eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
274 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨💡✨✨ ✨✨🌌✨✨ 📖 📋 :حلوا خوران 📝 دو روز تحمل کردم... ديگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتيش، تحملش برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شده بود. رفتم کليد آمبولانس رو برداشتم... يکي از بچه هاي سپاه فهميد... دويد دنبالم... خواهر... خواهر...جواب ندادم پرستار... با توئم پرستار...دويد جلوي آمبولانس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد: کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش ميکنن؟ رسما قاطي کردم... آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم حلوا خورون مجروح ها... فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز لاشه سوخته ماشين ها و جنازه سوخته بچه ها هيچي نيست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت... اين ماشين هم بيت الماله، زير اين آتيش نميشه رفت... ملائک هم برن اون طرف، توي اين آتيش سالم نميرسن... بيت المال اون بچه هاي تکه تکه شده ان، من هم ملک نيستم... من کسي ام که ملائک جلوش زانو زدن و پام رو گذاشتم روي گاز، ديگه هيچي برام مهم نبود؛ حتی جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ويراژ ميدادم و مي رفتم... حق با اون بود، جاده پر بود از لاشه ی ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه شده. آتيش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که ديگه اثري از جاده نمونده بود... .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨💡✨✨ ✨✨🌌✨✨ 📖 📋 :رواز 📝 تازه منظورش رو مي فهميدم وقتي گفت ديگه ملائک هم جرات نزديک شدن به خط رو ندارن، واضح گرا مي دادن... آتيش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرايط وحشتناک رسيدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهيد بود و شهيد... بعضي ها روي همديگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم. ديگه هيچي نمي فهميدم، صداي سوت خمپاره ها رو نمي شنيدم... ديگه کسي زنده نمونده بود... چند دقيقه طول کشيد تا به خودم اومدم... بين جنازه شهدا دنبال علي خودم مي گشتم... غرق در خون... تکه تکه و پاره پاره... بعضي ها بي دست... بي پا، بي سر، بعضي ها با بدن هاي سوراخ و پهلوهاي دريده، هر تيکه از بدن يکي شون يه طرف افتاده بود. تعبير خوابم رو به چشم مي ديدم... بالاخره پيداش کردم! به سينه افتاده بود روي خاک... چرخوندمش... هنوز زنده بود. به زحمت و بي رمق، پلک هاش حرکت ميکرد... سينه اش سوراخ سوراخ و غرق خون... از بيني و دهنش، خون مي جوشيد... با هر نفسش حباب خون مي ترکيد و سينه اش مي پريد... چشمش که بهم افتاد، لبخند مليحي صورتش رو پر کرد... با اون شرايط... هنوز مي خنديد! زمان براي من متوقف شده بود... سرش رو چرخوند... چشم هاش پر از اشک شد... محو تصويري که من نمي ديدم... لبخند عميق و آرامي، پهناي صورتش رو پر کرد... آرامشي که هرگز، توي اون چهره آرام نديده بودم. پرش هاي سينه اش آرام تر مي شد. آرام آرام... آرامتر از کودکي که در آغوش پر مهر مادرش... خوابيده بود... ((((براي شادي ارواح مطهر شهدا... علي الخصوص شهداي گمنام و شادي ارواح مادرها و پدرهاي دريا دلي که در انتظار بازگشت پاره هاي وجودشان... سوختند و چشم از دنيا بستند... صلوات... ان شاء الله به حرمت صلوات... ادامه دهنده راه شهدا باشيم... نه سربار اسلام...))) وجودم آتش گرفته بود! مي سوختم و ضجه مي زدم... محکم علي رو توي بغل گرفته بودم... صداي ناله هاي من بين سوت خمپاره ها گم مي شد... ..... ⏱                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨💡✨✨ ✨✨🌌✨✨ 📖 📋 :سقوط خط 📝 از جا بلند شدم... بين جنازه شهدا، علي رو روي زمين مي کشيدم... بدنم قدرت و توان نداشت... هر قدم که علي رو مي کشيدم... محکم روي زمين مي افتادم... تمام دست و پام زخم شده بود... دوباره بلند مي شدم و سمت ماشين مي کشيدمش... آخرين بارکه افتادم... چشمم به يه مجروح افتاد... علي رو که توي آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش... بين اون همه جنازه شهيد، هنوز يه عده باقي مونده بودن... هيچ کدوم قادر به حرکت نبودن... تا حرکت شون مي دادم... ناله درد، فضا رو پر مي کرد. ديگه جا نبود... مجروح ها رو روي همديگه مي گذاشتم... با اين اميد... که با اون وضع فقط تا بيمارستان زنده بمونن و زير هم، خفه نشن... نفس کشيدن با جراحت و خونريزي، اون هم وقتي يکي ديگه هم روي تو افتاده باشه! آمبولانس ديگه جا نداشت... چند لحظه کوتاه... ايستادم و محو علي شدم... کشيدمش بيرون... پيشونيش رو بوسيدم... برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت...و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبولانس. آتيش برگشت سنگين تر بود... فقط معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با همون برادر سپاهي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد... باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم... بقيه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط... به زحمت بغضش رو کنترل کرد... ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه... يهوحالتش جدي شد! شما هم هر چه سريع تر سوار آمبولانس شو برو عقب... فاصله شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه سقوط مي کنه... يهو به خودم اومدم... ..... ⏱                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍎 یلدای مهدوی🍉 🔴 تاریخی به یاد ماندنی در عالم : عاشورای حسینی 🔴 جمله یاران امام حسین علیه السلام : از دار و ندارشان گذشتند . مال ، خانواده و مهم تر از همه جانشان را فدای امام زمانشان کردند 😓 ✖️ واما ما زمان‌ همان زمان است امام هم همان امام ✖️ چه کردیم ¿ چه میکنیم ¿ حاضریم از چه بگذریم ؟! حالا نوبت ماست . که برای فرج و یاری امام زمان (عج) قدمی کوچک برداریم. یلدایی ک بلندترین شب سال است ، یعنی یک دقیقه بیشتر منتظر منجی عالم باشیم 🤲🏻 بیاییم ما هم در این شب ، حضرت را خوشحال کنیم و لبخند بر لبانشان بیاوریم سخت نیست 🔺 فقط بگذر ‼️ یک راه حل ساده 🙃 🔷 فقط یک گناه مان را ترک کنیم بیاییم به مدت ۲۱ روز مراقبه کنیم از غیبت کردن و یک قدم به یاران واقعی حضرت نزدیک تر شویم و برای ظهورشان آماده تر باشیم 🔷 @avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 سناریوهای جدید شاخ‌های اینستاگرام برای جذب فالوور‼️ از پویان مختاری و آناشید حسینی تا شادمهر عقیلی و ریحانه پارسا! 😒 💸 پشت پرده سایت‌های قمار چه خبره؟ 🧐 @avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :علمدار نیامد😭 📝 علي... علي هنوز اونجاست...و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم رو چنگ زد... مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده...هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد... خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوزتوي بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم... سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف کرد... بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده...سريع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهميدم... مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون...اومد سمتم و در رو نگهداشت... شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموسمون رو نه... يا علي گفت و در رو بست... با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد... « شهيد سيد علي حسيني در سن ۲۶ سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد... پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت... « جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات... ..... ⏱                         ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :غصه ی زینب 📝 نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن... سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده...رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين برگشتم تهران... دل توي دلم نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن. انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر کردم، احدي چيزي نمي گفت... به سلامتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟ نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته...با شنيدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم... چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديددنبالم؟ صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره... دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد... حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو کهشنيد تب کرد... به خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد! جملات آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي داد... يعني چقدر حالش بده؟ بغض اسماعيل هم شکست... ..... ⏱                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :زینب علی 📝 تبش از۴۰ پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش قطع اميد کردن ...گفتن با اين وضع... دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حالا هم زينبم... تا بيمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتم تو... مادر علي داشت باالي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي فرستاد... چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن. مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود. چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت... دست کشيدم روي سرش... زينبم... دخترم...هيچ واکنشي نداشت. تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت... زينب مامان، تو رو قرآن...دکترش، من رو کشيد کنار... توي وجودم قيامت بود. با زبان بي زباني بهم فهموند... کار زينبم به امروز و فرداست... دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهاي چشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم... زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم... سالم که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو مي ريخت... علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچ وقت ازت چيزينخواستم... هيچوقت، حتي زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا کامل شفاش ميدي و اال به والي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم... زينب، از اول هم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي، چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست. .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام🤗🎊🎉 سلام🤗🎊🎉 یه خبر خوب و جذاب🤩🌈 قراره از این به بعد .. . . . چالششششش داشته باشیم هفته د
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 گل دختر های هنرمند دست بکار شید🏃‍♀ هنراتون رو برای ما و دوستانتون به اشتراک بزارید.🤩 فقط کافیه از اموزش هنرتون فیلم بگیرید و برای ما ارسال کنید.📷 با یک تیر دو نشون بزنید🏹 1⃣آموزش های قشنگتون رو در کانال میزاریم. 2⃣ و آثار خلاقانه جایزه دارن🎁 🤪 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨📒✨✨ ✨✨🌠✨✨ 📖 📋 :علی اینجاست 📝 اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم يخ کرد... شقيقه هام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد... بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و برميگشت... مثل گهواره ی بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل مادري رو به موت ثانيه ها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق... زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم... نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد. حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود...ديگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت... مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي قشنگ که همه اش نور بود اومد بالای سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد... بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر دوستش داشتم... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه خودش مياد دنبالم... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─