🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۶
پدر سکوت کرد و از آن طرف صداهای نامفهوم سجان میآمد نگاه پدر روی من نشست. دروغ چرا؟ کمی ترسیدم.
یک حس ترس ریزی دلم را لرزاند
- یک درصد اگر هم حرف تو درست باشه حق نداشتی چنین برخوردی رو اونم توی خونه ی من با کسی داشته باشی
_......
_ کم صبری سبحان و اخلاقت مناسب نیست، معذرت خواهی هم فایده نداره دیگه
پدر بحث را تمام کرد و گوشی را روی میز برگرداند ،منتظر بودم تا از من چیزی بپرسد یا دعوایم کند ،اما دستی به صورتش کشید و از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت
_زهرا جان
_جانم
دیگر صدایشان نیامد دلم می خواست بدانم در چه مورد صحبت می کنند. بعد از شام به اتاقم رفتم تا بقیه تایپ را انجام دهم .فکرم به پدر بود و اینکه سبحان چه به او گفت که هنوز گره از ابرویش باز نشد
چند تقه به در خورد
_بله
_بیداری فاطمه جان
_آره مامان
در را باز کرد وارد اتاقم شد روی صندلی به عقب چرخیدم
_چیزی شده ؟؟
لبه تخت نشست با همان لبخند مادرانه همیشگی اش
_میدونی چقدر خاطرت برام عزیز؟
_ آره
_می دونی که نفسم به نفس شما سه تا بنده
سر تکان دادم
_نمی خوام حتی به اندازه سر سوزنی غم توی دلتون حرفتون و نگاهتون باشه
_ چی شده مامان؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۷
_یک سوال ازت بپرسم قول میدی از من نرنجی
_ شما یه فصل کتکم بزنی من نمی رنجم
خندید بعد از این که آرام شد گفت
_ چقدر این پسره رسالت رو می شناسی
_ در حد ،کار و موسسه اینا
_کاری یا حرکتی کرده که حساس بشی و فکر کنی منظوری داره؟
کمی به مغزم فشار آوردم
_نه مثلاً چه منظوری؟
_ مثلاً... مثلاً... حس کنی به تو علاقه داره
بلند خندیدم از روی صندلی بلند شدم و لبه ی تخت کنار من مادر نشستم دستم را از پشت رد کرده ام و محکم او را به آغوش فشردم
_ قربونت برم من، نه بابا اون پسره با زمین و زمان و روزگار سر جنگ داره ،توی فکری سالن کشتی و درآوردن پول بیشتره بعدش از ایران بره. چطور شد که پرسیدی؟
_آخه سبحان به پدرت گفت بوده که رسالت خیلی با پیچت میشه و اذیتت می کنه یک فکرایی تو سرشه ......
_سبحان اشتباه می کنه سلیمانی اصلا این طور نیست نیست ،گاهی سیم پیچش قاطی می کنه ولی هیچ وقت بی ادبی نکرده یا حرفی از علاقه و چیز دیگه نزده
مادر آرام خندید
_یعنی چی سیم پیچی قاطی می کنه ؟
_یعنی یه وقت می گه فاطمه خانم یه وقت خانم سلامی ،گاهی اخلاقش خوبه گاهی با خودش درگیره
_ از رفتار و گفتارش هیچ پیامی دریافت نکردی؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱ سوگل خانم کلمات را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۲
برکه بدون میل میایستد و داخل آشپزخانه میرود.
سینی چای را میآورد و تعارف میکند.
آرشام از زمان تعارف چای تا وقتی که برکه سر جایش بنشیند، خیره خیره نگاهش میکرد.
او امشب زیبا شده است و دلفریب...
پدر آرشام اجازه میخواهد که جوان ها بروند با هم صحبتی بکنند.
آقا خسرو با لبخند این اجازه میدهد.
برکه میایستد و داخل اتاقش میرود و آرشام هم پشت سرش میآید و در را میبندد.
برکه روی تختش مینشیند.
آرشام با لبخند روی صندلی جاگیر میشود و میگوید:
- خیلی امشب زیبا شدی.
برکه نگاهش میکند و بدون تعارف میگوید:
- مامانم مجبورم کرده.
لبخند آرشام میماسد.
نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- چرا برکه؟ چی ندارم که تو میخوای؟
برکه به چشمان آرشام خیره میشود و جدی لب میزند:
- تو همه چی داری، ولی من نمیخوام ازدواج کنم. من هنوز درسمم تموم نکردم!
آرشام، با امید، کمی صندلیاش را جلو میکشد و میگوید:
- خب برکه من که مشکلی با درس خوندن تو ندارم. نه من و نه مامان و بابام.
اتفاقاً خوشحالم میشم که خانومم درس بخونه.
برکه متعجب میگوید:
- چرا آنقدر زود بریدی و دوختی؟؟ خانومم؟؟
لبان آرشام در برابر این چهرهٔ بانمک برکه نمیتوانند مقاوم باشند و کش نیایند.
میخندد میگوید:
- منظوری نداشتم.. ناراحت نشو.
خب حالا نظرت چیه؟
برکه تمام صلابتش را درون صدایش میریزد:
- آقای آرشام! موضوع اینا نیست، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. نه با تو نه با هیچ کس دیگه. هنوز میخوام جوونی کنم و خوش باشم.
آرشام اما هیچ جوره نمیخواهد دست خالی از این اتاق بیرون بزند.
او برعکس برکه تمام عشق و بغضش را درون صدایش میریزد:
- برکه، قرار نیست که با ازدواج محدود بشی. میتونم کنار هم جوونی کنیم خوش باشیم..
برکه اخمهایش در هم میروند.
دلش میخواهد سرش را از این همه سیریشیِ آرشام به دیوار بکوباند.
با عجز میگوید:
- آرشام نمیخوام! من اصلا از تو خوشم نمیاد.. تمومش کن.
امیدِ آرشام، ناامید میشود.
دقیقهای سکوت میکند و بعد لب میزند:
- جواب اول و آخرت همینه؟
برکه با آنکه نرم نرمک دلش دارد به حال این صدای غمناک به رحم میآید، در موضع خودش باقی مانده و میگوید:
- آره.
آرشام سری تکان میدهد و میایستدد.
- پس صحبت دیگه ای باقی نمیمونه.
میخواهد به سمت در برود که برکه تخس میگوید:
- دلخوری الان؟
آرشام لبخند محوی میزند.
انگار واقعا بیشتر از پول پدر برکه، خود برکه برایش عزیز است.
خودش هم نمیداند که امشب چرا تا این اندازه از این جواب منفی سرخورده شده است.
جواب برکه را میدهد:
- جوابه دیگه! نظرتو گفتی و منم بهش احترام میزارم.
ابروان برکه این همه لفظ قلم حرف زدن آرشام بالا میپرند.
دست خودش نیست که دور از چشم آرشام میخندد و زیر لب میگوید:
«من که میدونم تو امشب به خاطر چی اینجا بودی که حالا با جوابم انقدر دپرس شدی!»
از اتاق بیرون میروند.
برکه، بیاختیار، از اینکه توانسته است آرشام را بپراند لبانش کش آمدهاند.
اما سعی خودش را میکند که عادی باشد و همانند دقایق قبل.
مادر آرشام رو به برکه میگوید:
- به نتیجه رسیدین؟
برکه سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
- خیر متاسفانه..
مادر آرشام، نگاهش به پسرش گره میخورد.
آرشام سری تکان میدهد و میگوید:
- متاسفانه به تفاهم نرسیدیم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
به قول سهراب سپهری:
- به كوتاهی آن لحظه شادی
كه گذشت،
غصه هم ميگذرد..🦋
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد از خویشتن را جزء برنامههای اصلی خوب قرار دهید.
- شهید سید محمد حسینی
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۸
به نقاشی بالای میز تحریر اشاره کردم
_ تنها چیزی که دریافت کردم نقاشی که کشیده البته به عنوان شاگرد کلاس نقاشی، چون دوست داشتم زدم توی اتاقم
مادر که انگار تازه نقاشی را دیده بود ایستاد و به میز نزدیک شد
_وای چقدر خوشگله فاطمه !یعنی خودش کشیده؟
_ آره اینجا برای روزیه که توی جنگل من و سلما نجاتش دادیم ،قبلش من داشتم نماز می خوندم اون هم نقاشیش رو کشیده
لبخند مادر محو شد و به سمتم برگشت دستم را گرفت
_ جز به جز بگو چه برخوردهایی داشته
از روز اول که در کمال آباد دیدم تا دادن شیرینی و چای و نقاشی را تعریف کردم
_ پس خیلی پیام داده تو پیام گیرت خرابه
متعجب گفتم
_چی ؟
_می گم حسی بهت داره چطور تا حالا بهت نگفته نمی دونم
_بی خیال مامان ! اون اصلا آدم این چیزها نیست
_ حسین گفت که باهات حرف بزنم گفت شاید احساسی نسبت به همدیگه دارید و تو خجالت می کشی بگی
_ برای همین از دستم عصبانی بود و گره ابروش وا نمی شد؟
مادر لبخند زد
_ نه، فقط خواست باهات صحبت کنم که مواظب دلت باشی ، می دونه که دردونه اش عاقله
فکری که بقیه درمورد سلیمانی می کردند کنجکاوم می کرد تا از این به بعد بیشتر در رفتارش دقت کنم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره…!
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربونت برم خدا...
«@asipoflove»
آدمهایی که ما را رنج میدهند،
خیلی اوقات
رنج کشیده هایی هستند که
از زخمهای خودشان نتوانستند عبور کنند!
- اروین د یالوم
@asipoflove
#یکی_نبود
قسمت۱۴
کمی دیگه اونجا موندیم و بعدش با ملیحه رفتیم خونه.خواهر مهدیار اونقدر اذیت میکرد منو که از خجالت به سفره آب های زیرزمینی پیوسته بودم.🥴
مهدی هم کمی تیکه انداخت اما وقتی دید من ناراحت میشم دیگه چیزی نگفت و هربار به خواهرش تذکر می داد.
وقتی اومدیم خونه اعصابم به حدی به هم ریخته بود که حد نداشت . فحش های پاستوریزه ای که بلد بودم رو توی دلم نثار مهدیار کردم.
کتاب رو باز کردم و نشستم پای نت برداشتن. هرچی میخوندم بیشتر میفهمیدم هیچی تو کله ام نمیره. مهدیار مثلا گفته بود این تیکه هاش آسونه 😒
دیگه مغزم ارور داد هم از دست مطالبی که توی کتابهای مهدیار بود هم از فکر کردن به صاحب کتاب.بیخیال شدم و آماده ی خواب شدم.
انگار نه انگار بهار بود . آفتاب همه ی توانش رو برای سوزوندن به کار می گرفت. دبیرمون گفت نهایت دوسه روز دیگه باید تحقیقمونو بدیم.
از اون شب نشستم و چند صفحه ای که قرار بود رو نوشتم و وارد برگهA4 کردم.
صبح موقع رفتن به مدرسه کتابا رو گذاشتم روی میز و به مامان که مشغول ریختن چای بود گفتم
_ به داداش بگو زحمت کتابارو بکشه ببره خونه ی عمه
مامان بی اونکه نگام کنه گفت
_ داداشت که کار داره، ملیحه هم دانشگاه داره، محدثه هم که تنهایی نمیره ، می مونه خودت ، پس زحمتش با خودته،ببر موقع برگشت از مدرسه بده بهش
#منِ_معمولی
.
✨✨✨✨✨✨
قسمتاول
https://eitaa.com/asipoflove/20637
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شما میتونید vip #یکی_نبود رو( با ۱۰۳ پارت کامل
با پرداخت ۲۵ هزار تومان داشته باشید
📌 جهت دریافت vip رمان مبلغ مورد نظرو به شماره کارت:
╭┈──☆───•──☆──
🪴 6104338656172224
╰──☆───•──☆──➤
به نام هاجر ناصحی واریز کنید و فیش رو به آی دی زیر بفرستید ✨
من اینجام
@Nasehi221397
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
در برابر دنیایی که گرفتاری آن،
مانند خوابهای پریشان شب میگذرد،
شکیبا باش . .
- امیرالمومنین«ع»
@asipoflove
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۲ برکه بدون میل میا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۳
پدر آرشام میگوید:
- مشکلی نیست. با اجازتون ما دیگه بریم.
همه میایستند.
سوگل خانم با اینکه میدانست این اتفاق میافتد اما باز هم عصبیست و ناراحت از این اتفاق.
میدانست زورش بر دخترک تخسش نمیچربد و هیچ جوره نمیشود او را مجبور به ازدواج با آرشام و وصلت با خانوادهٔ لرستانی کرد.
خداحافظی میکنند و میروند.
آقا خسرو به محض رفتن آنها رو به برکه میگوید:
- چی گفتی بهش برکه؟
برکه نفسش را بیرون میفرستد و در همان حالی که شالش را از روی سرش برمیدارد، میگوید:
- گفتم من نمیخوام ازدواج کنم. همین!
آقا خسرو میدانست که دخترکش فقط «همین» را نگفته است.
سگرمه هایش را در هم میکشد و میگوید:
- میدونم فقط همین نبوده برکه. چی کم داشت این پسر؟ خانوادش چیزی کم داشتن؟ ها؟
گلوی برکه میزبان یک بغض میشود.
اما اخم ریز بین ابروانش اجازه نمیدهد که کسی از این بغض خبر دار شود.
میگوید:
- الان حق رو دارید به اون آرشام میدین؟
نمیگین من نمیخوام؟ نمیگین دخترم نخواسته؟
نمیدونم هوش و حواستون کجا رفته!
آرشام فقط دنبال پولتونه، نه دنبال خوشبخت کردن دخترتون!
صدای آقا خسرو کمی بالا میرود:
- چرا برا خودت داستان میسازی برکه؟؟
پدر آرشام به اندازهٔ کافی پول داره که پسرش نخواد دنبال پول من باشه!!
اشکی از گوشهٔ چشم برکه میچکد:
- اصلا هر چی! کاش میدیدین یه دختر هم دارین! کاش به جای اینکه طرف اون پسرهٔ حیلهگر در بیاین، طرف دخترتون رو میگرفتین و یک بار هم که شده بهش اهمیت میدادین..
اگه اضافیام..بهم بگین فردا میرم یه جایی گموگور میشم!
صورت آقا خسرو رو به قرمزی میرود.
وضعیت سوگل خانم هم کم از او ندارد.
برکه اما دیگر ماندن را جایز نمیداند و با قدمهایی بلند داخل اتاقش میرود، در را محکم میبندد و آن را قفل میکند.
آقا خسرو عصبی کتش را از تنش در میآورد و روی مبل پرت میکند.
با اخم سوگل خانم را مخاطب قرار میدهد:
- این چیه تو تربیت کردی؟؟
سوگل خانم حوصلهٔ بحث با شوهرش را ندارد. تنها روی از او برمیگرداند و عصبی روی مبل مینشیند.
برکه اما در اتاقِ تنهایی هایش اشک میریزد.
برایش تازه نیست این نادیده گرفتن ها، اما باز هم دلش میگیرد.
خب او هم دوست دارد یکبار هم شده پدر و مادرش حامیاش باشند.
پتویش درون مشتش جمع شده و دخترک تخس دارد تمام سعیش را میکند که دیگر اشک نریزد.
در همین لحظه موبایلش زنگ میخورد.
آن را برمیدارد و نگاهی به مخاطب زنگ زده میاندازد.
اسم سپهر با یک نقش قلب، برایش چشمک میزند.
سریع در جایش مینشیند، اشک زیر چشمانش را پاک میکند و صدایش را صاف.
آیکون سبز رنگ را میکشد و موبایل را روی گوشش میگذارد.
صدای سپهر درون گوشی پخش میشود:
- سلااام بیمعرفت! زنگ نزدی که!
برکه سعی میکند آرام باشد.
- سلام. ببخش.. حواسم رفت اصلا.
خوبی؟
سپهر در حالیکه روی مبل لم داده و ریز ریز تخمه میشکند و حتی فوتبال هم تماشا میکند، میگوید:
- صدای تو رو که شنیدم عالی!
تو چطوری دلبر؟
برکه لبخندی میزند.
- منم..خوبم. چی داری میخوری تو؟
صدای ملچ ملوچ میاد!
سپهر با خنده میگوید:
- دارم آناناس میل میکنم با نارگیل. از همون مدالا که نی داره! از همونا...
جات خالی!
برکه میخندد.
- چرت و پرت نگو! داری تخمه میخوری!
- ای کلک. باهوشی ها!
- پس چی؟
سپهر میپرسد:
- حس میکنم یه چیزت هست ها!
برکه نفسش را بیرون میفرستد.
- نه خوبم. چیزی نیس.
سپهر اما کوتاه نمیآید و با چرب زبانی میگوید:
- دخترا وقتی میگن چیزی نیست حتمااا یه چیزی هست.
بگو ببینم؟
برکه کمی مکث میکند.
خودش هم دوست دارد که از اتفاقات امشب برای سپهر بگوید تا سپهر هم کمی دست بجنباند و پایی پیش بگذارد.
آرام لب میزند:
- امشب.. خواستگاری برام اومده بود..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
عاشقانههایَم با تو شروع شد، با تو گذر کرد و با تو تمام شد . .❤️✨
@asipoflove
روی بزرگترین سرمایه زندگیت تمرکز کن؛
خودت!
سبکِ زندگیت!
و عادتهایی که میتونن تعیین کنن که قراره چقدر از زندگیت لذت ببری...
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۹
رسالت
مشغول تماشای فوتبال بودم که ناگهان مجید روی شکمم افتاد
_ آی .... چه خبرته؟؟
کنارم نشست و با ذوق گفت
_ مادرجون داره میاد اینجا ، عمو رحیم هم میاد کاشکی آیهان هم بیاد
بعد دستانش را به هم زد
_ با آیهان میتونم کلی بازی کنم
وقتی عمو رحیم به خانه ی ما می آمد ، حتماً خبری بود . ایستادم و به طرف آشپزخانه رفتم
_ عمو رحیم چرا میخواد بیاد؟؟
مادر به سمتم برگشت
_ زنگ زد و گفت داریم با مادرجون میام ، گفتم قدمتون روی چشم. علتش رو نپرسیدم
جلوتر رفتم
_مامان یه وقت گفت خونه رو بکوبیم سرمایه از من، از توش چند طبقه درمیارم و یک ساله تحویلت مید قبول نکنی ،دیدی که به عمه هم همینو گفت یک سالش شده چهار سال عمه ام خونه ای که مال خودش بوده رو داده دستش و خودش الان مستاجر مردمه بگو همین جا راحتیم
_ چند بار بهش گفتم
_ باز پول کم آورده احساس انسان دوستی اش گل کرده
_ زشته رسالت
_زشت چیه ؟عمو رحمان چند بار بهش تذکر داده انگار نه انگار
ساعتی بعد عمو رحیم و مادر جان آمدند.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿