یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۶ شیدا کنار مادرش م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۷
امیر نفس کلافه اش را بیرون میفرستد.
دستش را میکشد و از آشپزخانه بیرونش میآورد.
در همان حالی که مچ دست او اسیر دستش است، از پله ها بالا میرود.
شیدا، میایستد و دستش را از بند اسارات دست پرحرارت امیر آزاد میکند.
- خودم میام.
امیر چشمی ریز میکند.
- گمون نمیکنم... فرار نمیکنی؟
پشت چشمی برایش نازک میکند.
- نه.
میگوید و با سرعت از پله ها بالا میرود و جلوتر از امیر وارد اتاقشان میشود.
سریع، لباس هایش را تعویض میکند.
میخواهد باز روسری سر کند، اما حرف های مادرش در گوشش تکرار میشوند.
نفس عمیقی میکشد و روسری را داخل کمد برمیگرداند.
هنوز امیر نیامده گونه هایش گلگون شدهاند و سرخ.
درب اتاق باز و امیر نفس نفس زنان وارد میشود.
در همان حال میخندد و میگوید:
- بهت نمیاد انقدر سریع باشی!
نگاهش به گیسوانی گره میخورد که دیگر از او آنها را نپوشانده است.
لبانش باز میشوند تا سخنی بگوید، اما لب فرو میبندد.
نمیخواست مقدمات خجالت کشیدن های شیدایش را فراهم کند و خدایی نکرده باعث شود باز روسری بر سر بیاندازد.
داخل اتاق میرود.
نمیدانی که چقدر قلبش خوشحال بود از این برداشتن حریم. همین اندازه جلو آمدن از شیدا برایش به اندازه دنیا میارزید.
دکمه های بالایی پیراهنش را باز میکند.
متوجه شیدا و جریانات دفعه قبل بر سر این موضوع که میشود، دست نگه میدارد، رو به او میکند و با اشارهای به لباسش میگوید:
- اجازه هست؟
گونه های شیدا گلگون میشوند و روی برمیگرداند.
امیر تک خندهای میکند و لباسش را تعویض میکند.
- میتونی برگردی.
برمیگردد و چهرهٔ خندان و سرخوش امیر را مینگرد.
لبخندی ملیح میزند و میگوید:
- میتونم ازتون چیزی بخوام؟
امان از شیطنت های امیر که گاه و بیگاه رخ مینمایند.
میگوید:
- شما جون بخواه!
این شیطنت، مطابق انتظار، به گلگون شدن شیدا ختم میشود.
سر به زیر میاندازد و میگوید:
- فردا میشه برم بازار؟
امیر متعجب میگوید:
- چرا اجازه میگیری؟ هر وقت دلت خواست برو.
اینقدر منو زورگو دیدی که نذارم بری؟
- نـــــــه.. گفتنش اشکال نداره که. حداقلش اینه که میدونید کجام.
امیر اخمی میکند و بیربط به بحثشان میگوید:
- کی قراره دیگه منو جمع نبندی شیدا؟
نگاه از چشمانش میدزدد.
- نمی..نمیدونم...
امیر نفسش را بیرون میفرستد.
از طرفی هم به شیدا حق میداد و از طرفی دیگر نه! یکبار پیش خود میگفت هر چقدر که بشود برای آنکه دل به دلم بدهد صبر میکنم و زمانی هم کاسهٔ صبرش لبریز میشد از این فاصله، از این نزدیکی و در عین حال دوری.
چیزی نمیگوید و بحث را عوض میکند.
- فردا چی میخوای بخری؟
بیاختیار لبخند میزند و با ذوق میگوید:
- پارچه و نخ برای گلدوزی.
- معلومه خیلی دوست داری؟
سر تکان میدهد.
- خیلــــــــــی! کلی گلدوزیِ قشنگ کار کردم، همشون توی خونهمونن.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۷ امیر نفس کلافه اش
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۸
چشمان امیر از دیدن این همه شور و اشتیاق همسرش برق میزنند و خود را سرزنش میکند که چرا پیش از این، از علاقهمندی هایش نپرسیده است.
با لبخند برایش سر تکان میدهد.
- آفرین، عالیه. کنجکاوم ببینم چه اثری خلق میکنی.
- به زودی میبینید.
امیر سر تکان میدهد و روی تخت دراز میکشد.
شیدا را مینگرد و میگوید:
- نمیخوابی؟
«چرا»یی زمزمه میکند.
تخت را دور می زند و روی آن میرود، سرش را روی بالشت میگذرد و پشت به امیر میکند.
دستان امیر محتاج به آغوش کشیدن شیدا اند.
نمیدانند تا کی باید این حسرت را تحمل کنند. یعنی میتوانند صبور باشند؟
امیر چشم به سقف اتاق میدوزد.
پیش خود فکر میکند؛ شاید همین یک قدم جلو آمدن شیدا و روسری نپوشیدن امشبش یک بنبستی است که برایش باز کرده.
نمیداند باید باید چه کند.
میترسد با جلو رفتنش، شیدا را آزرده خاطر کند و فاصله ها بیشتر شود.
کلافه نفسش را بیرون میفرستد و پس میزند تمام فکر و خیالاتش را.
هنوز زود است برای پر کردن این فاصله ها... هنوز شیدا آنقدر ها با زندگی و تقدیرش کنار نیامده.
چشم روی هم میگذارد و به جای شیدا، خواب را به آغوش میکشد.
آغوش خواب گرم بود، اما نه به اندازه گرمی، حرارت و دلنشینیِ آغوش یار...
شیدا، با حس خیسی صورتش، چشمانش را از هم میگشوید.
بالای سرش، امیر خندان و لیوان به دست را میبیند.
امیر که باز شیدا را بیحرکت و خمار خواب میبیند، دست درون لیوان فرو میکند و آب بیشتری به صورتش میپاشد.
شیدا دست جلوی صورتش میگیرد و روی تخت مینشیند.
- چیکار.. میکنید؟
امیر چشمکی میزند.
- دارم بیدارت میکنم که خداروشکر موفقیت آمیز بود.
لبخند نامحسوسی میزند و نگاهی به ساعت میاندازد.
- نباید برین سر کار؟ ساعت ده شده!
امیر با انگشت به نوک بینی شیدا میزند.
- امروز جمعه ست خانوم اناری!
حواست کجاست؟
از لفظ «خانوم اناری» که امیر به کار میبَرد، گونه هایش اناری میشوند.
امیر که دلباخته دیدن این قاب است، لبانش کش میآیند.
با لبخند، نگاه از شیدا میگیرد و موبایلش را برمیدارد.
وارد صفحه تماس هایش میشود و شماره شیدا را میزند.
قسمت ویرایش نام را انتخاب میکند و تغییرش میدهد به؛ «خانومِ اناری»!
شیدا هم دارد میبیند عملش را.
بیاختیار، لبخند خجولی گوشهٔ لبش مینشیند.
میخواهد نگاه دزدکی اش را بگیرد، اما امیر شکارچیِ قهاریست!
درست در زمان مناسب، شکارش را به دام میاندازد.
با ابروان بالا رفته میگوید:
- دوسش داشتی؟
حالا اگرم.. دوسش نداشته باشی من عوض نمیکنم ها.
عوضش من دوسش دارم.
چشمکی شیطنت باری میزند.
- اسمو نه ها...
خود «خانوم اناری» رو میگم!
چیزی در قلب شیدا تکان میخورد.
نگاه خجالت زده اش را به زیر میاندازد و امیر را بیش از قبل شیفته این حیا و نجابت خود میکند.
امیر از جایش برمیخیزد و میگوید:
- پاشو بیا صبحانه بخور.
میایستد و داخل سرویس اتاق میرود.
بعد از آنکه آبی به دست و صورتش میزند راهی طبقه پایین میشود.
امیر همانطور که دارد زیر لب آهنگی را زمزمه میکند، میز صبحانه را میچیند.
شیدا که از نبود آقا بزرگ تعجب کرده است، میخواهد سوالش را بپرسد اما قبل از گفتن، امیر پاسخش را میدهد:
- امروز خونه خالیه، آقا بزرگ نیست نیره هم نیست.
شیطنت بیموقعش گل میکند.
کنار شیدا میرود و زیر گوشش پچ میزند:
- دوتایی خوش میگذره بهمون.
نگاه خجول و حرصی شیدا نصیبش میشود.
ظرف مربا را روی میز میگذارد و دستانش را به حالت تسلیم بالا میآورد.
- باور کن شوخی بود خانوم اناری...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۹
.
.
لبان خشک و ترک خوردهاش با اشک هایی که از صورتش روان میشوند، تر میشوند.
در میان هق هق هایش میگوید:
- چته..سپهــــــــــر؟ چی شده؟؟
سپهر اخم میکند. عمیق و عصبی!
- اتفاق خاصی نیفتاده فقط چشام تازه باز شده! تازه دارم همه چیزو میبینم..
فکر کردی میتونی زیر پوستی همه کثافت کاری هاتو انجام بدی و من نفهمم؟؟؟ هــــــــــــان؟؟!
صدایش اوج میگیرد و با ناباوری داد میزند:
- من هیــــــچ کاری نکــــــــــــردم! سپهر...
گوش کن... سپهــــــــــــر!!
سپهر اما بیتوجه به التماس های مظلومانهٔ برکه، همانطور که به سمت درب خانه میرود، فریاد میزند:
- دادخواست طلاق به زودی میرسه دستت!
°•°•
- برکه...برکه بلند شو.
هراسان، چشمانش را میگشاید. سپهر را بالای سرش میبیند.
قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین میشود.
سپهر میگوید:
- عشقم دیگه از سفر و عشق و حال برگشتیم، باید بلند شی. پاشو، خواب دیدی..
کمی از شوک خوابش بیرون میآید.
دست روی صورتش میکشد و لب میزند:
- این...این چه خوابی بود که من دیدم!
- چی دیدی؟
چشم به گوی های سپهر میدوزد.
- خواب دیدم...داری ازم طلاق میگیری. اونم با گناه نکرده!
سپهر به گفتهاش میخندد.
- چه خوابا! بلند شو... بلند شو وقتی زیاد میخوابی همین میشه دیگه!
برکه دست به چشمانش میکشد.
- ساعت..چنده مگه؟
- هفت.
برای سپهر چشمی درشت میکند.
- هنوز ساعت هفت صفحه بعد به من میگی زیاد خوابیدم؟؟ پاشو برو سر کار تا دیرت نشده. پاشو ببینم..!
سپهر که حسابی حرصش گرفته است، از روی لبهٔ تخت بلند میشود و میگوید:
- حقت بود بیدارت نمیکردم و میذاشتم بعد طلاق گرفتن، اونوقت بیدارت میکردم که الان زبون درازی نکنی واسه من..
میخندد و بالشت کنارش را به سمت سپهر پرتاب میکند.
سپهر آن را در هوا میگیرد و همانطور که دارد از اتاق خارج میشود، به شوخی میگوید:
- دادخواست طلاق به زودی میرسه دستت عشقم.
برکه حتی از شوخیاش هم خوشش نمیآمد.
خواب از سرش پریده است.
بلند میشود و بعد از آنکه آبی به دست و صورتش میزند، صبحانهاش را در کنار سپهر میخورد.
سپهر میرود و برکه تنها میشود.
کمی خودش را سرگرم میکند، اما حوصلهاش سر میرود و لبریز میشود.
کلافه روی کاناپه دراز میکشد و نفسش را بیرون میفرستد.
دلش دوستی را میخواست که کمی با او حرف بزند، به همراه هم بیرون بروند و خوش بگذارنند.
اما او برای به دست آوردن سپهر، قید همه چیزش را زده بود.
پدر، مادر، مرضیه...
با یادآوری مرضیه، دلش هوایش را میکند.
اما روی زنگ زدن را هم نداشت.
نمیدانست باید در رابطه با ازدواجش چه به مرضیه بگوید و چگونه از دلش در بیاورد اینهمه بیخبری را.
به ذهنش میرسد که اصلا چیزی نگوید.
فقط زنگ بزند و احوالی از او بگیرد.
او که به مرضیه گفته بود قرار است به خارج از کشور بروند و در حال حاضر مثلاً ایران نیستند!
میخواهد شمارهاش را بگیرد، اما با یادآوری سیمکارتش، آه از نهادش بلند میشود.
اگر زنگ میزند مرضیه میفهمید که تماس داخلی ست و همهٔ راز ها برملا میشد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۹ . . لبان خشک و تر
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۰
ایشی میگوید و روی کاناپه مینشیند.
دلش کمی شیطنت میخواست. حس میکرد تمام ذوق و شور جوانیاش دارد در این خانه زندانی میشود.
شال و کلاه میکند و از خانه بیرون میزند.
در حال قدم زدن در پارک نزدیک خانه شان است که یک کیف پولی سفید رنگ، توجهاش را جلب میکند.
نگاهی به اطرافش میاندازد و بعد به کیف را از روی زمین برمیدارد.
کیف را کمی نکاه میکند که ناگهان کاغذی از میانش بیرون میافتد.
متعجب کاغذ افتاده روی زمین را برمیدارد و تایش را باز میکند.
با خطی خوش، جملاتی روی کاغذ نوشته شدهاند.
او که حسابی برایش داستان جالب شده است، روی نیمکت پارک مینشیند و با دقت و کنجکاوی خط به خطش را میخواند و اصلا توجهای نمیکند که شاید صاحب این کیف و کاغذ راضی به خواندش نباشد!
«آنقدر هوای دلم ابریست که توان گفتن نیست مرا. چه خوب است که تو هستی. چه دلنشین است که هنوز گوش شنوایی برای درد و دل هایم، برای قلب شکستهام، برای حال بدم، دارم. در هر زمان و مکان هستی و محال است که تنهایم بذاری. فقط کافی ست صدایت بزنم که به داد دلم برسی...»
- خا..خانوم؟
سر برکه بالا میپرد.
با هراس دستش را پشت سرش پنهان میکند. حالش درست شبیه کودک دبستانی ست که مرتکب عمل زشتی شده است!
هول زده میگوید:
- ب..بله؟
دختر جوان، نگران میگوید:
- شما..شما اینجا یه کیف پول سفید رنگ ندیدین؟
توجه برکه، تازه به عصای درون دستش جلب میشود.
عینک روی چشمانش این ندا را به او میرسانند که دختر نابیناست.
آب دهانش را پایین میفرستد و کیف پول را درون دستش میگذارد.
- همین..همین جا افتاده بود.
برش که داشتم یه...
دختر جوان میان حرفش میپرد و بیاختیار او را به آغوش می کشد.
- ممنون..ممنون که برش داشتین..
اگر..پیدا نمیشد..بیچاره میشدم..
برکه لبخند کج و کوله میزند و از آغوشش فاصله میگیرد.
با شک و تردید میپرسد:
- نمیبینید؟
- سوال..داره؟
با زیرکی میپرسد:
- پس قبل از.. اینکه من حرف بزنم از کجا فهمیدن خانومم؟
تلخندی روی لبان دختر جوان مینشیند.
- از..بوی عطرتون.
به هر حال... ممنونم..
خدانگهدار..
نمیماند و میرود.
برکه میخواهد از کاغذ جا ماندهٔ درون دستش بگوید، اما شیطان او را فریب میدهد که خواندش چه اشکالی دارد؟ تو که اصلا نمیشناسی این شخص را؟ نابینا چگونه میخواهد بنویسد؟ حتما برای کس دیگری ست...
بخوان و حالش را ببر...
دیگر تلاش نمیکند و دهانی را که باز شده تا دختر را صدا بزند، بسته میشود.
روی نیمکت مینشیند و ادامهاش را میخواند:
«خدایا... خوب نیستم، اصلا...
یه دستی به سر و روی من میکشی؟
اصلا نمیدونم چرا افتادم به جون این کاغذ و قلم؟ توی این پارک... میون هیاهوی بچه ها... چقدر دلم میخواد بچه باشم...»
موبایلش زنگ میخورد و دوباره میان خواندش میپرد.
کلافه موبایلش را از کیفش بیرون میکشد و نگاهی به مخاطب زنگ زده میاندازد.
دیدن نام پدرش دود از سرش بلند میکند!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۱
متعجب آیکون سبز رنگ را میکشد و موبایل را روی گوشش میگذارد.
- بـــــابـــــا؟؟
- سلام.
به جای صدای پدرش، صدای آرشام است که درون گوشی پخش شده است.
آن شوق زیر پوستی اش، گم میشود و جایش را به اخم میدهد.
- بله؟ گوشی بابام دست شما چیکار میکنه؟؟
- باباتون صحبتی داشتن که من میخوام بهتون بگم.
بغض به گلویش چنگ میزند.
دوست نداشت که جلوی آرشام خوار و خفیف شود که پدرش حتی حاضر به شنیدن صدای دخترش هم نیست!
لرزان میگوید:
- چی؟
- پدر و مادر تون به همراه خانواده ما داریم میریم سوئد. خیلی وقته پیگیر گذرنامه و ویزا بودیم و بالاخره رسیدن..
چند وقت دیگه داریم میریم...
همین...
دهانش باز میماند و قطرات اشک از چشمانش جاری میشوند.
لبانش بیهدف باز و بسته میشوند.
- هستین؟
دست جلوی دهانش میگذارد تا هق هقش بلند نشود.
نمیخواست در برابر بیرحمی پدر و مادرش خود را ضعیف نشان بدهد.
هر اندازه هم که ازشان دور بود، برایش این اتفاق ناباور و سخت است که پدر و مادرش به همین راحتی رهایش کنند و بروند.
اخم میکند که دیگر پایان دهد به اشک هایش.
جدی میگوید:
- گو..گوشی رو بده بابام!
آرشام موبایل را گوشش فاصله میدهد.
دستش را جلوی میکروفن گوشی میگذارد و رو به آقا خسرویی که با اخم نظاره گرش است، میگوید:
- میخواد باهاتون صحبت کنه.
آقا خسرو عصبی پلک میبندد.
مکث میکند و تنها دستش را دراز میکند.
آرشام موبایل را درون دستش میگذارد.
موبایل را روی گوشش میگذارد و خشک و سرد میگوید:
- چیه؟
بغض برکه، پیش گوش پدرش تا مرز شکسته شدن میرود.
لبانش میلرزند و همچنین گوی هایش.
لرزان لب میزند:
- حداقل..یه خبر به دخترتون میدادین! انقدر..انقدر غریبه شدم؟
آقا خسرو به آرشام اشاره میکند که از اتاق بیرون برود.
بعد از خروجِ او، جواب دخترکش را میدهد:
- از همون وقتی که تو چشم بستی روی نظر ما! همون روزی که بهت اجازه دادم با اون پسره که هنوزم به عنوان دامادم قبولش ندارم، ازدواج کنی، غریبه شدیم..
گفتم دیگه نه پدری داری نه مادری..
تو هم با کمال میل پذیرفتی..
الانم برای این حاضر شدم صدات رو بشنوم چون قراره دیگه نبینیمت.
اشک از حصار آزاد میشود و روانه صورتش میشود.
- مامان..مامان هم نمیخواد با من حرف بزنه؟
آقا خسرو از دل همسرش خبر دارد، اما خشمش از رفتارهای گذشتهٔ دخترش اجازه نمیدهد که حقیقت را بگوید.
- نه!
باران اشک هایش شدت میگیرند و از هم سبقت میگرفتند.
- بابا..من خوشحالم.. سپهر رو دوست دارم.. خوشبختیم کنار هم..
آقا خسرو عصبی میگوید:
- بچهای برکه! بچه... نمیخوام حرفای بچگانه همیشگیت رو بشنوم! خداحافظ!
همین و تمام!
صدای بوق درون گوش برکه میپیچد و در سرش اکو میشود.
بوق، بوق، بــــــــوق....
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۱ متعجب آیکون سبز ر
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۲
با بهت، موبایل را از گوشش فاصله میدهد.
کاغذِ درون دستش، مچاله میشود و اشک هایش جاری.
دلش از مادرش گرفت که حتی حاضر به خداحافظی با او نشده.
اویی که این مدت پنهانی با برکه تماس میگرفته و هر چند کوتاه و مختصر حالش را میپرسیده.
روی نیمکت فرود میآید.
چه خوش خیال بود که فکر میکرد قرار است بیرون از خانه کمی حال و هوایش عوض شود!
حالا هم یک نوشته که معلوم نیست برای که هست درون دستش است و هم پدر و مادرش دارند به معنای واقعی تنهایش میگذارند.
اشک هایش شدت میگیرند.
دیگر آن کنجکاوی قبل را برای خواندن آن تیکه کاغذ ندارد.
با دست، صورتش را میپوشاند.
خودش هم گمان نمیکرد که تا این اندازه از پدر و مادرش دلگیر شود.
نمیخواست ضعیف باشد. نمیخواست حالا که اهمیتی برایشان نداشت، اشک بریزد و ناراحت باشد.
بلند میشود و قدم های بلندش را برمیدارد.
ناگهان صدای فریاد کودکی بلند میشود و برکه را در جایش متوقف میکند.
به پشت سرش برمیگردد و به پارک بازی بچه ها چشم میدوزد.
با دیدن کودکی که روی زمین افتاده و میگرید، پا تند میکند و به سمتش میدود.
کنار پایش مینشیند.
بچه های دیگر دورش جمع شده اند و با هراس و تعجب دوست صدمه دیدشان را تماشا میکنند.
نگاهش را به پسرک گریان میدهد.
صورتش خیس اشک است و آب بینیاش هم روان شده.
با نگاهی به بچه ها میگوید:
- کسی دوستش نیست؟ آبجی یا داداش؟
نمیدونین مامان و باباش کجان؟؟
دختر بچه ای میگوید:
- داداشش..داره میاد. بستی..هم داره.
با آوردن نام «بستی» چند تایی از بچه ها، سرش را بالا میآورند که مرد بستنی به دست را ببیند.
بستنی ها قیفی هستند و دل هر کودک را آب میکند.
دخترک صدایش را بلند میکند:
- آقا..حسین افتاده!
اخمی بین ابروان برادر مینشیند و سرعتش را بیشتر میکند.
کنار بچه ها میرسد و بستنی ها را بیحواس به کودکان دیگر میدهد.
کنار برکه مینشیند.
برکه میگوید:
- شاید پاش شکسته باشه..
مرد میخواهد او را به آغوش بکشد، که برکه مانعش میشود.
- تکونش ندیدن.
تازه انگار متوجه دختر کنارش میشود.
چشمان زیبای برکه زیر نور آفتاب زیباتر از پیش شده اند.
از اختیار مرد جوان خارج بود این نگاه عمیق.
برکه نگاه خیرهاش را میبیند.
دست چپش را بالا آورده و شالش را کمی جلو میکشد.
در واقع با این کار میخواهد به مرد جوان بفهماند که متاهل است و به جای این نگاه خیره و بیپروا، حواسش را به برادر مظلومش دهد.
مرد جوان شرمزده نگاهش را میگیرد.
گمان نمیکرد دخترکی به جوانی او همسر داشته باشد.
اما حتی با وجود این هم نگاهش درست نبود! خود را در دل سرزنش میکند.
برکه با صدو پانزده تماس میگیرد و بعد از آنکه کمی پسرک گریان را آرام میکند.
دست روی موهای لختش میکشد.
- گریه نکن عزیزم. معلومه مرد قوی هستی ها! مطمئنم زود زود خوب میشی.. آقای شجاع..
پسرک کمی آرام میگیرد.
اینکه او را «قوی و شجاع» خطاب کنند برای لذت بخش است. غرورش با حرفها دیگر اجازه نمیدهد که اشک بریزد.
برکه میایستد و با خداحافظی کوتاهی، از آنجا دور میشود.
هنوز چیزی از رفتنش نگذشته است که مرد جوان صدایش میزند:
- خانوم..خانوم!
میخواهد توجه ای نکند و برود، اما مرد جوان خود را به او میرساند.
کاغذ درون دستش را جلو میآورد.
- از دست شما افتاد..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۲ با بهت، موبایل را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۳
انگار این تیکه کاغذ هم دلش میخواست برکه آن را بخواند.
اویی که صاحب این کاغذ نبود و هی سر راهش قرار میگرفت!
کاغذ را میگیرد.
- ممنون..
مرد جوان کمی این پا و آن پا میکند.
چشم به زیر میاندازد و میگوید:
- به..به خاطر اون..
میان حرفش میپرد.
- مهم نیست..
میگوید و از کنارش میگذرد.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که دوباره صدایش میزند:
- خانوم..!
برکه کلافه میایستد.
حوصلهٔ هیچ کس را نداشت و این مرد جوان هم رهایش نمیکرد.
مرد جوان با قدم های بلندش، خود را به او میرساند.
با شرمندگی میگوید:
- ببخشین..من هی مزاحمتون میشم و شما هم انگار عجله دارین...
تنها منتظر نگاهش میکند.
مرد دست در جیبش میکند.
- اینو حسین، داداشم، داد که بدم بهتون.
انگشتر کوچک عقیقی درون دستش چشمک میزند.
برکه متعجب میگوید:
- چرا خب؟ برش گردونین به خودش.. حتما دوسش داره.
مرد جوان لبخند میزند.
- برای مهربونیتون.. به خاطر کمکی که بهش کردین دوست داشت بده بهتون.
حسین خیلی مهربونه.. نگاه به سنش نکنین..
لبخند شیرینی روی لبانش مینشیند.
اشک درون چشمانش حلقه میزند.
پسرکی به این کودکی از عزیزترین هایش میگذشت که دل آن کسی را که کمکش کرده است را شاد کند، اما پدر و مادرش بدون هیچ خبری داشتند دخترشان را تنها میگذاشتند.
انگشتر را میگیرد و لرزان تشکر میکند.
- از طرف من ازش تشکر..کنین. برام خیلی باارزشه... خیلی...
مرد سر تکان میدهد.
- حتما! خدانگهدار...
میگوید و میرود.
برکه با بغض، انگشتر را مینگرد.
چقدر کودکان دنیای زیبایی داشتند...
تیکه کاغذ و انگشتر را درون کیفش میگذارد و از پارک بیرون میزند.
به خانه میرسد.
ماشین و کفش های سپهر در خانه، این ندا را به او میرساند که سپهر امروز زودتر آمده.
شالش را از سر در میآورد و میخواهد وارد اتاقشان شود که صدای سپهر توجهاش را جلب میکند.
- بابا بس کن دیگه. خستم کردی.
یا بمون یا برو..
دم به دقیقه زنگ میزنی فکر نمیکنی من کجام، شاید کار دارم، نمیتونم جواب بدم..
بعدشم که سریع قهر میکنی!..
درب اتاق را باز میکند.
متعجب سپهر را مینگرد و میگوید:
- کیه؟!
سپهر از دیدن برکه کمی هول میکند.
اما به روی خودش نمیآورد و اول جواب فرد پشت خط را میدهد:
- خیل خب! خواهشاً دیگه اینقدر پیله نباش!
موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
برکه با اخم سوالش را تکرار میکند:
- کی بود؟
سپهر لبخندی به رویش میزند.
- باز حسودیت گل کرده ها!
- دارم جدی حرف میزنم سپهر، مسخره بازی در نیار. کی بود که هی باهات قهر میکنه، یا باید بمونه یا بره، پیله نباشه..؟
هوم؟
سپهر با بهت میگوید:
- استراق سمع هم که میکنی..
کلافه میشود.
- داشتم میومدم تو اتاق شنیدم.
چرا انقدر در میری از جواب دادن! انقدر منو مشکوک نکن!
سپهر اخم میکند.
- دقیقا میخوای به چی مشکوک بشی برکه؟ من آدمی نیستم که بخوای با فکرای تو سرت تعریفش کنی.
دست به کمر میزند.
- خب جوابمو بده. من فقط دارم سوال میپرسم.. چیز بدی گفتم؟
- نـــــه! اینکه به شوهرت شک میکنی اصلا بد نیست!!
با بهت لب میزند:
- چرا انقدر بزرگش میکنی!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۳ انگار این تیکه کا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۴
سپهر پوزخندی میزند.
- تو داری بزرگش میکنی برکه!
- من چی گفتم مگه؟ فقط پرسیدم کی بود؟
اگه جواب بدی قرار نیست دیگه این بحث مزخرف ادامه پیدا کنه.
سپهر که حسابی عصبی ست از این مشکوک شدن برکه، موبایلش را جلویش میگیرد.
- بیا زنگ بزن بفهمی کیه.
برکه کم نمیآورد.
با اخم موبایل را از بین دستش بیرون میکشد و آخرین شمارهای که با او تماس گرفته است را میگیرد.
موبایل را روی گوشش میگذارد و منتظر جواب دادن شخص میشود.
زمانی نمیگذرد که صدا پخش میشود:
- حالا باز زنگ زدی چی بگی؟ بابا گفتم میمونم دیگه! بعد به من میگی پیله و ناز نازو!
گوش های برکه که صدای پسر جوان را شنوا میشنوند، حرف هایی که آماده کرده است برای گفتن، در دهانش میماسند.
- چته سپهر؟ زنگ میزنی جواب نمیدی؟
مریضی بخـــــــدا!
پسر جوان، طلبکار میگوید و تماس را قطع میکند.
با بهت، موبایل را از گوشش فاصله میدهد.
سپهر گوشی را از میان دستان او بیرون میکشد و بدون هیچ حرفی، از اتاق بیرون میزند.
برکه که حسابی پشیمان و سرخورده شده است، کلافه نفسش را بیرون میفرستد و خود را به خاطر قضاوت نابجایش سرزنش میکند.
طرهای از گیسوانش را که روی صورتش ریخته اند، پشت گوش میفرستد و از اتاق بیرون میآید.
سپهر را میبیند که دارد آب مینوشد.
سپهر نگاهی گذرا و دلخور به برکه میاندازد.
از طرفی غرور برکه اجازه نمیدهد پا برای عذر خواهی پیش بگذارد و از طرفی دیگر، قلبش نمیخواهد این دلخوری ادامه پیدا کند.
لبانش را با زبان تر میکند:
- سپهـــ...
سپهر میان حرفش میپرد و نمیگذارد ادامه دهد.
- میز نهار رو بچین، گشنمه!
نفس کلافهاش را بیرون میفرستد و پیش خود میگوید؛
«آخر مرد هم تا این اندازه باید ناز و ادا داشته باشد؟! وقتی خانمش پا پیش میگذارد برای عذرخواهی او باید با رویی باز بپذیرد نه اینکه روی بگرداند...»
او که حالا با این نادیده گرفتن لجبازیاش گل کرده است، بیتفاوت شانه بالا میاندازد.
داخل آشپزخانه میرود و میز را با نق نق های زیر لبیاش میچیند.
صدایش میزند:
- بیا..
سپهر وارد آشپزخانه میشود و پشت میز مینشیند.
برکه با غذایش بازی میکند.
دلش این سردی را نمیخواست. این پا و آن پا میکند برای گفتن حرف هایش.
پیش خود میگوید؛
«اگر این بار هم حرفم ببُرد و غرورم را بشکند، دیگر منتش را نمیکشم!»
بعد از مکثی کوتاه لب میزند:
- سپهر.. ببخشید! زیاده روی کردم..
نگاه سپهر بالا کشیده میشود.
- الان نباید اینو میفهمیدی!
کلافه جواب میدهد:
- نمیخوام دوباره شروع کنم! ولی به منم حق بده سپهر.. اگر همون اول با روی خوش میگفتی کی بوده و انقدر از جواب دادن در نمیرفتی، اینجوری نمیشد..
سپهر ابروانش را در هم میکشد.
- خوبه منم به تو شک کنم برکه؟ بهت برنمیخوره؟ مثل من برخورد نمیکردی؟؟
مکث میکند.
حالا کمی حق را به سپهر میداد. اگر خودش حالا جای سپهر میبود، چه واکنشی نشان میداد؟
شرمنده میگوید:
- باشه. حق باتوعه، قبول! ببخشید...
من اشتباه کردم. قول میدم تکرار نشه، خب؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۴ سپهر پوزخندی میز
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۵
سپهر مکث میکند.
درست مثل دخترها شده و دارد به این فکر میکند نازش را به این قیمت بفروشد یا نه؟
کوتاه میآید.
- باشه... قول دادی ها!
لبان برکه کش میآیند.
- برکه زیر قولش نمیزنه!
از روی صندلی بلند میشود و کنار سپهر میرود.
با شیطنت بوسه روی گونهاش میکارد.
- دم شما هم گرم که بخشیدی!
لبان سپهر طرح لبخند به خود میگیرند.
دلخوری اش رفته است و حالا زبانش به کار میافتد:
- به گمونم مهربونی رو از تو یاد گرفتم!
چشمکی هم ضمیمهٔ حرفش میکند.
قلب برکه برای چندمین بار از عشقش به سپهر اعتراف میکند.
با شیطنت لپ سپهر را میکشد.
- خیلی میخوامت سپهر!
سپهر میخندد و هیچ نمیگوید.
برکه سرجایش برمیگردد، پشت میز مینشیند و با حالی بهتر، غذایش را میخورد.
بعد از نهار، سپهر میخوابد و برکه باز فرصتی پیدا میکند که ادامهٔ آن نوشته های روی کاغذ را بخواند.
داخل اتاق میرود.
کاغذ را از درون کیفش بیرون که میکشد، همزمان با آن، انگشتر عقیقِ زیبا هم روی زمین میافتد.
انگشتر را برمیدارد و با لبخند آن را مینگرد.
با یادآوری آن پسرک مهربان، دلش هوای فرزندی شبیه او را میکند.
انگشتر را درون انگشت کوچکش میکند.
به صندلی تکیه میدهد و مشغول خواندن ادامهٔ نوشته میشود.
«چقدر دلم میخواد بچه باشم.. آه از دل پردرد من.. اگر میشد همین جا به زیر گریه میزدم، بدون خجالت! اما چشمه اشک چشمانم خشکیده است. چه کسی گمان میکرد روزی احوال من این شود؟ که حالا به جز خدا و یک خواهر همدمی در این دنیا ندارم. عشقم تنهایم گذاشته... خودت که میدانی خدا! میدانی برای چه رفت.. گفتنش تنها داغ دلم را تازه میکند. هنوز نتوانسته ام با نبودش کنار بیایم، اما میدانم که تو هوایم را داری..
خسته ات نکنم مهربان من... میان سیر این مشکلات همین را بس که من خدا را دارم...»
نوشته به پایان میرسد.
برکه، پشت و رویِ کاغذ را مینگرد تا نوشته دیگری پیدا کند، اما چیزی عایدش نمیشود.
متفکر به کاغذ خیره میماند.
دلش میخواست نویسندهٔ این نوشته را ببیند. اما چگونه ممکن است؟
پیش خود فکر میکند؛
«شاید آن دختر نابینا هر روز به پارک بیاید. شاید اصلا این نوشته متعلق به برادرش باشد! شاید با حضور مستمرش در آن پارک بتواند روزی برادرش را هم ببیند... یا.. اصلا از کجا معلوم برادر است؟ شاید هم یک خواهر باشد!»
سری برای خود تکان میدهد.
- هر روز میرم تا بالاخره پیداش کنم. از بیکار نشستن توی خونه بهتره...
خوشحال است که یک ماجرا برای گذراندن اوقاتش پیدا کرده است. داستانی که، عجیب، به سمت آن کشش دارد. ماجرایی که بدون هیچ مقدمهای، سر راهش قرار گرفته است.
- چیکار میکنی بالا سر من؟
سپهر است که طلبکار و خواب آلود میگوید و برکه را به خود میآورد.
نگاهش میکند و در همان حالی که کاغذ را درون کیفش جا میدهد، میگوید:
- هیچی بابا.. بیدارت کردم؟
سپهر میخواهد جواب بدهد که نگاهش به انگشت برکه گره میخورد.
متعجب میپرسد:
- این چیه کردی انگشتت؟؟؟
نگاهش را به انگشتر میدوزد.
لبخندی وسیع میزند و داستانش را برای سپهر بازگو میکند.
سپهر بعد از اتمام داستان پوزخندی میزند و میگوید:
- حالا این انقدر ذوق داره؟
پشت چشمی برایش نازک میکند.
- برای من، آره!
میگم سپهر...تو دلت بچه نمیخواد؟
سپهر از سوال ناگهاناش چشمی درشت میکند.
- بچــــــــه؟؟داری شوخی میکنی دیگه، نـــــــــه؟!
- وا! چرا شوخی کنم؟ خیلیام جدیام!
- تو با این سنت میخوای بچه داری کنی؟ اول شوهر داری رو یاد بگیر کوچولو..
مشت به بازوی سپهر میزند.
- سپهر انقدر به مسخره نگیر حرفامو. وقتی میگم یعنی میتونم بچه داری کنم و مامان خوبی باشم.
سپهر لبخندی به رویش میزند و دستش را نوازشوار روی گونهاش میکشد.
- به نظرم جوگیر شدی عشقم! یه بچه دیدی امروز خیلی باحال و بامزه بوده، تو هم خوشت اومده. چند روز دیگه از سرت میپره! چطور تا قبل از امروز حرفش رو نمیزدی؟
برکه کنار سپهر میرود.
- خیلی بدی سپهر! یه جوری باهام حرف میزنی انگار بچه دو ساله ام و هیچی سرم نمیشه!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۵ سپهر مکث میکند.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۶
سپهر لبی کج میکند.
- خب حرفا میزنی برکه!
بغ میکند و دست به سینه میشود.
- میشه یک بار درست جواب منو بدی سپهر؟
سپهر نفس کلافهاش را بیرون میفرستد.
- نه، من بچه نمیخوام.
چیه هی تو دست و پامونه.. دوتایی بیشتر بهمون خوش میگذره عشقم.
با آنکه برکه دلش مادر شدن را میخواهد و حضور شیرینِ یک نوزاد در آغوشش، در مقابل سپهر کوتاه میآید.
- خیل خب، باشه!
لبخندی روی لبان سپهر از کوتاه آمدنش، مینشیند.
دقایقی سکوت بینشان حاکم میشود که برکه آن را با صدای لرزانش میشکند:
- سپهر...
- جون؟
- میدونی چی شد امروز..؟
- چی شده؟
لبانش را با زبان تر میکند.
- مامان و بابام قراره..از ایران برن..
فکر کن.. تازه امروز به من خبر دادن که ویزاشون اومده و چند روز دیگه عازمند!
بیاختیار اشک هایش روان میشوند.
سپهر هم حسابی متعجب شده و هراسان.
به فکر این است که با رفتن پدر و مادر برکه منافع خودش به خطر نیافتند.
روی تخت مینشیند و برکه گریان را به آغوش خودش میکشد.
برکه در آغوشش بیخجالت میگرید. باز داغ دلش تازه شده و این اشکها از کنترلش خارج.
سپهر دست روی کمرش میکشد و او را از آغوشش جدا میکند.
رد اشک هایش را پاک میکند و کنجکاو میپرسد:
- کلا میرن و برنمیگردن؟
سر تکان میدهد.
- برای زندگی میرن. میخوان منو اینجا تنها بذارن!
سپهر پوزخندی میزند.
- تا الان که بودن چیکار کردن برات؟ مگه بود و نبودشون فرقی میکنه؟
باران اشکهایش متوقف میشوند.
حقیقت را میگفت سپهر...
اصلا بود و نبودشان تفاوتی ندارد. آنها چه باشند چه نباشند، دختری به نام برکه ندارند!
کلافه و عصبی از اینکه باز به خاطرشان گریه کرده است، دست زیر چشمانش میکشد.
عصبی میگوید:
- اصلا همین امروز زنگ میزنم بهشون میگم نیاز نیست دیگه هر روز برام پول بزنین، دیگه منتشون رو نمیخوام، دیگه هیچی ازشون نمیخوام..
فکر کردن بچه اوردن که فقط یه پول بریزم به کارتش و دیگه تمام؟
بلند میشود و در همان حالی که به دنبال موبایلش میگردد لرزان میگوید:
- قول میدم اگه یه روزی مادر شدم هیچ وقت مثل پدر و مادر خودم نباشم!
موبایلش را میان دستانش میگیرد و میخواهد با پدرش تماس بگیرد که سپهر اجازه نمیدهد و گوشی را از دستش بیرون میکشد.
برکه متعجب او را مینگرد.
- چیکار میکنی سپهر..؟؟ بده زنگ بزنم!
سپهر که هیچ جوره نمیخواهد بگذارد برکه حرفش را عملی کند با مهربانی میگوید:
- عزیزم.. عشق من! خودتو کوچیک نکن..
سکوت کردنت بهترین جوابه براشون. فکر کردی الان به بابات زنگ بزنی جواب میده؟ خب معلومه که نــــــه!
نفسش را بیرون میفرستد و کوتاه میآید.
سپهر دستانش را میگیرد.
- بیخیال عشقم. گریه نکن زشت میشی!
پشت چشمی برایش نازک میکند.
- اگه زشت بودم منو نمیگرفتی؟
- معلومه که نمی گرفتم! زن زشت به چه درد میخوره؟
چشمی برایش درشت میکند.
- الان من اخلاق نداشتم چیکار میکردی؟ فقط به خوشگلی نیست که!
سپهر با لودگی جواب میدهد.
- اخلاق نداشتی خودم رامت میکردم جیگر.
در ادامه، با شیطنت سر جلو میبرد و زیر گوشش پچ میزند:
- زن من هم خوشگله هم اخلاق داره.
دیگه چی میخوام؟
لبخند میزند و به عادت همیشهاش، گونهٔ برکه را گاز میگیرد و بعد از آن، سرش را عقب میکشد.
برکه با صورتی در هم، ردش را میمالد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۶ سپهر لبی کج میکن
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۷
نالان میگوید:
- جای جای صورت منو کبود کردی! بخدا زشته سپهر..!
سپهر با لبانی کش آمده میگوید:
- عشقم.. باز دل میبری، منم دارم وسوسه میشم بیا اون یکی گونه رو هم یه گاز مهمون کنم!
میخندد و سریع از جایش برمیخیزد.
از سپهر فاصله میگیرد و میگوید:
- ظرفیت امروز تکمیله. نزدیکم بشی من میدونم با تو سپهر!
سپهر با لبخندی خبیث، از جایش برمیخیزد و قدم قدم نزدیکش میرود.
- دلبری هاتو کردی حالا طلب بخشش میکنی؟ فکر کردی من بخشندهام؟
نچ عشقم...
میگوید و به دنبال برکه خندان و جیغ کشان میدود.
آخر سر هم دستش به برکه نمیرسد و تنش را روی مبل رها میکند.
- برکه از کت و کول انداختیم...
باشه، بیا بشین کاریت ندارم!
برکه از روی کانتر پایین میپرد.
خندان میگوید:
- تا تو باشی منو تهدید نکنی!
روی مبل تک نفره مینشیند و نفسی چاق میکند.
چشمانش را میبندد و دست روی قلب ضربان گرفتهاش میگذارد.
- وای... قلبم از الان سینهام میزنه بیـــ...
با حس سوزش روی گونهاش، حرفش نیمه میماند و چشمان طلبکار و متعجبش را باز میکند.
سپهر چشمکی به رویش میزند و اینبار با لبخندی عمیق تر تنش را روی مبل رها میکند.
- آخیش... خنک شدم! خیلی فخر میفروختی..!
برکه دست روی گونهاش میکشد.
با حرص لگدی به پای آویزان سپهر میزند.
- خیلی دغل بازی سپهـــــــر! تو گفتی کاری باهام نــــــداری!
سپهر تنها میخندد و جوابی نمیدهد.
او که از حال خوب بینشان حسابی شادمان است، میایستد و سرخوش میگوید.
- میرم یه شربت خنک درست کنم که حالمون حسابی جا بیاد. بعد این همه بدو بدو میچسبــــــه...
- قربون دستت جیگـــــــــــر!
میخندد. با آنکه لفظ «جیگر» کمی جلف و مضحک چله نظر میرسید، اما برکه آن را که از زبان سپهر میشنید به دلش حسابی مینشست.
•°•°•°
کمی از آب درون بطری مینوشد و اطرافش را از نظر میگذراند.
آنقدر هوا گرم است که میخواهد قید ماجرا جوییاش را بزند و یک راست خانه رود. دوش آب سردی بگیرد و کیف دنیا را کند، اما چه کند که کنجکاوی زورش بیشتر است.
امروز به همان پارک آمده تا نشانی از آن دختر نابینا بیابد.
پا روی پا میاندازد و کلافه آن را تکان میدهد.
حوصلهاش داشت کم کم سر میآمد و خبری هم از آن دختر نمیشد.
دستش را بالا میآورد و نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد.
ساعت دوازده ظهر است و در پارک پرنده هم پر نمیزد.
برکه به چه خیالی اینجا مانده است را خدا میداند!
نگاهش به پارک خالی از هیاهوی بچه ها میافتد.
نگاهی به اطرافش میکند.
کودک درونش فعال میشود که هر چه زودتر این فرصت را غنیمت بشمارد.
با قدم هایی بلند و لبخندی شیطنتبار، خودش را به زمین بازی میرساند.
دختر جوان هجده ساله انگار برگشته است به دو سالگی اش!
روی تاب مینشیند.
آفتاب به صورتش میتابد و چشمانش را نیمه بسته میکند.
خودش را تاب میدهد و سرعتش را زیاد میکند که هر چه تاب سریع تر تاب بخورد باد بیشتری هم به صورتش کوبیده میشود و کمی گرما را کم میکند.
لبانش بیاختیار کش آمده اند.
چقدر دلش این هیجان و بچگی کردن را میخواست...
آنقدر سرعتش را تند میکند که خودش هم یک لحظه ترس برش میدارد.
پایش را روی زمین میکشد که تاب بایستد، اما به جای آنکه تاب بایستد خودش روی زمین پرت میشود!
صورتش به زمین داغ برخورد میکند و خون از بینیاش روان میشود.
«آخ» ریزی میگوید.
مینشیند و به تابی که بدون سرنشینی دارد تاب میخورد نگاه میکند.
به جای آنکه اشکش روان شود، خنده اش میگیرد.
خندان با خود میگوید:
- تا تو باشی که انقدر جوگیر نشی!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۷ نالان میگوید: -
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۸
دست زیر بینیاش میکشد و رد خون روی دستش نمایان میشود.
دست درون کیفش میکند و دستمالی بیرون میآورد.
آن را زیر بینیاش میگذارد و با آه و ناله از جایش برمیخیزد.
لباس هایش خاکی شده اند و در نهایت بد شانسی، زانوی شلوارش پاره شده.
مات زده به شلوارش نگاه میکند.
- چیکار کنم با ایـــــن؟
به سمت دست شور های آن نزدیکی میرود.
صورتش را میشوید و آب به لباس هایش میزند.
یک بچگی کردن کوچک چه بلاها که بر سرش نیاورد!..
زانویش زخم شده و پایش به خاطر همین کمی لنگ میزند.
کمی آب مینوشد. دانه های عرق روی پیشانیاش نشستهاند.
بیخیال ماجرا جوییاش میشود.
دیگر بیش از این نمیتوانست بماند.
آن هم با این سر و وضعِ پریشان! انگار که از جنگ برگشته است!
از زیر سایه های درختان میرود که خورشید خانم کمتر نورش را به او بتاباند.
موبایلش را از کیفش بیرون میکشد و برای خود آژانسی میگیرد.
آژانس میرسد و سوار ماشین میشود.
به محض سوار شدنش، میبیند که همان دختر نابینا کمی جلوتر، از ماشینی پیاده میشود.
برکه هول میکند و بدون اطلاعی در ماشین را باز.
- آقا وایســـــا..!
ماشین که در حال حرکت بوده است، درش به جدول های کنار خیابان کشیده میشود.
راننده عصبی پا روی ترمز میزند و ماشین را نگه میدارد.
سرش را به عقب برمیگرداند و میگوید:
- چته خانـــــــــــوم؟؟؟ نابود کردی در ماشین رو!
او که انتظار این اتفاق را نداشته، شرمنده از ماشین پیاده میشود و دربش را نگاه میکند.
راننده هم کلافه و عصبی از ماشین پیاده و کنار برکه میآید.
رویش خراش و خط افتاده است.
برکه میگوید:
- واقعا معذرت میخوام.. هر چی خسارتش میشه بگین من پرداخت کنم.
راننده نگاهش میکند.
- من نمیدونم! باید ببرمش صاف کاری..
تو این گرما حیرونم کردی خانوم!
در ماشین خودتم همین طوری یهویی باز میکنی؟
دلتون برای ما بدبختا نمیسوزه که..!
شرمنده همانطور که یک چشمش به دنبال دختر میگردد و یک چشمش هم به راننده است، میگوید:
- حواسم رفت یه لحظه آقا. منتظر کسی بودم یکدفعه دیدمش هول کردم..
بازم شرمنده. بیاین بریم صافکاری من هر چقدر خسارت بشه پرداخت میکنم.
راننده نفس کلافه اش را بیرون میفرستد و سوار ماشین میشود.
برکه هم که ناامید از دیدن دختر شده با فکر اینکه هر روز همین حوالی به اینجا میآید و میتواند فردا همین ساعات بیاید، همراه راننده به صافکاری میرود.
بعد از پرداخت خسارت، خود راننده آن را به مقصد میرساند.
کلیدش را درون قفل خانه میاندازد و تن خستهاش را تا خانه میکشد.
به سمت حمام خانه پرواز میکند و تنش را به دست قطرات آب سرد و خنک میسپارد.
بعد از دوش آرامش بخشش، از حمام بیرون آمده و سرعتی، غذایش را روی بار میگذارد.
در نهایت هم زیر باد کولر میخوابد.
با تکان های دستی روی بازویش، چشمانش را باز میکند.
سپهر را بالای سرش میبیند.
- پاشو برکه! تموم خونه رو بوی سوختگی برداشته! غذا گذاشتی رو گاز بعد گرفتی خوابیدی؟؟
هول زده در جایش میپرد.
تمام خانه را دود برداشته است و بوی سوختگی مشام را اذیت میکند. سرفهای میزند و نالان میگوید:
- وای.. چرا بیدار نشدم من!
نگاه کن خونه رو... ای خدا! امروز فقط باید بد بیاری، بیارم..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗