eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۸ آفتاب خسته است یک روز تابیدن بساطش را جمع
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصارم کشیدم _ بابت امروز هم ممنون دستش را روی دستم که دورش گره شده بود گذاشت _ خدا باعث و بانیِ امروز رو برای آقاش نگه داره خندیدم و سرم را پشتش فرو بردم رسالت قبل از رفتن پیش عمو رحمان سری به موسسه زدم. بچه ها با دیدنم به سمتم آمدند و مدام می پرسیدند که چه شد بی خبر تمرینات را تعطیل کردم؟ نمی دانستم قبل از من به آن ها چه گفتند فقط گفتم _ ان شا الله به زودی دوباره راه می افته وارد سالن شدم خانم البرزی با دیدنم ایستاد و لبخند به لب تبریک گفت و ادامه داد _خانم سلامی هنوز نرسیدن شما تشریف داشته باشید مرا به طرف اتاق عمه سلیمه راهنمایی کرد روی صندلی نشستم و منتظر ماندم بعد از دقیقه ای در صدا کرد به طرف در برگشتم. سبحان را دیدم مگر عمه نگفته بود که او دیشب پرواز داشت در را بست و به سمتم آمد _ هنوز نرفتم ,اومدی پاچه خواری که مادرم تو رو برگردونه این جا؟؟ دلم نمی خواست با او هم کلام شوم ایستادم تا از اتاق بیرون بروم. با کف دست ضربه ای به سینه ام زد _ کجا ؟؟تشریف داشتی حالا خودم را عقب کشیدم که بروم _گمشو بشین کارت دارم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۹ به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دلم می خواست دندان هایش را در دهانش ریز می کردم اما دوست نداشتم حتی سر سوزنی فاطمه دل نگران و پریشان شود _احترامتو نگهدار من باهات کاری ندارم _ معلوم نیست چه مظلوم بازی و موش مردگی بازی درآوردی که دایی حسین به اون سخت گیری راضی شد به دادن فاطمه پشت میز نشست _ دیشب پروازم کنسل شد امشب میرم اما اینو بدون یه روزی میام مثل یه طوفان تموم هستت رو به باد میدم به طرف میز رفتم و دو دستم را عمود روی آن گذاشتم خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمانش گفتم _ هیچ غلطی نمی تونی بکنی برگشتم و به طرف در رفتم که غرید _عوضی نشونت می دم در را محکم به هم کوبیدم از اتاق خارج شدم عمه سلیمه را در راهرو دیدم.سلام که کرد نگران بود _ با سبحان که دعواتون نشد ؟؟ _نه نگران نباشید _ خب خدا را شکر دست درون کیفش برد و برگه بیرون آورد _ساعت‌های جدید رو برای کشتی نوشتم ببین می‌تونی این ساعت‌ها رو بیای روی صندلی داخل سالن نشست،من هم نشستم و برگه را از دستش گرفتم نگاهی به آن انداختم به جز دو ساعتی که برای جمعه بود با بقیه مشکلی نداشتم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۰ دلم می خواست دندان هایش را در دهانش ریز م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _آقا رسالت از دست سبحان ناراحت نشو یه مدت بره دور باشه از اینجا درست میشه، البته امیدوارم .از وقتی یادمه فاطمه رو عروس خودم می‌دونستم سبحان فاطمه رو می‌خواست،نمی‌دونم چرا سختش بود حرف دلش رو به فاطمه بزنه فاطمه هم گفته بود فعلا قصدی نداره برای ازدواج... گوشایم از این حرف‌ها داغ کرده بود خودداری می‌کردم تا به حرمت بزرگتر بودنش حرفی نزنم. _ نمی‌دونم چرا یک هویی همه چی پیش رفت و حسین خبر داد فاطمه نامزد کرده اولش باورمون نشد امیدوار بودم که.... _ببخشید عمه جان بزرگتر هستید حرمتتون واجب، اما فاطمه الان زن منه ،محرمه رم منه زدن این حرفا چیزی رو عوض نمی‌کنه فقط اذیتم می‌کنه ،چرا طوری حرف می‌زنید که انگار منتظر به هم خوردن زندگی من و فاطمه اید من و فاطمه همدیگرو دوست داریم لطفاً اینو درک کنید. سر به زیر انداخت _به فاطمه هم بگو بیاد موسسه وقتی سبحان اجازه نداد تو بیای اونم نیومده دیگه موسسه،نه کلاس نقاشی و نرم‌افزار و نه حتی کمک‌های دیگه‌ای که به موسسه می‌کرد. _ چشم‌بهش میگم ایستادم و خداحافظی کردم و برگه را داخل جیبم گذاشتم. عمو رحمان پشت میز نشسته و مشغول تلفن بود. _ سلام عمو ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۱ _آقا رسالت از دست سبحان ناراحت نشو یه مدت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی انصافیِ مرا به رویم نمی آورد و با آغوش باز مرا پذیرفته بود.سربالا آورد و با دیدنم لبخند زد و با دست اشاره کرد که بنشینم. نشستم و نگاهم دورتادور اتاق گشت و روی عکس پدر و آقاجان نشستم _ سلام رسالت جان ، خوبی؟؟؟ به احترامش ایستادم که گفت _راحت باش از پشت میز بیرون آمد و روبرویم نشست حال مادر و بچه ها و فاطمه را پرسید _ فاطمه دختر خوبیه, حواست که بهش هست ؟ _آره به قول مامان عاقل شدم خندید و دستی به ریشش کشید _به بچه ها سپرده بودم که اگه خونه مناسب گیرشون اومد خبرم کنند ،الان داشتم با یکی از همون ها حرف می زدم آدرس خونه رو نوشتم برای دو روز دیگه بری ببینی . _بهشون گفتید نزدیک خونه مامان باشه؟ سری تکان داد و بشقاب میوه را جلویم گذاشت _آره نهایت یکی دو تا کوچه فاصله داره _ خوبه ،باشه هماهنگ می کنیم میریم می بینیم سیبی داخل بشقاب گذاشت _و اما موضوع مهم دیگه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۲ چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی ان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم _ درد کمر و استخون هام دیگه داره زیادی اذیتم می کنه،می‌خوام بیای جای من من که غیر فاطمه کسی دیگه‌ای ندارم ،رحمت هم که اصلاً پی بازار و این چیزا نیست، پسرشم که نمی‌شه بهش یه بز بدی نگه داره بس که ناتوئه _ولی من... _نمی‌گم الان قبول کن, دو دوتا چهارتا کن ،سبک سنگین کن ،خانومتو در جریان بذار و جوابمو بده، می‌خواستم خیلی وقت پیش بهت بسپارم ولی خب آب روغن قاطی کرده بودی خندیدم با شرمندگی گفتم _حلالم کن عمو _پسرمی رسالت، آدم از پسرش به دل نمی‌گیره ،بعد از مرحمت خدا بیامرز خودمو مسئول شما می‌دونستم درسته رحمت بزرگتره ولی خب من و مرحمت بیشتر با هم بودیم،کم و کسری چیزی داشتی برای عروسیت بگو زودتر برید سر خونه زندگیتون بهتره _چشم عمو آدرس را از عمو گرفتم و مشغول رسیدگی به سفارشات شدم، با لرزش همراهم دست دست از زدن اعداد داخل ماشین حساب کشیدم و پاسخ دادم _بله بفرمایید _سلام خوبی رسالت ؟ _توی محسن چی شده ؟چقدر سر و صداست. صدات ضعیفه _ یه لحظه صبر کن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۳ سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم _ درد ک
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 لحظه ای بعد سر و صدا خوابید _رسالت کمال دو سه روزه گم و گور شده ,غلامی هم همه ما رو کرده توی ساختمون در رو به روی ما بسته گوشی هامونم گرفته، می گه آقا گفته. چقدر دعا دعا کردم زنگ و پیام از طرفت نباشه _ پس الان با گوش کی زنگ زدی؟ _ یکی از بچه ها جاساز داشت, رسالت به پدر فاطمه خانم بگو ببینه می تونه کاری کنه ده بیست نفری توی دو تا اتاق _ حالا چرا گوشیتو گرفتن ؟ _غلامی می گه آقا گفته یه نفوذی توی شماست آخه چند باره که محل قرار لو میره ذهنم به سمت محمد پر کشید _ میگم رسالت نکنه بفهمن من بهت اطلاعات می‌دادم، اگه چیزی بشه مادرم دق می‌کنه _ نگران نباش الان به حسین آقا زنگ می‌زنم گوش به زنگ باش _باشه ....باشه سریع با حسین آقا تماس گرفتم _ سلام رسالت جان خوبی پسر _ سلام آقا شما خوبین؟ _رسالت این آقا گفتنت روی اعصابمه چقدر فاطمه به من تذکر داده بود و منِ ماهی گلی هر بار یادم می‌رفت با خنده گفتم _ببخشید پدر جان _ آها این خوب شد حالا بگو چه کار داشتی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۴ لحظه ای بعد سر و صدا خوابید _رسالت کمال
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 حرف‌های محسن را به او منتقل کردم که گفت _ الان چند نفر رو می‌فرستم شاید تله باشه برای پیدا کردن کسی که اطلاعات ازش درز می‌کنه _برای محسن که اتفاقی نمی‌افته؟ یعنی کمال چیزیش شده؟ _نه بچه‌ها رو نامحسوس می‌فرستم برای محسنم انشالله اتفاقی نمی‌افته ,کمال شاید زنده است وگرنه منبع ما باید خبرمون می‌کرد _الان به محسن خبر بدم _ نه .... شماره شو بده. راستی از جنگلبانی چه خبر؟؟ _ با طه به مشکل برخوردم مدام باید کشیک بدم که اون گوشی زادور رو چک کنه با خنده گفت _ اتفاقاً محمد هم همینو می گه، می گه که باهاش همکاری نمی کنی _این کاری که آقا محمد می خواد همکاری نیست رسماً بیگاریه هر دفعه یه دستور میده _ یه جوری کنار بیاید باهم ، راستی فاطمه امشب قراره قلیه مهمونمون کننده می آی؟ آه از نهادم بلند شد _ امشب گشت دارم ، جای محمدهادی پسرش مریض شده بستریه _ پس خودت جواب فاطمه رو بده باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم .محسن دیگر تماس نگرفت دعا می کردم که همه چی به خیر بگذرد. تا بعدازظهر کنار عمو رحمان ماندم یکی یکی افرادی را که به آن داد و ستد داشت را به من معرفی کرد و ویژگی های شخصی و اجتماعی شان را گفت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۵ حرف‌های محسن را به او منتقل کردم که گفت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خسته به خانه رسیدم ،دلم می‌خواست تنم را به دوش آب گرم می‌سپردم تا شاید این خستگی می‌رفت _ مامان ...مامان _ جانم _تا برم دوش بگیرم ,بی زحمت یه چیز سردستی آماده کن بخورم این را گفتم و به اتاق رفتم. فاطمه دستم را خشک کردم و به طرف مادر برگشتم آرام گفتم _ اومد؟؟ با لبخند سرکی به اتاق کشید _ آره برو اتاقش کیک کوچکی که آماده کرده بودم را گرفتم و شمع بیست و شش را روی آن روشن کردم ، آرام به طرف اتاق رفتم صدای سشوار در اتاق پیچیده بود چند ضربه به در نیمه باز زدم _الان میام مامان در را آهسته بازم کردم و سرم را داخل انداختم مشغول شانه کشیدن موهایش بود لحظه ای به سمتم برگشت و دوباره مشغول شانه کشیدن شد، سرش دوباره به سمتم چرخید و دستش بی حرکت روی موهایش ماند _ فاطمه!!!؟ با چند قدم فاصله پر کردم _تولدت مبارک عزیزم دستش کنار بدنش افتاد و چشمانش تمام صورتم را کاوید و بعد روی چشمانم نشست _ تولد منه؟؟ کیک را به سمتش گرفتم _شناسنامه‌ات که اینو میگه ،فوت کن شمع‌ها رو آب شدن، البته اول باید آرزو کنی زود تند سریع _ یک زندگی آروم کنار تو ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۶ خسته به خانه رسیدم ،دلم می‌خواست تنم را ب
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 بعد فوت محکمی به شمع‌ها کرد.کیک را از دستم گرفت و روی میز جلوی آینه گذاشت _بیا اینجا ببینم دستانش را طبق عادت باز کرد و محکم مرا در حصارش گرفت _ ممنون که به یادم بودی ،می‌دونی که چقدر دوست دارم ؟ نفس عمیقی از عطر تنش گرفتم _ ما بیشتر خندید و کمی مرا از خودش فاصله داد _به جان خودم گرسنگی و خستگی از یادم رفت ,آخه یه آدم چقدر می‌تونه منبع آرامش باشه خجالت زده گفتم _ بریم پیش مامان کیک ببریم بوسه روی پیشانی‌ام کاشت _بریم عزیز جان مادر پیش دستی‌ها را جلوی ما گذاشت و به هر کداممان یک تکه کیک داد _ خودت چی مامان؟ _من برم دنبال سارا و سعید بیاییم با هم می‌خوریم مادر رفت،پیش دستی را از جلوی رسالت برداشتم _شکمتو پر نکن قلیه آوردم چشمانش برقی زد _ واقعاً ؟؟! قربون دستت بیار که رو به موتم به بازویش زدم _نامرد! تو که تازه گفتی با دیدن من خستگی و گرسنگی یادت رفته مالشی به بازویش داد _اون برای اون لحظه بود که تازه دیدمت و غافل گیر شدم نه حالا.... دوباره ضربه حواله ی بازویش کردم _ یعنی من بعد از چند دقیقه برات تکراری می شم؟ کامل به سمتم برگشت _ نه منظورم اینه خستگی اون موقع از یادم رفته بود ولی حالا .... ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۷ بعد فوت محکمی به شمع‌ها کرد.کیک را از د
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟ روبرویم نشست و صورتم را با دستانش قاب کردم نگاهم به گل های فرش بود خیلی جدی گفت _ صبر کن ببینم ! داری سر به سرم میذاری و شوخی می کنی دیگه، نه ؟؟؟ تولدش بیشتر از این اذیت کردنش گناه داشت، لبخند پهنی روی لبم نشاندم نگاهم را بالا آوردم چشمش که به لبخندم افتاد دستش را از صورتم جدا کرد و با یک دست مرا به خودش نزدیک کرد _ از این حرفا حتی شوخیش قشنگ نیست فاطمه , خودت می دونی کجای قلبمی و چه جایگاهی داری پس ناراحتم نکن . آرام سر تکان دادم _قربون خانم خودم پیش دستی ها را برداشتم و سفره کوچکی جلویش انداختم. قلیه ماهی و برنج و سبزی را آوردم و کنارش نشستم _ برای خودت بشقاب نمیاری؟ _نه برای تو آوردم _این جوری که نمی شه قاشق اضافه روی سفره را به دستم داد و بشقاب را به من نزدیک کرد _ بیا از ظرف من بخور چینی به بینی ام دادم _ از این حرکتای چیپ خوشم نمیاد، توی یه ظرف غذا می خورند و دهن همدیگه لقمه میذارن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۸ _می خوای بگی کنار من بودن خسته کننده است؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را به سمت خودش کشید _ هر روز و هر لحظه دریچه جدید برای بیشتر دوست داشتن تو باز میشه مشغول خوردن شد _ راستی عمو رحمان یه خونه دیده پس فردا بریم ببینیم اگه پسند بود بقیه کاراشو انجام بدیم کاش این یکی جور میشد تا کمی از دلواپسی و نگرانی رسالت کم شود قاشق آخر را در دهانش گذاشت، دستی دور دهانش کشید _ ممنون از شما فاطمه خانم سفره را که جمع کردم به طرف کیفم که گوشه اتاق بود رفتم و دورس فیروزه را از میان نایلکس بیرون کشیدم و روبه روی رسالت نشستم _ خدمت شما به طرفم برگشت _ مال منه؟ _ اوهوم ... هدیه ی تولدت _ اَی قربون دستت برداشت و کمی براندازش کرد. نیم خیز شد و دست برد و بافت نازکش را از تن بیرون کشید و دوری را پوشید . پایین تنه را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید.به تنش نشسته بود و جذاب ترش می کرد _ نظرت؟؟ _ خیلی بهت میاد، دلبرتر شدی _ به پای شما نمی‌رسم دلبر جان خندیدم و همراهم را آوردم و کنارش ایستادم _ یه عکس دونفره تولدی بگیریم _ بگیر ولوله بگیر عشقم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۹ زیر خنده زد _ چیپ چیه فاطمه؟ بشقاب را
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دست روی شانه ام گذاشت و سرش را تکیه به سرم داد و من با لبخند تصویرمان را ثبت کردم. دلم نمی آمد از رسالت جدا شوم ، این دلبستگی و وابستگی را دوست نداشتم. بعد از مادر وابستگی ها و دلبستگی ها مرا می ترساند. رسالت حالا نقطه ضعف من بود و شاید خط قرمزی که همه را ممنوع می کردم از عبور کردن از او. روی تخت اتاقش به پهلو دراز کشید و دستش را تکیه گاه سرش کرد _ دلم نمیاد برم ولی خب باید استراحت کنی و بعدش بری گشت _ من که از خدامه... دستتو بین موهام می‌کشی و حرف بزنی و من به ثانیه نکشیده برم قصر پادشاه هفتم چادر را روی سرم کشیدم _ شرمنده این دفعه اسنپ بگیر تا قصر پادشاه هفتم برو خودش را روی بالش رها کرد _ تیکه هاتم خریدارم، فاطمه خانم انگار چیزی یادش آمده باشد روی تخت نشست و گفت _ راستی یه چیز مهم یادم رفت بعد کنارش را نشان داد تا بنشینیم. لبه ی تخت نشستم. گفت که عمو رحمان خواسته تا مسئولیت غرفه ی او در میدان را به عهده بگیرد. حالا میخواست نظر مرا بداند. _رسالت !تو همین الان هم برای من که هیچی برای خودت هم وقت نداری _یعنی میگی قبول نکنم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿