله، محاله! نمی‌تواند دیگر در برابر لبخندش مقاوم باشد. دیگر به ماشینش رسیده اند. رو به اشکان می‌گوید: - خیل خب اشکان. من نمی‌رم چیزی بگم. تو قول بده برای امتحانات پایانی بخونی. آخه مگه بچه دبستانی هستی من هی بهت تذکر بدم؟ اشکان با شیطنت بوسی هوایی برای ستار می‌فرستد. - آقا خیلی مشتی هستی. فراموشت نمی‌کنم به مولا. خداحافظ. با خنده سری برایش تکان می‌دهد و سوار ماشینش می‌شود. به محض رسیدن به خانه، شمارهٔ عرفان را می‌گیرد. صدای بشاش عرفان درون گوشی پخش می‌شود: - سلام علیکم آقای منتظری. کلید را در واحد آپارتمانش می‌اندازد و داخل می‌رود. با لبخند می‌گوید: - سلام. خوبی؟ کاری داشتی زنگ زدی؟ - الحمدالله. آره داداش. اول از زندگی متاهلی بگو برام تا بعد منم کارمو بگم. می‌خندد و روی مبل راحتی می‌نشیند. - عالیه داداش. تو هم بیا قاطی ما مرغا، دلت باز شه! عرفان سرخوش می‌خندد. - من دوست دارم ولی کسی حاضر نمیشه دخترش‌و بده به من که! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۳ کمی دیگر با هم وقت
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم صدای خنده‌‌اش بلند می‌شود. - ای از دست تو عرفان! خب میگی کارتو؟ - بله داداش، چرا نگم؟ با بچه ها برنامه ریختیم این آخر هفته بریم شمال و دریا و یه جوج بزنیم و برگردیم. میای که من اوکی رو بدم؟ کمی مکث می‌کند. آخر هفته میهمانی داشتند و میهمانان هم شیدا و خانواده‌اش. دوست داشت که با رفقای اهل دلش به دریا بزند، اما در کنار شیدا بودن برایش دلنشین تر است. می‌گوید: - عرفان خیلی دوست داشتم بیام ولی این آخر هفته باید برم شهرستان‌. عرفان با شیطنت می‌گوید: - گرفتم ستار. حتما پای یار در میان است! لبخند می‌زند. - قربون آدم چیز فهم.‌ خوشم میاد سریع میگری چی میگم. عرفان می‌خندد. - آره دیگه. فعلا کاری نداری من برم به مرتضی زنگ بزنم و بگم نمیای. سر تکان می‌دهد. - نه داداش. از بچه ها هم عذرخواهی کن، بگو ایشلا یه فرصت دیگه. خدانگهدار. عرفان آخرین لحظه هم دست شیطنت برنمی‌دارد. - من که می‌دونم دیگه ما روی تو رو نمی‌بینیم، ستار! خداحافظ! با لبخندی دندان نما تماس را قطع می‌کند. می‌ایستد، داخل اتاقش می‌رود و بعد از تعویض لباس هایش به سراغِ مهیا کردنِ نهار. . . آقا علی با لبخند می‌گوید: - خیلی خوش اومدین. عباس آقا و شیرین خانم با احترام تشکر می‌کنند. ستاره چای می‌آورد و یک دور تعارف می‌کند. به شیدا که می‌رسد، زیر گوشش لب می‌زند: - زن‌داداش نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواد این سینی رو خالی کنم رو پاش! اجازه میدی؟ شیدا لبخند می‌زند و همانند خودش آرام جواب می‌دهد: - گناه داره. یه این بارو کوتاه بیا، به خاطر من. ستاره می‌خندد. - فقط چون تو گفتی. ستار که سردرگم از صحبت‌های زیر لبی خواهر و شیدا است، می‌گوید: - در گوشی تو جمع کار خوبی نیست، ستاره خانوم! ستاره، به جای جواب دادن، دهانی برایش کج می‌کند. ستار می‌خندد و فاصله‌اش را با شیدا کم‌تر می‌کند‌. آرام می‌گوید: - چی میگفت ستاره؟ شیدا چشمان روشنش را به او می‌دوزد. شیطنت زیر پوستی‌اش گل می‌کند: - ببخشیدا! فضولی کار خوبی نیست! چشمانش از شیطنت شیدا برق می‌زنند. با ابروانی بالا رفته از تحیر لب می‌زند: - عه؟ اینطوریاست؟ شیدا لبخند محوی می‌زند و نگاه از ستار می‌گیرد. - دیگه دیگه.. می‌گوید و نمی‌داند که با همین حرکت های کوچک ساده‌اش چگونه دل از ستار می‌برد. او برای ستار در همین اندک زمان گذشته عزیز شده و یک تخت پادشاهی برای خودش درون قلب او خریده است. موبایل شیدا زنگ می‌خورد. آن را از درون کیفش بیرون می‌کشد و نگاهی به شماره می‌اندازد. با دیدن همان شمارهٔ مزاحم، ابروانش در هم می‌روند. ستار متوجهٔ اخمش می‌شود و می‌پرسد: - مشکلی هست؟ شیدا نفسش را بیرون می‌فرستد. - چیزی نیست. چند وقتی زنگ میزنه بهم وقتی جواب میدم هیچی نمیگه.. - می‌خوای من جواب بدم؟ شیدا سری بالا می‌پراند. - مهم نیست.‌ چند روز دیگه خودش خسته میشه! - هر طور خودت صلاح می‌دونی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۴ صدای خنده‌‌اش بلند
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیدا اشاره ای به اتاق داخل راهرو می‌کند. - اتاق شماست؟ ستار، رد نگاه شیدا را می‌گیرد. - بله، پاشو بریم نشونت بدم. شیدا، گلگون، به او‌ نگاه می‌کند. - زشت نیست؟ لبانش از حجب و حیای شیدا، کج می‌شوند و طرح لبخند به خود می‌گیرند. - چه زشتی؟ با چشمکی ادامه می‌دهد: - به بهونهٔ حرف زدن میریم، دزدکی مزش هم بیشتره! شیدا دل به دلش می‌دهد. ستار می‌ایستد و بعد از گفتن آنکه می‌روند با هم حرف بزنند، راه اتاقش را در پیش می‌گیرد. قبل از خودش افتخار می‌دهد که شیدا وارد شود. لامپ اتاقش خاموش است و کلیدش کنارِ تخت. لامپ که روشن می‌شود، چهرهٔ درهم شیدا هم نمایان می‌شود. متعجب او را می‌نگرد. - چیزی شده؟! شیدا با صورتی در هم، روی زمین می‌نشیند. ستار نگران می‌شود. کنارش می‌رود و نامش را صدا می‌زند: - شیدا؟ شیدا بدون حرفی، نگاهش را به جوراب خونی‌اش می‌دوزد. نالان رو به ستار می‌گوید: - تو اتاقتون لیوان شکستید؟ ستار، سردرگم، سری به چپ و راست تکان می‌دهد. خیره به جوراب خونیِ شیدا لب می‌زند: - در بیار جورابت رو.. شیدا، آرام، جورابش را از پا در می‌آورد. تیکهٔ ریز شیشه درون پای شیدا برق می‌زند. ستار نفسش را بیرون می‌فرستد. شیدا نمی‌تواند خود را کنترل کند. نرم نرم می‌خندد و توجه ستار را به خود جلب می‌کند. ستار با تحیر خیره به شیدا می‌شود. - چرا میخندی؟ نمی‌سوزه پات؟ شیدا با لبخندی وسیع و شیطنتی ریز لب می‌زند: - می‌بینین خدا چه زود جواب دروغمون رو داد؟ ستار هم خنده اش می‌گیرد. - حالا همچین دروغی هم نبود! کار خلاف شرع نیومدیم بکنیم که! اومدم اتاقم‌و نشون خانوم آیندم بدم.. سرش را رو به آسمان پنهانِ اتاقش می‌گیرد. - خدایا؛ اینقدر سخت گیر بودی و ما نمی‌دونستیم؟ شیدا گلگون شده می‌خندد. رو به ستار می‌‌گوید: - حالا چیکار کنیم؟ با لبخند می‌گوید: - من رو قبول بدونید، یه حرکتی بزنم و درش بیارم؟ - شما رو که قبول دارم، ولی بذارین اول خودم امتحان کنم. اینطوری راحت‌ ترم. مخالفتی نمی‌کند. بلند می‌شود و سوزنی برای شیدا می‌آورد. شیدا نامطمئن می‌گوید: - نباید ضد عفونی کنیم سوزن رو؟ دستی میان موهایش می‌کشد. - چطوری ضد عفونی کنیم حالا؟ مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: - میگم اول با دست امتحان کن، شاید در اومد. شیدا «باشه‌ای» می‌گوید و‌ سوزن را کنارش می‌گذارد. ستار هم با دقت و نگرانی خیره به کف پا شیدا می‌شود. شیدا تلاشش را می‌کند، اما به نتیجه نمی‌رسد. ستار آستین بالا می‌زند تا خودی نشان دهد. می‌گوید: - بزار من امتحان کنم. شیدا با آنکه معذب می‌شود و خجول، سخنی به زبان نمی‌آورد و سکوت می‌کند. او هم سکوت را بنا بر رضایت می‌گذارد و دست به کار می‌شود. آن چنان محو آن تیکهٔ ریز شیشه می‌شود که انگار دارد اتم می‌شکافد! لبان شیدا دور از چشمش طاقت نیاورده و کش می‌آیند. موبایلش را دزدکی از کیفش بیرون می‌کشد و ماهرانه چند عکس ثبت می‌کند. عکس ها را که می‌گیرد، تازه گونه هایش فرمان گلگون شدن می‌دهند از این شیطنت. لبخندش ملیح می‌شود. خودش هم می‌دانست این دستورات از کجا نامه‌شان صادر می‌شود. درست است! «از قلبی که دل بسته است به همین مرد روبرویش». ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۵ شیدا اشاره ای به ا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - آهــــــــــــا! در اومــــــــد! شیدا موبایلش را سریع کنار کیفش می‌گذارد. چشم به دست ستار که شیشهٔ ریز درونش برق می‌زند، می‌دوزد. ستار می‌ایستد و شیشه را درون سطل زباله می‌اندازد. دستمالی برای شیدا می‌آورد که خون کمی که کف پایش است را پاک کند. بعد از آن ماجرا، ستار جای جای اتاقش را نشان شیدا می‌دهد. کتاب هایی که می‌خواند، حتی عطر هایی که می‌زند و لباس هایی که بیش از همه دوست‌شان دارد. خودش هم نمی‌فهمید چه می‌کند. او هم افسار را به دست قلبش داده و راضی بود به هر چه که آن بتازاند. . . سلام نماز صبحش را می‌دهد و دستانش را روی صورتش می‌کشد. رو به آسمان قنوت می‌گیرد و خدا را شکر می‌کند. برای تمام نعمت هایش. از کوچک تا بزرگ. شکر می‌کند برای تمام روزهای شیرین و تلخ. خدا شکر می‌کند برای آنکه شیدا در زندگی‌اش قرار گرفته. در همین مدت کوتاه دلبسته‌اش شده است و قلبش از اعماق این را تایید می‌کند. قرار است امشب به خانه‌شان بروند برای گذاشتن قرار و مدار های عقد. ستار هم دل در دلش نیست که هر چه زودتر، این روز به تاریکی شب برسد. تابستانش شروع شده و دیگر نیازی نبود که به مدرسه برود. اما او هیچگاه نشده که تابستان را بیکار یک جا بنشیند. از همان تابستان مشغول آماده کردن امتحانات دانش برای هر فصل می‌شود و وقت های دیگرش را هم با ورزش کردن می‌گذراند. صبح، بعد از نماز، به همراه علی آقا بیرون می‌زنند و پدر و پسری ورزش می‌کنند. البته که علی آقا به خاطر درد پاهاش زیاد نمی‌توانست بدود و آرام آرام راه می‌رفت. وقتی که به خانه برمی گردنند، زهرا خانوم میز صبحانه را برایشان آماده کرده است. هر دوشان پشت میز می‌نشینند و صبحانه‌ای دلچسب بر بدن می‌زنند. زهرا خانم با لبخند، سینی چای را روبرویشان می‌گذارد‌ و می‌گوید: - امشب ان‌شاءالله قرار عقدتون رو می‌زاریم. کم کم باید به فکر یه خونهٔ بزرگتر هم باشی مادر. شیدا با آپارتمان مشکلی نداره؟ ستار لبخند می‌زند. چهره‌ٔ محجوب و زیبای شیدا پشت پلک هایش نقش می‌بندد. رو به مادرش می‌گوید: - گفت مشکلی نداره. اما خودم به فکرش هستم. ان‌شاءالله بتونم، حتما اجاره می‌کنم‌. زهرا خانم سری تکان می‌دهد و روی صندلی، روبروی پسرش می‌نشیند. با حسرت می‌گوید: - کاش میشد بیاین همین شهرستان، کنار خودمون. ستار لبخند می‌زند. حس دلتنگی را خوب درک می‌کرد. - عزیز من، فعلا چاره‌ای نیست. شغلم اونجاست، نمی‌تونم بیام. خداروشکر خانوادهٔ شیدا خانوم هم که مشکلی با این موضوع نداشتن. بعدش هم تابستون ها دیگه همیشه ور دل خودتونیم. زهرا خانم لبخندی نصف و نیمه می‌زند. - قدمتون سر چشم مادر. من اگر میگم فقط از سر دلتنگیه. ان‌شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی پسرم. علی آقا حسودی‌اش گل می‌کند‌. - یکمم به من توجه می‌کنی زهرا خانوم؟ زهرا خانم می‌خندد و گوشهٔ چشمانش چین عمیقی می‌افتد که نشان بالا رفتن سنش می‌دهد. می‌گوید: - شما که چشم و چراغ این خونه و زهرا خانوم هستی علی آقا. حسودی کردنت چیه؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شب از راه می‌رسد. ستاره، شانهٔ آخر را به موهای برادرش می‌زند. - حالا جذاب شدی داداش. ستار چهرهٔ خودش را درون آینه می‌نگرد. او هم از چهره‌اش راضی بود. رو به ستاره می‌گوید: - دستت درد نکنه. ستاره چشمکی به رویش می‌زند. - قابل نداشت. چون اصرار می‌کنی بعداً پولش رو از ازت می‌گیرم. می‌‌خندد و سری برایش تکان می‌دهد. - میدونستم از تو، رایگان، خیری به من نمی‌رسه. از اتاق بیرون می‌آیند. زهرا خانم باز اسپند به دست است. اسپند را با ذکر هایی که مدام زیر لب می‌‌فرستد، دور سر تک تک اعضای خانواده‌اش می‌چرخاند. ستاره سرفه‌ای می‌زند و دستش را در دود اسپند، تکان می‌دهد. - انگار خونمون آتیش گرفته! چیکار می‌کنی مامان؟ زهرا خانم لبخند می‌زند. - دیگه باید بریم عزیزم، تا بیاییم تموم شده رفته‌. همگی از خانه بیرون می‌آیند و راهی خانهٔ عباس آقا می‌شوند. مدت محرمیت‌شان هم به پایان رسیده و هر دو خلق و خوی هم را پسندیده‌اند. علی آقا زنگ درب خانه‌شان را می‌زند. در، باز می‌شود. داخل می‌روند و در همان بدو ورود، با چهرهٔ درهم خانواده شان روبرو می‌شوند‌. سلام و احوالی پرسی کوتاهی می‌کنند. عباس آقا و شیرین خانم سعی دارند خودشان را عادی نشان دهند، اما موفق نیستند. علی آقا به محض نشستن، می‌‌گوید: - خوبین خداروشکر؟ عباس آقا نفسش را بیرون می‌فرستد. نمی‌دانست باید چه بگوید. حتی این‌بار شیدا هم بیرون نیامده بود. ستار می‌فهمد اتفاقاتی افتاده است. مکثی می‌کند و می‌گوید: - شیدا خانوم نیستن؟ شیرین خانم که می‌بیند همسرش قادر به جواب دادن نیست، می‌گوید: - نه.. شیدا نیست. زهرا خانم نگران لب می‌زند: - چی شده؟ اتفاقی افتاده به ما هم بگین شیرین خانوم. شیرین خانم آب دهانش را پایین می‌فرستد. آنقدر گفتن این موضوع برایش سخت است که نمی‌داند باید چگونه شروع کند. لبانش را با زبان تر می‌کند. همهٔ گوی های نگران، به لبان او دوخته شده اند. شیرین خانم بعد از مدتی مکث، بالاخره دل را به دریا می‌زند و لب به سخن باز می‌کند: - چطوری... چطوری بگم.. دیشب پدر..عباس آقا زنگ... با باز شدنِ ناگهانی درب اتاق، کلام شیرین خانم، نیمه می‌ماند. چشم ها به روی چهرهٔ سرخ و گوی های بارانی شیدا، گره می‌خورند. شیدا، چشم به ستار می‌دوزد و بدون هیچ مقدمه‌ای می‌گوید: - باید باهاتون حرف بزنم. بعد از آن داخل اتاقش برمی‌گردد. ستار، سرگردان مانده است. مغزش نمی‌تواند این اتفاقات را هضم کند. علی آقا کنار گوشش لب می‌زند: - پاشو برو بابا. با صدای پدرش، کمی به افکارش سر و سامان می‌دهد. گُنگ، از جا برمی‌خیزد و وارد اتاق شیدا می‌شود. در را پشت سرش می‌بندد و می‌گوید: - میشه بگین چه خبره؟ شانه های شیدا می‌لرزند و صدای هق هقش بلند می‌شود. ستار، چنگ به موهایش می‌زند. - شیدا.. خواهش میکنم حرف بزن! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۷ شب از راه می‌رسد.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیدا، به سمتش برمی‌گردد. آب بینی‌اش روان شده و زیر چشمانش خیس است. با دستمالش، آب بینی‌اش را میگیرد و دست زیر چشمان ترش می‌کشد. ستار نمی‌توانست این حالش را ببیند. دیگر محرم هم نبودند که بتواند دستانش را بگیرد و گرمای آن ها را به وجودش انتقال دهد. تا شیدا لب به سخن باز کند، جانش به لب می‌رسد. شیدا با هق هق می‌گوید: - ما...ما دیگه نمی‌تونیم با...هم ازدواج کنیم. دهان ستار باز می‌ماند. دقیقه‌ای زمان می‌برد که کلمات حلاجی کند. با بهت می‌گوید: - چرا؟ برای چی؟ چی شده مگه؟ شیدا دوباره گریه هایش را از سر می‌گیرد. روی تختش فرود می‌آید و با دستانش، صورتش را می‌پوشاند. ستار با ذهنی مشوش، روبرویش زانو می‌زند. دستش بالا می‌آید و ملافهٔ روی تخت شیدا، درون مشتش مچاله می‌شود. - چرا حرف نمی‌زنی شیدا؟ بگـــــــــو. بگو تا بفهمم چی شده. آروم بــــــــــاش. خــــــواهش می‌کنـــــــم.. شیدا سعی می‌کند بر سپاه قدرتمند اشک هایش، غلبه کند. دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد. چشمانش، قفل گوی های لرزان و نگران ستار می‌شوند. دستانش، درست مثل صدایش، می‌لرزیدند. آرام می‌گوید: - من..من نمی‌دونم..اون بابا..بابابزرگ یک دفعه..از...از کج..کجا.. ستار که از صحبت های بریده بریده شیدا چیزی نمی‌فهمد، با آرامش لب می‌زند: - چیزی نیست.. چیزی نیست شیدا. هر اتفاقی افتاده..در آرامش برام تعریف کن. حلش میکنیم... هر چی که باشه. فقط آروم باش و بذار من هم بفهمم چی میگی. خب؟ بغض شیدا جان بیشتری می‌گیرد. دلش به حال چشمان ستار رحم می‌آید. از اینکه امید دارد می‌تواند همه‌ چیز را حل کند، در حالی که هیچ راه نجاتی وجود ندارد و او بی‌خبر است. باز نفس عمیق می‌کشد. کمی که آرام می‌شود، می‌‌گوید: - دیشب..بابا بزرگم..زنگ..زنگ زد. بابام.. می‌گفت چند سال..ازش..خبری نبود، اما..اما از بخت سیاه من.. اشک‌هایش روان می‌شوند. در همان حال که دانه های مرواریدش، آتش به قلب ستار می‌زنند، ادامه می‌دهد: - فه..فهمیده یک..نوه داره که ازدواج نکرده.. داره..داره مجبورم می‌کنه..مجبورم می‌کنه که..که با پسر..پسر عموم ازدواج کنم. پسر..پسر عمویی که کنار..خودش توی..خارج کشور بزرگ شده. آقا..آقا ستار... بریدن و دوختن. همه چیز آماده ست.. همه چیز آماده ست که من..من بشم..زن..پسرعموم! رگ شقیقهٔ ستار، متورم می‌شود. با خشم می‌گوید: - غلط کــــــــــردن. مگه میشه؟ مــــگــــــــــه می‌تونــــــــــن به اجبار کاری کنن که نه شما می‌خــــــــــوای نه پدر و مادرتون؟؟؟؟ شیدا، اشک‌هایش را پس می‌زند. - میشه... من..من نمی‌تونم..نه بگم. من..یا باید قبول کنم..یا با..با چشمای خودم، شاهد رنج و عذاب خانوادهٔ از جون..عزیز ترم..باشم. ستار، مات می‌ماند. لبانش، بی‌هدف باز و بسته می‌شوند. ملافهٔ تخت، درون مشتش بیش از قبل فشرده می‌شود. سعی می‌کند آرام باشد. - شیدا... به همین راحتی کوتاه اومدی؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۸ شیدا، به سمتش برمی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم باران اشک های شیدا، شدت می‌گیرد. در میان هق هق گریه هاش، می‌گوید: - راحت..نبود.. راحت نیست آقا..ستار.. من..من نمی‌تونم عشق رو به..به خانواده ترجیح بدم. سخته.. خیلی.. سخته.. مشت ستار، باز می‌شود و ملافهٔ تخت از اسارت آزاد. در باورش نمی‌گنجد که چه چیز هایی امشب شنیده است. نمی‌تواند باور کند که بیدار است. که دارد خبر از جدا شدن می‌شنود. که چشمانش دارند برای آخرین بار ها چشمان معشوق را می‌بینند. دلش می‌خواست هر چه زودتر از این کابوس بیدار شود. دلش می‌خواست کسی یک پارچ آب سرد روی سرش خالی کند و او را از خواب بپراند. بیدار شود و لبانش برای شکر بچرخند که همهٔ این اتفاقات چیزی جز خیال نبوده‌اند. اما خواب و خیالی در کار نبود. زندگی داشت روی تلخش را به آن دو نشان می‌داد... سر ستار، پایین می‌افتد و همزمان با آن قطرهٔ اشکی هم. به خودش نهیب می‌زند که نباید به همین راحتی کوتاه بیاید. نباید به همین راحتی بپذیرد که معشوق را از دست بدهد. می‌ایستد! رو به شیدا می‌گوید: - آدرسش..رو می‌خوام. شیدا هم نگران می‌ایستد. به سختی و مشقت، می‌‌گوید: - ن..نمی‌تونم... صدای ستار، بالا می‌رود: - یعنـــــــــی چـــــــــــی؟؟؟؟ یعنـــــــــــی چی کــــــــه نمی‌تونـــــــــــم؟؟؟ چطـــــــــــوری ساکــــــت بشینـــــــــــم و از دســـــــت دادنـــــــــــت رو تماشا کنـــــــــــم؟؟ درب اتاق، باز می‌شود. شیدا با حالی بد می‌گوید: - خواهش... می‌کنم... بسه... بسه! ستار، ناباور، او را می‌نگرد. علی آقا کنار ستار می‌رود و دستش را می‌گیرد. - آروم باش..پسرم. شیرین خانم با دو لیوان آب، وارد اتاق می‌شود‌. یکی را به ستار می‌دهد و آن یکی را هم به دخترکش. حال خودش هم کم از حال دخترش نداشت. او نمی‌خواست به خاطر مصلحت آنها، دخترکش تن به اجبار بدهد. رو به ستار می‌‌گوید: - نگران..نباش پسرم. قرار نیست..هیچ اتفاقی بیوفته. شما دو تا همین فردا عقد می‌کنین. همهٔ چشم ها به شیرین خانم دوخته می‌شوند. شیدا، لرزان می‌گوید: - چی..چی‌ میگی مامان..؟ مامان..من نمی‌تونم. نمی‌تونم..چشم هامو ببندم و نبینم..قراره بعد از.. این عقد، چه بلایی سر..شما و بابا میاد.. شیرین خانم، بوسه بر روی پیشانی شیدا می‌کارد‌‌ و قطرهٔ اشکی، از گوشهٔ چشمش می‌چکد. ستار با بهت می‌گوید: - یعنی همه چی تموم شـــــــــد؟؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۹ باران اشک های شیدا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم عباس آقا جلو می‌آید. کلافه و شرمنده دستی به صورتش می‌کشد. - نه پسرم. نه.. من نمی‌ذارم این اتفاق بیوفته. شما..هر چه زودتر عقد کنین، بهتره.. صدای لرزان شیدا بلند می‌شود: - ن...نه بابا. همه، او را می‌نگرند. شیدا به سختی ادامه می‌دهد: - نمی‌..نمی‌دونین چقدر..برام سخته.. چند..چند شبه چشم رو..ی هم نذاشتم... منو..درک می‌کنین، نه؟ خیره به ستار می‌گوید: - هر..کار کنم، نمی‌تونم..مهر شما..رو از دلم بیرون کنم.. فکر...می‌کردم می‌تونستیم کنار هم.. خوشبخت بشیم..اما..اما انگار تقدیر برامون...چیز دیگه ای رو..رقم زده.. چنگ به موهای بهم ریخته اش می‌زند و با صدایی که دور از اختیارش می‌لرزد، می‌گوید: - چرا..چرا باید این تقدیر رو بپذیریم؟ چرا..انقدر راحت جلوش زانو بزنیم و تسلیم شیم؟ شیرین خانم، اشک زیر چشمانش را می‌گیرد و شیدا را مخاطب قرار می‌دهد: - نکن..عزیز من. نکن مادر.. این کار رو نکن با زندگیت.. زهرا خانم هم که اشک هایش روان شده، بالاخره لب به سخن باز می‌کند: - میریم..حرف می‌زنیم باهاشون عزیز دلم. اینقدر ناامید نباش. شیدا سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. - می‌دونم...می‌دونم که هیچ جوره نمیشه حلش..کر..د که ناامیدم.. می‌دونم.. مامان و بابام..هم می‌دونن..اما اما.. نمی‌خوان باور..کنن.. باز صدای هق هقش بلند می‌شود. شیرین خانم، دخترکش را به آغوش می‌کشد. کاشانهٔ قلب ستار، ویران می‌شود. انگار امید او هم، همانند شیدا ناامید می‌شود. عباس آقا جلو می‌رود. دستان دخترش را می‌گیرد و می‌گوید: - بابا جان..یک بار بهت گفتم..اما باز هم می‌گم... برای من و مادرت..عذاب آور تر اینه که بچه مون رو، پارهٔ تنمون رو در عذاب ببینیم... من خودم هماهنگ میکنم که زودتر خطبه عقد بین شما خونده بشه.. هر چه حرف می‌زنند، شیدا یک تنها چیز را می‌گوید‌. آن هم بر هم زدن تمام قول و قرار هایی‌ست که تا به الان گذاشته اند. برای خودش عین جان دادن بود بر زبان آوردن اینها، اما تنها راه چاره او همین بود. تنها مسیری که می‌توانست از عذابی که پدر و مادرش متحمل می‌شوند، کم کند. مسیری که به عذاب خودش ختم می‌شد... خانوادهٔ ستار، ساعتی بعد از خانه‌شان بیرون می‌آیند. همه در شوک این اتفاق هستند و مسیر خانه در سکوتی سنگین سپری می‌شود. به خانه که می‌رسند، ستار، بدون هیچ حرفی داخل اتاقش می‌رود. زهرا خانم غمزده، درب بستهٔ اتاق پسرکش را می‌نگرد و آرام می‌گوید: - بمیرم برات عزیزکم.. چقدر با ذوق امشب آماده شدی... علی آقا، دست روی شانهٔ زهرا خانم می‌گذارد. - نگو اینجوری.. درست می‌شه‌ ان‌شاءالله. خودم از عباس آقا شماره و آدرس خونه رو می‌گیرم و حلش می‌کنیم. زهرا خانم نفسش را آه مانند بیرون می‌فرستد و چیزی نمی‌گوید. ستاره اما مانده است چه کند. برود و کنار برادرش باشد یا او را تنها بگذارد. آخر، دل را به دریا می‌زند و پشت درب اتاقش می‌رود. چند تقه به در می‌زند و بعد آرام در را باز می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۰ عباس آقا جلو می‌آی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار را می‌بیند که روی تختش دراز کشیده و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته است. می‌خواهد قدمی بردارد و وارد اتاق شود که صدایِ گرفتهٔ ستار به گوشش می‌رسد: - می‌خوام تنها باشم. ستاره نگاه نم دارش را به او می‌اندازد و بعد از اتاق بیرون می‌رود. به محض رفتن ستاره، صدای پیامک موبایلش بلند می‌شود. موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد‌. دیدن نام فرستنده پیام، متعجب و کمی امیدوارش می‌کند. اما به محض آنکه پیام را می‌بیند، بیش از قبل، قلبش ویران می‌شود. شیدا بود که برایش پیامی دردناک فرستاده بود: «سلام. آقا ستار من همین امشب شمارتون رو از روی گوشیم پاک می‌کنم و تمام سعیم رو می‌کنم که شما رو هم با تموم مهربونی هاتون با تموم مهری که توی دلم جا گذاشتین، فراموش کنم. از شما هم خواهش میکنم همین کار رو کنین. از خدا می‌خوام بهترین ها نصیبتون بشه... خدانگهدار» قطرهٔ داغِ اشکی، از گوشهٔ چشمش می‌چکد. انگشتانش، روی کیبورد موبایلش سرگردان می‌مانند‌. نمی‌داند باید چه بنویسد، نمی‌داند باید چه بگوید. چگونه شیدا از فراموش کردن می‌گوید؟ شاید نمی‌داند دارد از یک‌ محال سخن می‌گوید! شاید نمی‌داند که قلب ستار جز او نمی‌تواند عشقی داشته باشه. شاید نمی‌داند قلبش تنها او‌ را دلدار خود قرار داده. بغض گلویش را پس می‌زند. تا که می‌خواهد کلامی برایش بنویسد، موبایلش شارژ تمام می‌کند و خاموش می‌شود. دستش پایین می‌افتد و صدای ویران شدن قلبش را می‌شنود. در میان روان شدنِ قطرات شورِ نافرمان، اخم هایش در هم می‌روند. رگ گردنش متورم می‌شود و آتش غیرتش باز جان می‌گیرد. دست خودش نبود! دست دلش بود... او نمی‌توانست به همین راحتی شیدایش را از دست بدهد. چشمانش را می‌بندد و سعی می‌کند بخوابد. باید برای فردای نفس گیرش، آماده باشد. فردایی که می‌خواهد برای به دست آوردن معشوق، تلاش کند. فردا هم از راه می‌رسد. ستار که فقط توانسته یک ساعتی را پلک روی هم بگذارد، بلند می‌شود. دست و صورتش را می‌شورد و بعد از آن آماده می‌شود. از اتاقش بیرون می‌آید و یک راست به سمت حیاط می‌رود. در حال پوشیدن کفش هایش است که زهرا خانم می‌گوید: - ستار مادر، بدون صبحانه کجا می‌ری؟ ستار بند کفشش را می‌بندد و جواب می‌دهد: - دستت درد نکنه مادر. صبحانه نمی‌خوام. صاف، می‌ایستد. زهرا خانم، به سرعت، لقمه‌ای نان و پنیر برایش می‌گیرد و خودش را به او می‌رساند. ستار لقمه را می‌گیرد و تشکر می‌کند. علی آقا، در قاب در ظاهر می‌شود و می‌گوید: - عزیز بابا، کجا میری؟ بدون فکر تصمیم نگیر.. بیا بشین با هم حرف بزنیم و مشورتی بکنیم. ستار، نگاهش را به لقمهٔ درون دستش می‌دوزد. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - بابا.. نمی‌تونم یه جا بشینیم و تماشا کنم دارن..به..زور... نمی‌تواند ادامه دهد. نفس عصبی‌اش را بیرون می‌فرستد و سری به چپ و راست تکان می‌دهد. علی آقا، با مهارت های پدرانه‌‌اش، ستار را داخل خانه می‌کشاند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۱ ستار را می‌بیند که
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم روی زمین می‌نشینند. علی آقا لبانش را با زبان تر می‌کند: - پسرم.. می‌فهمم سخته.. ما هم هنوز باورمون نشده دیشب چیا دیدیم و شنیدیم. ولی همین عجولانه تصمیم گرفتن اوضاع رو بدتر می‌کنه. من خودم هر طور شده شماره یا آدرس خونه پدربزرگ شیدا رو پیدا می کنم.. ستار، سرش را پایین می‌اندازد. - چی..بگم بابا؟ دیشب..دیشب خود شیدا بهم پیام داد و ازم خواست فراموشش کنم. شمارمو از گوشیش پاک کرده.. چطوری می تونیم درستش..کنیم؟؟ علی آقا با آرامش همیشگی‌اش، می گوید: - الان تو شوک اتفاقتی که افتاده ای بابا. مطمئنم چند روز دیگه..خودت رو پیدا می‌کنی.. با آرامش و توکل به خدا ان‌شاءالله همه چیز حل میشه و شما هم با هم ازدواج می‌کنین.. با اشاره ای به لقمه درون دست ستار، ادامه می‌دهد: - حالا این لقمه رو بخور‌. بعد خودمون دو تا می‌ریم.. ستار به زحمت لقمه را از میان بغض گلویش عبور می‌دهد و می‌خورد. علی آقا هم آماده می‌شود. زهرا خانم داخل اتاقشان می‌رود و رو به علی آقایی که مشغول بستن دکمه های پیرهنش است، می‌گوید: - می‌خواین چیکار کنین؟ علی آقا نگاهش را به خانمش می‌دوزد. - نمی‌تونیم بی‌حرکت یک‌ جا بشینیم که خانوم. می‌ریم هر طور شده شماره یا آدرسی ازشون پیدا می‌کنیم. زهرا خانم ناراحت از این اتفاقات، سری تکان می‌دهد و آهی می‌کشد. علی آقا از اتاق بیرون می‌آید و پشت سرش هم زهرا خانم. ستار هم با دیدن پدرش که آماده است، می‌ایستد. از مادر خداحافظی می‌کنند و بیرون می‌روند. اولین مقصدشان، محل کار عباس آقا است. عباس آقا مدتی بعد، کنارشان می‌آید. علی آقا بی‌مقدمه می‌گوید: - عباس آقا اومدیم اینجا باز ازتون خواهش کنیم، حداقل شماره پدرتون رو لطف کنین و به ما بدین. عباس آقا سرش را پایین می‌اندازد. او به دخترکش قول داده بود که به هیچ عنوان شماره یا آدرسی به آنها ندهد. همان دیشب، در آغوشش مظلومانه اشک می‌ریخت و این قول ها را می‌گرفت. رویش را نداشت که به چشمان علی آقا و پسرش نگاه کند. با شرمندگی می‌گوید: - نمی‌تونم علی آقا. ولله اگر دیشب به شیدا قول نمی‌دادم خودم میومدم باهم بریم.. علی آقا دستش را روی دستان عباس آقا می‌گذارد. - سرتو بگیر بالا برادر من. زیر این قول زدن..به صلاح خود شیدا خانومه.. عباس آقا سرش را بالا می‌گیرد. چشمانش از فرط بی‌خوابیِ دیشب، سرخ اند. می‌گوید: - نمی‌دونم چیکار کنم.. موندم میون زمین و آسمون. از همین چند روز پیش که این موضوع شروع شده، روزی نبوده که نرم پیش پدرم.. به پاش افتادم.. التماسش رو‌ کردم، اما حرفش یکیه! فقط میگه..باید شیدا با..پسر برادرم ازدواج کنه. بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - بخدا می‌ترسم..اگر شما هم با پدرم رو به رو بشین، براتون دردسر درست شه. وقتی.. حرف پسرش براش ارزشی نداره از شما..هم کاری برنمیاد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۲ روی زمین می‌نشینند
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار به حرف می‌آید: - عباس آقا، شما یک‌ نشونی به ما بدین هر دردسری که پیش اومد خودمون به جون می‌خریم. عباس آقا سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. - چی بگم پسرم... درکت می‌کنم که چه حالی داری. شیدای من هم حالش همینه، ولی اگر بفهمه من چیزی به شما گفتم، دیگه باهام حرفی نمی‌زنه. ستار کلافه می‌گوید: - پیش خودمون می‌مونه آقا عباس. - پیش خودمون می‌مونه اما پدرم چی؟ پدرم که لب به دهان نمی‌گیره و هیچی نگه.. شیدا می‌فهمه و اونوقت رو از من و مادرش می‌گردونه. ستار دیگر می‌ماند چه بگوید. سکوت سرد و سنگینی میان‌شان حاکم می‌شود‌. علی آقا سکوت را می‌شکند: - عباس جان، برادر من، ما که نمی‌تونیم ساکت بشینیم و ببینیم دارن عروس رو ازمون می‌گیرن. بچه ها دووم نمیارن.. به هم وابسته شدن. - حاجی کسی شایسته تر از پسر شما برای شیدا ما نبود، اما من چیکار کنم؟ کاری از دستتون برنمیاد. پدرم مرغش یک پا داره. نمی‌دونین خودم..دارم چه جونی می‌دم حاجی، اما خودم هم نمی‌تونم کاری کنم. من خودم..دارم هر روز تمام سعیم رو برای منصرف کردنش می‌کنم. پیش برادرم می‌رم، پیش پسرش می‌رم.. اونا هم حرف پدرم رو می‌زنند و‌ کوتاه نمیان. انگار..شیدا هم.. چشم برادر زاده‌ام رو گرفته که چشم و گوش بسته فقط میگه.. شیدا رو می‌خوام. دست ستار مشت می‌شود‌. خونش به جوش می‌آید که کسی دم از خواستن معشوقش بزند. اخم هایش گرهی کور می‌خورند. چگونه می‌توانست یک جا بنشیند و تماشا کند؟ تند تند نفس می‌کشد که خشمش را آرام کند. علی آقا که دیگر حرفی برای گفتن ندارد، می‌ایستد و می‌گوید: - باشه. فعلا خدانگهدار عباس آقا. به هم دست می‌دهند. ستار نزدیک عباس آقا می‌رود. - عباس آقا، ازم توقع نداشته باشین که سر جام بشینم و از دست دادن شیدا خانوم رو تماشا کنم. می‌گوید و بعد از خداحافظی کوتاهی، از کارگاه بیرون می‌زند. عباس آقا، غمزده رفتن آنها را می‌نگرد و نگاهش را به آسمان می‌دوزد. می‌خواهد از خدا برای این وضعیت گلایه کند، اما زبانش نمی‌چرخد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: - خدایا، خودت درستش کن. از دست این بندهٔ حقیرت دیگه کاری ساخته نیست.. ستار و علی آقا درون ماشین می‌نشینند. ستار سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و آه پردردی می‌کشد. علی آقا نگاهش می‌کند و می‌گوید: - چیکار کنم بابا؟ کجا بریم؟ ستار قدردان پدرش را می‌نگرد. با آنکه دلش هنوز آرام و قرار ندارد می‌گوید: - هیچ جا بابا.. بریم‌ خونه. شرمنده شما رو هم با پا دردتون تا اینجا کشوندم. علی آقا استارت ماشینش را می‌زند. - این چه حرفیه می‌زنی پسرم. ماشین را به حرکت در می‌آورد و راهی خانه‌شان می‌شود. سرش درد گرفته است و قلبش هم جان تپیدن ندارد. دلدارش را دارد روبروی دیدگانش از دست می‌دهد و کاری از دستش برنمی‌آید. چه می‌تواند برای یک عاشق عذاب‌آور تر از این باشد؟! چند تقه به درب اتاقش می‌خورد‌ و بعد باز می‌شود. ستاره است که با لیوان آب و قرص مسکنی به تیماری برادرش آمده است. در را پشت سرش را می‌بندد و کنار تخت ستار می‌‌رود. ستار روی تختش می‌نشیند، قرص را داخل دهانش می‌گذارد و با کمی آب، آن را پایین می‌فرستد. ستاره ناراحت از این احوال برادرش، لب می‌زند: - داداش..نکن اینکارو با خودت... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۳ ستار به حرف می‌آید
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم چشمانش را به ستاره می‌دوزد. - ممنون که به فکرمی ستاره، ولی تو نمی‌تونی من‌و درک کنی.. پس ازم نخواه حالم خوب باشه! ستاره دستش را می‌گیرد. - داداش من، می‌دونم سخته ولی اگر...اگر خدایی نکرده کاری از دستت برنیاد و زبونم لال..شیدا زن پسرعموش شه، چی به روز خودت میاری؟ ستار پلک هایش را می‌بندد و آنها را روی هم می‌فشارد. نفسش را بیرون می‌فرستد و سکوت می‌کند. ستاره، بلند می‌شود و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون می‌زند. ستار اما در فکر فرو رفته است. واقعاً اگر آنچه شود که خواهرکش می‌گوید، چه؟ باید چه کند؟ می‌تواند دوام بیاورد؟ می‌تواند بدون شیدا سر کند؟ کلافه چنگ به موهایش می‌زند. افکارش لحظه‌ای او را رها نمی‌کنند و انگار قصد جانش را کرده‌اند! می‌ایستد و مهر نمازش را برمی‌دارد. به نماز می‌ایستد تا دلش آرام بگیرد. تا کمی افکارش رهایش کنند و بگذرانند کمی در آرامش به سر برد. سلام نمازش را می‌دهد و سر به سجده می‌گذارد. چشمانش می‌بارند و قلبش کمی درد و دل طلب می‌کند. او هم با رویی باز می‌پذیرد. با خدایش می‌گوید از این روز ها و حال ناخوشش. دلش آرام و قرار می‌گیرد از‌ حضور خدای مهربانی که در هر زمان و مکان، با دل و جان شنوای حرف دل بندگانش است. سر از سجده برمی‌دارد و دست زیر چشمان ترش می‌کشد. با آرامشی که حالا به وجودش تزریق شده، پلک‌ روی هم می‌گذارد و می‌خوابد. فردا صبح به محض بیدار شدنش، از خانه بیرون می‌زند. به محل کار عباس آقا می‌رود و گوشه‌ای که در دید نباشد، می‌ایستد. ساعت ها منتظر می‌ماند که کار عباس آقا تمام شود. عباس آقا سوار ماشینش می‌شود و ستار هم استارت ماشینش را می‌زند. پشت سر عباس آقا حرکت می‌کند و در دل از خدا طلب مغفرت می‌کند که به تعقیب پرداخته. او راهی جز این نداشت که از این طریق به آدرس خانهٔ پدر عباس آقا برسد. عباس آقا به خانهٔ خودشان می‌رود. ستار اول کوچه‌شان، توقف می‌کند و ساعتی بعد عباس آقا از خانه‌شان بیرون می‌آید. حتی شیدا هم همراهش است! چشمانش روی شیدایش قفل می‌ماند. شیدا داخل ماشین می‌نشیند و همینطور عباس آقا. پشت سرشان حرکت می‌کند. به مقصد دیگری می‌رسند. یک خانهٔ بزرگ و زیبا. پی می‌برد که این خانه می‌تواند از آنِ همان پدربزرگ باشد. عباس آقا و شیدا از ماشین پیاده می‌شوند، زنگ در را می‌زند و لحظه‌ای بعد، داخل می‌روند. شیشه ماشینش را پایین می‌دهد تا کمی هوا بخورد. نفسش کم می‌آورد در برابر دیدن این روزها. دیگر ماندن را جایز نمی‌داند. نگاه آخر را به خانه و نام کوچه می‌اندازد و می‌رود‌. عصر، دوباره آنجا باز می‌گردد. از ماشینش پیاده می‌شود و به آن تکیه می‌دهد. چشم می‌دوزد به درب خانه تا آن شخصی که می‌خواهد را ببیند. دم دم های غروب، درب پارکینگ خانه باز می‌شود و ماشین مدل بالایی از آن بیرون می‌آید. ستار، چشمانش را تیز می‌‌کند که فرد راننده را ببیند. وقتی که مطمئن می‌شود او مردی جوان است، قدم های بلندش را سمت ماشینش برمی‌دارد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۴ چشمانش را به ستاره
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم در همان لحظه که امیر، پسر عموی شیدا، ریموت در را می‌زند؛ ستار، به شیشهٔ ماشینش می‌کوبد و حواس امیر را به سمت خودش سوق می‌دهد. امیر شیشه را پایین می‌دهد. اخم کمرنگی میان ابروانش می‌اندازد و می‌گوید: - بله بفرمایید..؟ ستار سعی می‌کند خشم صدایش را پنهان کند. امیر همسن و سال خودش دیده می‌شد و چهرهٔ مردانه‌ای داشت. می‌گوید: - می‌خوام باهات حرف بزنم. امیر کلافه از مزاحمتی که برایش ایجاد شده است، می‌گوید: - شما کی هستی؟؟! نمی‌شناسم.. نفسش را بیرون می‌فرستد. - من..نامزد شیدا بودم. ابروان امیر در هم گره می‌خورد. دیگر نشستن را جایز نمی‌داند و از ماشینش پیاده می‌شود. این مدت زیاد حرف او را شنیده و کنجکاو دیدارش هم بوده است. حق به جانب، رو به ستار می‌گوید: - گوش میدم.. ستار لباش را با زبان تر می‌کند. چقدر برایش سخت بود دیدار با کسی که قصد دارد معشوقش را بگیرد و حتی باید آرام باشد و مراعات کند. با صلابت و محکم می‌گوید: - من و شیدا محرم هم بودیم! تمام قول و قرار هامون رو گذاشته بودیم.. ما... امیر، عصبی، میان حرفش می‌پرد: - خب؟ غیر اینجا چی میخوای بگی؟ من این حرفا رو خیلی از عموم شنیدم..جناب..ستار! درست میگم؟ ستار کلافه چنگ به موهایش می‌زند. خشمش در صدایش می‌دود و رخ‌ می‌نماید: - شیدا هم راضی به این ازدواج نیست! دارین اجبارش می‌کنین، می‌فهمیــــــــــن؟؟ امیر پوزخندی می‌زند. - راضی بودن یا نبودن شیدا دیگه به تو مربوط نیست. شما یک مدتی فقط محرم هم بودین، اسمتون تو شناسنامه هم که نرفته! چشمانش رنگی از بهت به خود می‌گیرند. - چطوری وجدانت اجازه می‌ده؟ چطوری دلت میاد یه دختر رو تو اوج جوونی مجبور کنی باهات ازدواج کنه. در حالی که هیچ عشق و علاقه‌ای بینتون نیست! امیر که حسابی از جواب های ستار عاصی شده است، دستش را جلو می‌برد و دور مچ ستار می‌پیچاند. به مچش فشاری می‌آورد و از میان دندان های کلید شده‌اش می‌غرد: - ببین، من به اندازه کافی این مدت ازت شنیدم، دیگه دوست ندارم یک کلام دیگه از خواستن شیدا بگی.. نمی‌خوام دیگه این طرفا پیدات بشه! اوکــــــــــی؟؟؟! ستار، با آنکه مچ دستش در زیر فشار های امیر قرمز شده، کم نمی‌آورد و می‌گوید: - کوتاه نمیام.. اونقدر عشق شیدا تو دلم ریشه کرده که به همین راحتی کنار نکشم.. فشار دست امیر، بیش از قبل می‌شود. - اون روی منو بالا نیار! هر چی که بیشتر پاپیچ این موضوع بشی منم شیدا رو عذاب می‌دم!. ستار، از شدت خشم، دندان هایش را روی هم می‌فشارد. امیر انگار خوب بلد است چگونه طمعه‌اش را رام و کاری کند که خودش با پای خودش پا در تله‌اش بگذارد. زبان ستار، کلمات را گم می‌کند و انگار لال می‌شود در برابر خوی پست امیر. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۵ در همان لحظه که ام
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با حالی خوب، درب قابلمه ته دیگ برنجش را می‌گذارد. عطر خوش ته دیگ در فضای خانه پیچیده است و هر کسی را مدهوش و بی‌تاب خوردن آن می‌کند. مثل همیشه منتظر می‌ماند که سپهر از سرکارش برگردد. روی مبل جلوی تلویزیون کوچکشان می‌نشیند. با آنکه در خانهٔ پدری در پر قو بزرگ شده و رشد یافته بود، اینجا با همهٔ کمبود هایش برایش عذاب‌آور نبوده و نیست. چرا که عشق حلالِ تمامی این هاست... کانال ها را جا به جا می‌کند. هیچ فیلم درست و حسابی پیدا نمی‌کند و حوصله‌اش سر آمده است. دستش را دراز می‌کند و موبایل را از روی میز عسلی چنگ می‌زند. روی مبل دراز می‌کشد و به عادت همیشه‌اش، پاهایش را روی تاج مبل می‌گذارد. مدت زیادی نیست که از زندگی مشترکش گذشته است و در این مدت پدر و مادرش حتی خبر کوچکی هم از آن نگرفته‌اند. اگر چه که سوگل خانم، یک یا دومرتبه از زیر دستوارت همسرش شانه خالی کرده و احوالی از دخترکش گرفته است. اما آقا خسرو روی حرفش مانده است. همان جمله‌ای که روزهای قبل از ازدواج به برکه گفت... «ولی بعد از ازدواجت با اون پسره اگر مشکلی برات پیش اومد.. اگر پسره فقط دنبال پولت بود.. اگر گند خورد تو زندگیت، این ورا نباید پیدات بشه! چون دیگه پدر و مادری وجود نداره ازت حمایت کنن.. حماقت خودت بوده و خودتم باید توان پس بدی.» نفسش را بیرون می‌فرستد. نگاهش به ساعت موبایلش گره می‌خورد. نیم ساعتی از پایان ساعت کاری سپهر گذشته اما خبری از او نیست. برکه این مدت، بیش از قبل این مورد تجربه می‌کند. پیش آمده که حتی سپهر برای نهار هم به خانه نیامده. بدون آنکه خبری به برکه منتظر بدهد و جواب تلفن های همسر نگرانش را بدهد. درب خانه باز می‌شود. برکه سریع از جایش برمی‌خیزد و لبخندی به پهنای صورت می‌زند. - سلــــــــــــام! خستــــه نبــــــــاشی. سپهر لبخندی کم جان می‌زند و در جوابش سری تکان می‌دهد. برکه داخل آشپزخانه می‌رود و با شوق، مشغول آماده کردن میز نهار می‌شود. در همان حال صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: - حدس بزن نهار چی‌ داریم سپهر؟ سپهر از اتاق‌شان بیرون می‌آید. نفسی می‌کشد و عطر خوش ته دیگ را به مشامش می‌رساند. - ته دیــــــــــــگ مرغ؟! با لبخند سرش را تکان می‌دهد: - بلــــــــــــه. سپهر زبانش را روی لبانش می‌کشد و می‌گوید: - اوووم! چقدر هوس کرده بودم لعنتی! خوب بلدی فکرمو بخونی ها! برکه از یخچال ظرف سالاد را بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد. - مثل اینکه تو منو دست کم گرفتی! سپهر داخل آشپزخانه می‌آید. نزدیک برکه می‌رود و بدون مقدمه، گونه‌اش را گاز می‌گیرد، بعد از آن سرخوش می‌گوید: - من کی باشم بخوام تو رو دست کم بگیرم جیگر؟! برکه با اخم، دست روی گونه‌اش می‌کشد. - باز شروع کردی سپهر؟ الان جاش کبود می‌شه! سپهر برای خودش از ته دیگ خوش رنگ و پخت، می‌کشد و می‌گوید: - حالا انگار چی کار کردم! لوس شدی ها برکه! برکه روی صندلی و روبروی سپهر می‌نشیند. پشت چشمی برایش نازک می‌کند و می‌گوید: - وقتی امشب تنهایی رو مبل خوابیدی، می‌فهمی چه حرف اشتباهی زدی! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۶ با حالی خوب، درب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر به گفته‌‌اش می‌خندد. کمی از نوشابه برای خودش می‌ریزد و می‌نوشد. بعد از آن می‌گوید: - امشب بچه ها دعوت کردن بریم مهمونی. برکه اخمی می‌کند. در ذهنش میهمانی های قلی تداعی می‌شوند و حالش را بد می‌کند. می‌گوید: سپهر اگه مثل اون قبلیا باشه من عمراً پامو بذارم تو خونه شون! سپهر سری بالا می‌پراند. - نه عشقم، نیست. خیالت راحت. برکه سری تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. نهارشان را که می‌خورند، برکه بلافاصله ظرف ها را می‌شورد. دستانش را با حوله خشک می‌کند و داخل هال می‌رود. سپهر را می‌بیند که مشغول موبایلش است. با لبخند و‌ بدون مقدمه، موبایل را از میان دستان سپهر بیرون می‌کشد و می‌گوید: - این چند وقت خیلی سرت تو‌ گوشیه. ول کن این گوشی رو.. سپهر اخم می‌کند و بی‌اراده عصبی می‌شود: - چیکار می‌کنـــــــی؟ بده من گوشی رو! برکه لبانش را پایین می‌دهد و گوشی را به او‌ برمی‌گرداند. می‌گوید: - چرا دعوا می‌کنی حالا؟ چیکار کردم مگه؟ سپهر خیره به صفحهٔ موبایلش جواب می‌دهد: - گوشی یه وسیله شخصیه. منم کار کاریِ مهم دارم، وقتی اینطوری می‌کشیش، اعصابم بهم می‌ریزه خب! برکه دست به سینه می‌شود. - خب الان ولش نمیکنی؟ حوصلم سر رفت.. سپهر، کلافه، موبایلش را خاموش می‌کند. - خب؟ الان چیکار کنیم؟ بگــــــــــــو خب! برکه متعجب، چشمی درشت می‌کند. - وا! از کی تا حالا تو اینقدر عجول شدی! خب بزار یکم فکر کنم.. سپهر «باشه» می‌گوید و سری برایش تکان می‌دهد. کمی فکر می‌کند و بعد از آن می‌گوید: - آهــــــــــــا! می‌تونیم بریم بیرون دور دور! خیلی حال میده.. بعدشم شما یه خوراکی خوشمزه مهمونم می‌کنی و بعدم که میریم مهمونی و‌ عشق و حال! سپهر با لبانی کج شده، ابرویی برایش بالا می‌اندازد و می‌گوید: - دلت درد نمی‌گیره؟ لبانش کش می‌آیند. - نــــــــــــه! برای چی درد بگیره؟ سپهر می‌خندد و از جایش برمی‌خیزد. - بلند شو بریم. می‌دونم تو رو بیرون نبرم تا شب به جونم غر می‌‌زنی. برکه هم می‌ایستد. با ذوق، بوسه‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد و خندان می‌گوید: - قربونت برم که اینقدر منو می‌شناسی! سپهر زیر لب ناسزایی نثار دلبری های برکه می‌کند و پشت سرش روانهٔ اتاق برای آماده شدن، می‌شود. بیرون می‌روند و همان برنامه را انجام می‌دهند. شب که چادر می‌افکند و آسمان را در آغوش می‌کشد، سپهر و برکه هم راهی محل میهمانی می‌شوند. به محض وارد شدنشان، صدای فرید، دوست سپهر، بلند می‌شود: - بـــــــه بـــــــه! ببینید کیا اومــــــــدن! سپهر و برکه می‌خندند. برکه اطرافش را از نظر می‌گذراند و زیر گوش سپهر، لب می‌زند: - اینا کین سپهر؟ اینهمه غریبه اینجا چیکار می‌کنه؟ سپهر برایش شانه‌ای بالا می‌پراند. - نمی‌دونم. دوستاشونن حتما. چطور مگه؟ اخم می‌کند. - حس خوبی ندارم. هیچ کدوم تو‌ حال خودشون نیستن سپهر. سپهر دست روی گودی کمر برکه قرار می‌دهد و همانطور که او را به سمت جلو می‌راند، می‌گوید: - عشقم، سخت نگیر! برو تو این اتاق لباس هاتو عوض کن. دستگیره در را می‌کشد، اما اتاق توسط دختر و پسری جوان اشغال شده است. سپهر در را می‌بندد و می‌گوید: - برو بگرد یه اتاق پیدا کن. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌خواهد برود که برکه بازویش را می‌گیرد. - سپهر، حالا که اومدیم می‌فهمم اصلا حوصلهٔ مهمونی رو ندارم. بیا بریم خونه.. سپهر اخم کمرنگی میان ابروانش می‌اندازد. - برکه گند نزن تو حالمون. برو عوض کن، بیا. می‌گوید و برکه را تنها می‌گذارد. برکه مانده است کجا رود. این خانه را نمی‌شناخت که اتاقی خالی برای خودش پیدا کند. نزدیک فرید می‌رود. گلویی صاف می‌کند که فرید متوجه اش شود. می‌‌گوید: - کجا می‌تونم لباس عوض کنم؟ فرید همان اتاق را نشان می‌دهد. - اونجا. - اونجا رو پر کردن. نمیشه رفت.. فرید اخمی می‌کند و همانطور که به سمت اتاق قدم برمی‌دارد، می‌گوید: - الان خالیش می‌کنم. غمت نباشه. لبخندی بر لب می‌نشاند. فرید، بدون آنکه در بزند، در را باز می‌کند. برکه کمی آنطرف تر بود و افراد داخل اتاق را نمی‌دید. فرید می‌خندد. - خاک تو سر شماها! بیاین بیرون ببینم، اینجا جا این کارا نیست. صدای خنده‌شان می‌آید. دختر و پسر از اتاق بیرون می‌آیند و فرید می‌گوید: - اینم‌ از اتاق. امر دیگه ای نداری لیدی زیبا رو؟ برکه کوتاه «نه» می‌گوید و تشکر می‌کند. فرید با لبخند، او را تنها می‌گذارد. داخل اتاق می‌رود و کیف کوچکش را روی میز می‌گذارد. مانتویش را از تن در می‌آورد و لباس بلند و زیبایش را مرتب می‌کند. شال از سرش برمی‌دارد و جلوی آینه می‌رود تا سر و سامانی به صورتش بدهد. در حال مرتب کردن گیسوانش است که درب اتاق، بی مقدمه، باز می‌‌شود. برکه، دست روی قلبش می‌گذارد و با هراس به پشت سرش برمی‌گردد. گمان می‌کرد سپهر است که سراغش آمده، اما یکی از همان غریبه ها بود. اخم هایش در هم می‌روند. - چیکار داری آقا؟ مرد، لبخندی ژگوند و بی‌معنی می‌زند و می‌گوید: - چقدر..خوشگلی. برکه عایدش می‌‌شود که مرد در حال و احوال خودش نیست. قبل از آنکه هر عمل سهمناکی از او سر بزند، به کیفش چنگ می‌زند و شمارهٔ سپهر را می‌گیرد. مرد تلو تلو خوران، درب اتاق را می‌بندد. برکه به زحمت، آب گلویش را پایین می‌فرستد. اشک در چشمانش جمع می‌شود و همانطور که گوشش به صدای بوق موبایلش است، می‌گوید: - سپهر.. سپهر شوهرمه! می‌شناسیش؟ برو بیرون! مرد، باز می‌خندد. قدمی که نزدیک می‌آید، بالاخره سپهر جواب تماس برکه را می‌دهد: - چیه برکه؟ کجا رفتی یک ساعت؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۸ می‌خواهد برود که ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه لرزان می‌گوید: - سپهر..بیا تو‌ همون اتاقه. یه مردیکه اومده تو، حالش خوش نیست... سپهر بدون آنکه چیزی بگوید، تماس را قطع می‌کند. برکه گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد. مرد دیگر به او رسیده است. با کیفش، به سینه‌اش می‌کوباند و با صدای نسبتاً بلند می‌گوید: - گمشو عوضــــــــــــی! در همین لحظه، درب اتاق باز می‌شود و سپهر در قابش نمایان. خودش را به مرد می‌رساند،‌ او را عقب می‌کشد و به بیرون از اتاق پرتش می‌‌کند. برکه نفس راحتش را بیرون می‌‌فرستد و رد اشک‌های روان شده‌اش را پاک می‌کند. سپهر به او نگاه می‌کند. - خوبی؟ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و لرزان می‌گوید: - به نظرت حالم خوبه؟ بیا بریم سپهر... بخدا..دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم. سپهر دست جلو می‌برد و دست زیر چشمان برکه می‌کشد. - عشقم اتفاقی بود که تموم شد و رفت! بیا بریم بیرون خودم کاری می‌کنم بهت خیلی خوش بگذره. با بهت، گوی های لرزانش را به او می‌دوزد. - چی..چی داری میگی سپهر؟ می‌فهمی اگر نرسیده بودی چی می‌شد؟ می‌فهمی اگر...اون گوشیتو جواب نمی‌دادی الان اون مردیکه چه بلایی سر من... هق هقش نمی‌‌گذارد بیش از این ادامه دهد. سپهر اخم می‌کند. - چرا انقدر بزرگش می‌کنی برکه! حالا که چیزی نشده! ناباور او را می‌نگرد. - چیزی نشده؟ می‌خواستی چی‌ بشه سپهر؟ حتما باید یکی از این..عوضی‌ها بلایی سر زنت بیارن که باورت بشه؟ هـــــــــان؟ سپهر نفسش را بیرون می‌فرستد و در دل ناسزایی نثار برکه می‌کند. او‌ نمی‌خواست هیچ جوره قید این میهمانی و خوش گذرانی‌اش را بزند! رو به برکه می‌گوید: - برکه داری امشبو زهرم می‌کنی! حوصله بحث ندارم.. بیا بریم بیرون. دست برکه را می‌کشد، اما او سرجایش می‌ماند و تکان نمی‌خورد. دستش را از میان دست سپهر بیرون می‌کشد و می‌گوید: - من میام اون بیرون، ولی مستقیم از خونش میرم. سمت مانتو و شالش می‌رود. مانتویش را تن می‌کند. سپهر عصبی می‌گوید: - برکه لجبازی نکن. اون روی منو بالا نیار! برکه حتی جوابش را نمی‌دهد. شالش را روی سرش می‌گذارد و بند کیفش را روی شانه اش می‌اندازد. دلش گرفته از بی‌خیالی و بی غیرتی همسرش. چگونه یک مرد می‌توانست در برابر این اتفاق تا این اندازه خوش بین و خونسرد باشد؟ اصلا چگونه اجازه داده آن شخص، بدون هیچ غرامتی برود؟ اشک هایش را پس می‌زند. در این چند ماه، این اولین باری ست که تا این اندازه، جدی، بحث‌شان شده است. برکه سمت درب اتاق می‌‌رود، سپهر بدون آنکه مانع رفتنش شود، می‌گوید: - برکه من می‌خوام بمونم، تو‌ می‌خوای بری باید برای خودت تاکسی بگیری! قلب برکه هزار تیکه می‌شود. چگونه دلش می‌آمد او‌ را در این ساعت شب، آن هم تک‌ و تنها، راهی خانه کند؟ برکه در میان اشک هایش می‌گوید: - خیلی..خیلی بدی سپهر! دیگر منتظر نمی‌ماند. از اتاق بیرون می‌زند و از میان سیل افراد آشنا و غریب، عبور می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۹ برکه لرزان می‌گوید
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم داخل کوچه می‌‌رود و آژانس برای خودش می‌گیرد. زمانی نمی‌گذرد که آژانس می‌رسد و برکه سوار ماشین می‌شود. سپهر اما بدون آنکه ذره‌ای برایش مهم باشد، به جمع دوستانش برمی‌گردد و فاقد هیچ اهمیتی به خوش گذرانی خودش می‌پردازد. ساعتی بعد، برکه به خانه‌شان می‌‌رسد. کلید را درون قفل می‌اندازد و وارد می‌شود. چشمان بارانی اش یک لحظه‌ هم امانش نمی‌دادند و توفانی، می‌باریدند. به محض آنکه به خانه می‌رسد، بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، تنش را روی تخت رها می‌کند. صدایش درون بالش، خفه می‌شود و خیسی اشک هایش روی آن می‌نشینند. آنقدر اشک می‌ریزد که نمی‌فهمد چگونه خواب می‌رود. صبح، وقتی چشمانش را می‌گشاید، می‌بیند در آغوش سپهر است. اتفاقات دیشب در ذهنش مرور می‌شوند و باز دلخوری و عصبانیت سراغش می‌آیند. خودش را از آغوشش بیرون می‌کشد که علی‌رغم میل باطنی‌اش، سپهر چشمانش را باز می‌کند. برکه می‌ایستد و قصد ترک اتاق را می‌کند که سپهر دستش را می‌کشد و او‌ را سرجایش برمی‌گرداند. خیره به چشمان زیبا و دلفریب برکه، می‌گوید: - قهری جیگر؟ نگاهش نمی‌کند. سپهر دستش را جلو می‌برد و گیسوانش را نوازش می‌کند. - بگم غلط کردم، می‌بخشی؟ باز جوابی دریافت نمی‌کند. برکه از سپهر فاصله می‌گیرد و می‌خواهد از روی تخت بلند شود، اما سپهر نمی‌گذارد. کلافه می‌‌گوید: - لباسام داره اذیتم می‌کنه. می‌خوام عوض کنم، ولم کن! سپهر نچی می‌کند. - نوچ! اول باید بگی بخشیدی، بعدش می‌زارم بری. برکه، طلبکار و با بعضی که باز میهمان گلویش شده است، می‌گوید: - فکر کردی به همین راحتی می‌تونم ببخشمت سپهر؟ تو دیشب..قلبمو شکستی! سپهر دستی به ته ریشش می‌کشد. - عشقم همه اشتباه می‌کنن. منم یه اشتباهی کردم دیشب اونطوری حرف زدم. قول میدم تکرار نشه.. به ادامهٔ حرفش دروغی هم می‌بافد: - بعد رفتنت عذاب وجدان گرفتم. فهمیدم بد کردم و رفتم یه گوش مالی حسابی به اون مردیکه دادم. به فرید هم گوشزد کردم که دیگه نذازه این عوضی ها بیان. کمی از دلخوری برکه کاسته می‌شود. سپهر، بوسه‌ای روی پیشانی اش می‌کارد و می‌‌گوید: - حالا آشتی؟ کمی مکث می‌کند و بالاخره به چشمان سپهر نگاه می‌کند. لب می‌زند: - سپهر... بهم قول بده دیگه تحت هیچ شرایطی نمیشی اون سپهر دیشبی! خب؟ لبان سپهر، تا بناگوش کش می‌آیند. - قربون این چشمای قشنگت عشقم. چشــــــــــــم! با شیطنت می‌گوید: - سعیمو می‌کنم! برکه برایش اخم و چشم درشت می‌کند. سپهر که دیگر ظرفیت دلبری‌هاش را ندارد، می‌خندد و می‌گوید: - به جون خودم و خودت شوخی کردم! بالاخره او‌ هم به لبانش رحمی می‌کند و اجازه می‌دهد کش بیایند. پشت چشمی برایش نازک‌ می‌کند و‌ می‌گوید: - حالا ولم کن برم لباسامو عوض کنم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۰ داخل کوچه می‌‌رود
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر رهایش می‌کند. بلند می‌شود و لباس هایش را تعویض می‌کند. نگاهی به ساعت که نُه را نشان می‌دهد، می‌اندازد و بعد رو به سپهر می گوید: - نباید بری سر کار؟ سپهر همانطور که باز دارد روی تخت دراز می‌کشد، می‌گوید: - حوصلم نمی‌کشه برم عشقم. دیشب ساعت سه صبح رسیدم خونه! برکه برایش چشمی درشت می‌کند. - تا ساعت سه اونجا چیکار می‌کردی؟ سپهر پلک روی هم می‌گذارد‌ و جواب سربالا میدهد: - هیچی، خوش گذرونی.. نفسش را بیرون می‌فرستد. - حداقل نخواب سپهر. سپهر کلافه می‌‌گوید: - پاشم چیکار کنیم برکه؟ خستم.. برکه بعد از مکث کوتاهی با ذوق می‌گوید: - پاشو بیا با هم نهار امروز رو درست کنیم‌. خیلی خوش می‌گذره! سپهر پوفی می‌کشد. - برکه دست بردار از سرم.. می‌خوام بخوابم. یه بار دیگه میام باهم درست می‌کنیم. خب عشقم؟ لبانش را پایین می‌دهد و بدون آنکه چیزی بگوید، از اتاق بیرون می‌زند. سپهر به محض خروجش، ناسزایی نثارش و زیر لب «لعنتی» زمزمه می‌کند. برکه داخل آشپزخانه می‌رود و صبحانه‌ای مختصر می‌خورد. با لیوان چای، داخل هال می‌آید و روبروی تلویزیون می‌نشیند. شبکه ها را بی‌هدف جابه‌جا می‌کند. چشمانش خبره به صفحهٔ تلویزیون هستند، اما مغزش جایی دیگری سیر می‌کند. درست است سپهر را به خاطر اتفاق دیشب، بخشیده بود، اما هنوز دلخوریِ کوچکی ته دلش می‌درخشد. حداقل دلش می‌خواست الان ذوقش را کور نمی‌کرد و دل به دلش می‌داد. او هم همانند خودش ذوق می‌کرد و با وجود خستگی‌هایش، برای لبخند همسرش تلاش می‌کرد. نفسش را بیرون می‌فرستد. از لیوان چایش کمی می‌نوشد و سعی می‌کند افکارش را دلخوری های ته قلبش، فراری دهد. ساعتی بعد، نهارش را روی باز می‌گذارد و داخل اتاقشان می‌رود. روی تخت می‌نشیند و دست روی بازوی سپهر می‌گذارد. او را تکان می‌دهد و می‌گوید: - سپهر.. سپهر پاشو دیگه. ساعت یازده شده. سپهر یک‌ چشمش را باز می‌کند. لبان برکه بی‌اختیار به لبخندی آغشته و صدای خنده اش بلند می‌شود. روی بازویش می‌کوبد: - سپهر مسخره بازی در نیار. پاشو دیگه.. سپهر آن یکی چشمش را هم باز می‌کند. کش و قوسی به بدنش می‌دهد و خمیازه‌اش می‌کشد. برکه دست جلو می‌برد و میان موهای بهم ریخته سپهر می‌کشد. - انقدر که تو داری ناز میاری، شاهزادهٔ شاه پریون نمیاره! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۱ سپهر رهایش می‌کند.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر می‌خندد و کمی تنش را بالا می‌کشد. به تاج تخت تکیه می‌دهد و می‌گوید: - عشقم شاید باورت نشه، ولی هنوزم دلم می‌خواد بخوابم! چشمان برکه، به قاعدهٔ توپ، گرد می‌شوند. - وااای سپهــــــــــر! بلند شو ببینم! سپهر می‌خندد. دست جلو می‌آورد و لپ برکه را می‌کشد. - آخ من قربون این چشات برم! تعجب می‌کنی خیلی باحال میشی جیگر! چشمکی هم ضمیمهٔ حرفش می‌کند. قند در دل برکه آب می‌شود. لبخند می‌زند و با عشق لب می‌زند: - خوشحالم که تو رو کنارم دارم سپهر. لبان سپهر کش می‌آیند. - خب..طبق معمول وقتی که خوشحال می‌شی چیکار می‌کنی؟ من همونو دوست دارم! می‌فهمد منظور سپهر چیست. می‌خندد، سر جلو می‌برد و شکوفه‌‌ای روی گونه‌اش می‌کارد‌‌. سپهر سرخوش می‌گوید: - آخیــــــــــش! خواب از سرم پرید دیگه. برکه می‌خندد و از او فاصله می‌گیرد. هر دو بلند می‌شوند و از اتاق بیرون می‌زنند. برکه برای سپهر چای می‌ریزد و برایش می‌برد. کنارش، روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: - سپهر... سپهر هورتی از چایش می‌کشد و سری برای برکه تکان می‌دهد. برکه با لبخند می‌گوید: - نظرت چیه بریم یه سفر سپهر؟ حال و هوامون هم عوض میشه. هوم؟ سپهر نگاهش می‌کند‌. - کجا مثلاً؟ برکه با شوق، دستانش را به هم می‌کوبد. - بریم..مازندران و اون طرفا. الان که تابستونه، اونجا هواش خیلی بهتره. سپهر کمی مکث می‌کند‌ و برنامه‌اش را از ذهن می‌گذراند. می‌‌گوید: - قول نمی‌دم، ولی باشه. باید با رئیسم هماهنگ کنم.‌ از فردا دو شیفت می‌مونم که سفر فقط عشق و حال کنیم. سپهر عجیب سیاست داشت و دست شیطان را هم از پشت بسته بود. خلق و خوی برکه را از بر بود می‌دانست نسبت به این حرفش چه واکنشی نشان می‌دهد. برکه در دلش به خاطر این حرف سپهر ذوق می‌کند. می‌گوید: - برای چی؟ همون یه شیفت بری کافیه، من یه پس انداز خوب دارم. سپهر نچی می‌کند. - نه جیگر، تو دست به پس اندازت نزن. یه روز نیاز میشه. برکه لبخند می‌زند. - واسه حال خوبمون هم نیازه الان. بیخیال سپهر جونـــــــــــم! سپهر که با سیاست خودش به خواسته اش رسیده و در دل دارد به سادگی برکه می‌خندد، لبخند می‌زند و از ته دل قربان صدقهٔ برکه می‌رود: - عشقی برکه. همه دنیا یه طرف تو هم یه طرف. خیــــلـــــی می‌خــــــــوامــــــــت! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۲ سپهر می‌خندد و کمی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . ستار، جای خالی ماشین امیر را می‌نگرد. سنگ ریزهٔ جلوی پایش را پرت می‌کند و چنگ به موهایش می‌زند. می‌ماند چه کند! دیگر مغزش قد نمی‌دهد که فکری برای این موضوع بکند. هم می‌دانست این مرد باعث رنجش شیدا است و هم واهمه داشت از اینکه امیر حرفش را عملی کند و با بیشتر پاپیچ شدنش، شیدا را عذاب دهد. او به هیچ عنوان این را نمی‌خواست! نه می‌توانست دست بکشد و نه می‌توانست ادامه دهد. سخت ترین دوراهیِ عمرش را تجربه می‌کرد. نفس لرزانش را بیرون می‌فرستد و سمت ماشینش می‌رود. دلش طاقت نمی‌آورد! قبل از برگشتن به خانه، به خانهٔ عباس آقا می‌رود. هنوز حرف ها با شیدا داشت و غیر از این راه، هیچ راه ارتباطی برایش نمانده بود. شیدا موبایلش را کامل خاموش کرده است و نمی‌خواهد احدی با او تماس بگیرد. از ماشینش پیاده می‌شود. تردید را کنار می‌گذارد و فرمان را دست دلش می‌دهد. زنگ خانه شان را می‌زند و لحظه‌ای بعد، صدای عباس آقا پخش می‌شود: - کیه؟ ستار صدای گرفته‌اش را صاف می‌کند. - منم عباس آقا، ستار. عباس آقا نفسش را بیرون می‌‌فرستد. نمی‌توانست میهمانش را رد کند. در را باز می‌کند و «بفرمایید» می‌گوید. خودش هم سریع کفش هایش را پا می‌زند و از خانه بیرون می‌آید. ستار که سر به زیر داخل آمده است، با صدای پای کسی، سرش را بالا می‌آورد. با دیدن عباس آقا، شرمنده می‌‌گوید: - سلام. ببخشین مزاحم شدم.. عباس آقا لبخندی کم جان می‌زند. - مراحمی..پسرم. بفرما داخل.. کاری داشتی؟ ستار تشکر می‌کند. - ممنون، داخل نمیام. فقط اومدم که یکم با شیدا خانوم صحبت کنم. امکانش هست؟ عباس آقا با تردید می‌‌گوید: - چه صحبتی؟ شیدا تازه یکم آروم گرفته.. ستار با لحن غمیگینی می‌گوید: - قول میدم آخرین باری باشه که میام، فقط باید باهاشون صحبت کنم.. عباس آقا، سکوت می‌کند. چشمان درخشان و صدای لرزان ستار، به او اجازه نمی‌دهد که مخالفت کند. بدون هیچ حرفی داخل می‌رود و پشت درب اتاق برکه. شیرین خانم می‌گوید: - کی بود عباس؟ عباس آقا نیم‌رخش را به سمت همسرش می‌چرخاند. - ستار. می‌خواد با شیدا حرف بزنه... شیرین خانم تعجب می‌کند. کنار پنجره رو به حیاطشان می‌رود، کمی پرده کنار و ستار را دید می‌زند. عباس آقا، آن طرف چند تقه به درب اتاق شیدا می‌زند. - شیدا بابا، اجازه هست؟ شیدا، با صدای پدر از روی تختش بلند می‌شود و درب اتاق را باز می‌کند. لبخندی بی‌جلوه بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - جانم بابا؟ عباس آقا با سر، به حیاطشان اشاره می‌کند و می‌گوید: - ستار اومده بابا جان. می‌خواد باهات حرف بزنه. میری؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۳ . . ستار، جای خال
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم حلقه چشمانش گشاد می‌شوند. با بهت می‌گوید: - ستار..؟ عباس آقا سری تکان می‌دهد و با مهر پردانه‌اش می‌گوید: - عزیزم، اگر به هر دلیلی نمی‌تونی یا نمی‌خوای حرف بزنی خودم میرم بهش میگم که بره. عباس آقا که سکوت دخترش را می‌بیند، ادامه می‌دهد: - به عنوان کسی که یک مدت از زندگی رو کنارش بودی، روشو زمین ننداز و برو بابا. سرش را تکان می‌دهد. داخل اتاقش برمی‌گردد و با چشمانی بارانی لباس مناسبی می‌پوشد. بعد از نگاه آخر به چهره رنگ پریده بی‌فروغش، از اتاق بیرون می‌آید و داخل حیاط می‌رود. ستار را می‌بیند که پشت به او ایستاده با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی می‌کند. آرام آرام نزدیک می‌رود. ستار با صدای پایش، به عقب برمی‌گردد. چشمانش روی صورت شیدا می‌نشینند. حالا که در این فاصله نزدیک او را میدید، پی می‌برد که چقدر دلتنگش بوده است. سعی می‌کند صدای لرزانش را پنهان کند. - سلام. خوبین؟ اشک شیدا، از گوشهٔ چشمش می‌چکد. اینکه ستار دیگر با او را مفرد خطاب نمی‌کرد، خودش حرف‌ها داشت...! سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و بدون تعارف جوابش را می‌دهد: - ن...نه... ستار نمی‌خواهد او را بیش از این اذیت کند. فقط آمده است چند سوالی را بپرسد و برود. برود که شاید بتواند با تقدیرش کنار بیاید. می‌گوید: - اومدم اینجا چندتا سوال ازتون بپرسم. امیدی هست..؟ یا دارم توی مرداب دست و پا می‌زنم و به جای نجات پیدا کردن، بیشتر فرو می‌رم؟! شیدا تلخندی می‌زند. حتی یک روزنهٔ امید هم وجود نداشت. او نمی‌دانست، اما همین چند روز آینده مراسم عقد شیدا است و قرار است همه چیز رنگ واقعیت به خودش بگیرد. بغض گلویش را پایین می‌فرستد. - نیست..هیچ امیدی نیست آقا..ستار. فراموشم..کنید. فقط همین! ستار پوزخندی می‌زند. - چقدر ساده از فراموش کردن حرف می‌زنید! چطوری میشه کسی رو که تو قلبم جا پیدا کرده رو فراموش کرد؟ هق هق شیدا بلند می‌شود. همانطور که اشک ها از دیدگانش پایین می‌ریزند، خیره به ستار می‌گوید: - نگین.. خواهش می‌کنم اینجوری..نگین. برای..منم سخته.. ولی..شما با این حرفا..تون بیشتر حالمو..بد می‌کنین.. اینجوری..برام سخت‌تر میشه..دل کندن.. دست به پیشانی‌اش می‌کشد و بغضش رو فرو می‌برد. طاقت دیدن این حال و اشک هایش را نداشت. حرف‌های آخرش را به زبان می‌آورد: - اگر..اگر من تلاش کنم، برمی‌گردید؟ شیدا نگاهش می‌کند. او چه خوش خیال است که از بازگشتن می‌گوید! به هزار جان کندن، می‌گوید: - ت..تلاش نکنین، هیچی تغییر نمی‌کنه.. ما... ما باید تلاش کنیم همدیگه رو فراموش کنیم..نه اینکه تلاش کنیم..باز به هم برسیم.. دیگر هیچ امیدی برای ستار نمی‌ماند. سرش پایین می‌افتد. لب می‌زند: - از..الان به عنوان یک..برادر..هر مشکلی..پیش اومد، در خدمتم. چقدر سخت بود برایش بر زبان آوردن کلمهٔ «برادر»... معشوقش را حالا باید به چشم یک خواهر نگاه می‌کرد! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۴ حلقه چشمانش گشاد م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آنقدر سدِ راه آمدن اشک هایش شده، که چشمانش رو به قرمزی می‌زنند. شیدا هم حالش را می‌فهمد و نگاه از چشمان ستار می‌گیرد. به محض گرفتن نگاهش، اشک از دیدگان ستار می‌چکد. پشتش را به شیدا می‌کند. - خدانگهدار. از خدا می‌خوام که خوشبخت بشین.. می‌گوید و از خانه‌شان بیرون می‌زند. در را پشت سرش می‌بندد و خودش را به ماشینش می‌رساند. انگار گلویش منتظر همین تنهایی ست که محض نشستش درون ماشین، بی‌خجالت بغضش رخ می‌نماید و چشمانش می‌بارند. سرش را روی فرمان ماشین می‌گذارد، شانه‌هایش می‌لرزند... دقایقی بعد، با سردرد شدیدی که سراغش آمده است، به اشک هایش پایان می‌دهد. دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و سعی می‌کند آرام باشد. دست زیر چشمانش می‌کشد و استارت ماشینش را می‌زند. با حالی بد، به خانه‌شان می‌رسد. موبایلش را برمی‌دارد که درون دستش می‌لرزد. آن را روی حالت سکوت گذاشته بود و به خاطر جواب ندادنش، خانواده‌اش حسابی نگرانش هستند. از بطری آبی که درون ماشین دارد کمی به روی صورتش می‌پاشد که کمی اوضاعش سر و سامان یابد. سریع از ماشین پیاده می‌شود و زنگ در را می‌زند. صدای نگران زهرا خانم پخش می‌شود: - ستار تویی مادر؟ سر تکان می‌دهد. - بله، منم.. در، با صدای «تیک» باز می‌شود. داخل می‌رود و به محض ورودش، علی آقا که نگران کنارش آمده، می‌گوید: - کجا بودی بابا؟ نباید یک‌ خبر به ما بدی؟ زهرا خانم ادامه می‌دهد: - دلم هزار راه رفت پسرم.. ستار حال هیچ صحبتی را نداشت. تنها با شرمندگی رو به خانوادهٔ نگرانش می‌گوید: - ببخشید.. همین! سرش را پایین می‌اندازد و از زیر نگاه دلواپس آنها عبور می‌کند. علی آقا، سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و رو‌ به زهرا خانمی که قصدِ اتاق ستار را کرده است، می‌‌گوید: - عزیزم، نرو. تنها راحت تره. بذار با این موضوع کنار بیاد... زهرا خانم آهی می‌کشد و اشک زیر چشمانش را پاک می‌کند. ستاره و علی آقا هم، هر دو، بغضشان را فرو می‌خورند و اجازهٔ نمایان شدن را به آن نمی‌دهند. زهرا خانم، شام دست نخورده‌اش را درون یخچال می‌گذارد. ساعتی بعد، برای خواب آماده می‌شوند، ستاره اما نمی‌خوابد. بعد از آنکه می‌گذارد چند ساعتی برادرش در تنهایی خودش غرق باشد، پشت درب اتاق او می‌رود. چند تقه به در می‌زند و‌ بعد آن را باز می‌کند. تنها نور کوچک چراغ خواب، روشنی بخش اتاق ستار است و نیم رخش تنها دیده می‌شود. و صورت خیس از اشک هایش! ستاره در را آرام می‌بندد و جلو می‌رود. سعی می‌کند سپری بشود در برابر هجومِ با قدرتِ بغض گلویش. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗